شعری از پریسا کیانی
دشتی از سوسن و بنفشه
بر سینه ام شکفته بود
اگر هراس کبک هایی
که در آستین برف
پنهان شده بود
مرا امان می داد
می خواستم
تمام پرنده های رفته را
به دشت بازگردانم
و از چاهی
که پای چشم های کودکان
کنده بودند
ماه را نشان دهم
اما
آسمانی که غضب کند
سال خنده ی کشاورز نیست
پای گندم را بریدند از مزرعه
و با پای خود
به کشته های ما دستبرد زدند
ما جوان بودیم
با حفره هایی عمیق در آرزوهای مان
از مرگ سیاه چاله ها بر می گشتیم
و فکر می کردیم
به کشف سیاره ای رسیده ایم
وقتی هیچ ستاره ای
در بخت ما
سو سو نمی زد
هی شعر خواندیم و
لبخند زدیم و
خنجری که بوسید پهلوی مان را
آویختیم
به دیوارهای خونی
به شاخ های گوزن
به عاج های فیل
افتخار کردیم
ما برای شکارچیان میراث نهادیم
لاغر و پتی به خیابان زدیم
چه داشتیم کسی را مست کند؟
جز مشتی کلمه
که آزادمان می کرد به جهان
می خواستم از مرزهای جهان بگذرم
و هر کسی پیاده بود را
اسبی بالدار ببخشم
من اما چگونه
پای خود را
از مهلکه بیرون می کشیدم؟
می خواستم برای زنانی
که پنهان اند در زخم هایشان
تا نجیب تر به چشم بیایند
قانون بگذارم و هنجار بشکنم
اما
استخوان های شکسته ی ما را
چه کسی جمع می کرد؟
از پرنده های مانده در گلو
آواز خواندم
دیدم میان پیراهنی
که از بنفشه ها
شکفته بود
پرنده هایی مرده بیرون ریختند
زیبایی مان
از آیینه ها سرازیر می شد
که آسمان را بردند
به تاریک خانه ی زمان
و بر دست های ما
که در عمق رودخانه ها
جریان داشت
دست بند زدند
ما نیمه ی گمشده ی جهان بودیم
که پیدا شدن مان
خطر جدی ِ خیابان ها محسوب می شد
هی چراغ ها را خاموش کردند
که ماه را بپوشانند در صورت مان
کدام پیاله ی اسید
از آفتاب سوزنده تر است؟
کدام جهان
به انکار تو دست زده است؟
وقتی مرزهای زمین
از دامن ات شکل می گیرد
بهارا !
گیاهی که دوستت ندارد
به سرزمین اش خیانت نمی کند؟
روزی که آفتاب
میان سایه ام گم شد
خودم را خاموش کردم
مبادا دست هایم
در عمق شب
جا مانده باشند
سایه ها
یکی
یکی
افتادند بر زمین
هر چه نوشتیم را
به چاپ خانه ها تعارف کردیم
ما درخت ها را کُشتیم
برای دهانی که مجال گفتگو نداشت
در کتاب خانه ها پوسیدیم
در دهان پوسیدیم
ما دندان عقل بودیم
که باید کشیده می شد
چگونه لکه ی سیاه ماه را
از برج عقرب پاک می کردم
منی که زاد روزم را
هیچ تقویمی ثبت نکرده بود؟
شما بگویید!
شناسنامه های باطل
که مُهر مرگ
بر دهان تان رد شده است
چند ورق تا پایان این فیلم نامه
تمام می شویم؟
مگر چند بار اتوبوس
از خط زندگی رد می شد
که بلیت هایمان را باطل کردند و
و گفتند رفته ست
مسافران بین راهی همیشه خوش شانس نیستند
افتاده بودم به راهی
که جغرافیای تو را
دور بزنم
من اما
گیر کرده بودم
میان تاریخ تن ات
که هر چه ورق می زدم
فتح نمی شدی
می خواستم از کلمه
دهان بگشایم و بگویم
چقدر آدم ها
به حرف هایی که نمی زنید محتاج اند
داشتم از کتاب های کهنه
تازه می شدم
اما کلمات
معنی خود را از دست داده بودند
دراز کشیدم کنار پیری ام
که مسافرانی از راه رسیدند
مردانی سپر اَنداخته
و زنانی که زیبایی شان را
چشمه ها
گِل آلود کرده بود
پرنده های دشت
در آوازهای دشتی مُرده بودند
کنار اسب هایی بی سوار
از چاه پای چشم کودکان
گریه بالا می آمد
آسمانِ غضب کرده ی سرخ
خرمن از کشاورز سوخته بود
تا این جای جهان
آزادی
تنها مسافری ست
که هیچ اتوبوسی
او را سوار نمی کند…
۶ لایک شده