شغــال
انوشه منادی
شکست، مقصر معلوم نشد، دوست داشت، همین قاب فلزی سیاه را، خط منحنی ترک عرض محدب شیشه را برش کج زده بود. یغلوی چسبیده به آن یک نفر بر بیچرخ شکسته و معوج، پریدگی رنگِ صورت یا رشد ریشمان را در آن میدیدیم.
بینی دراز و خمیدهی مقیمی جلو آینه کش میآمد، استخوان تیز آن صاف وسط چشمها درآمده بود اگر این تیغه را برمیداشتی دو چشم گرد و درشت چسبیده به هم روی پیشانی بیرون زده باقی میماند، نگاهش بدون دستور اطاعت داشت.
دو طرف کلهی کوچک و قهوهای قوچانی دو گوش درشت در آمده بود در کادر آینه جا نمیگرفت، رنگ موها شره کرده بود روی مژه و ابرو و غبار سبیلش، دور بینی و گونهها خالهایی ریز و درشت پخش شده بود، انگار با پیستولهی بادی رنگ قهوهای پاشیدهاند و پاک نکردهاند، مثلث صورت استخوانی را پایین میآورد زل میزد، سفیدی چشمهای عسلیاش دو برابر میشد، سفت میایستاد پاشنه چسبیده.
عادت داشتیم، عادت کرده بودیم در هر عبور سرک بکشیم، موی همه یکسان بود. میماند. ریش یا سبیل نازک و یا جوش چرکی سمت چپ بینیمان، لای ناخن میترکید خونش را به کپل میمالیدیم. آینه غنیمت بود. تا مدتها خون دشمن روی عاج سیاه قابش، سیاه دیده میشد، اما دستمالی شد، پاک شد. شاید لای شیارها هنوز باشد یا نباشد. داخل کیسهی سربازی نگهداریش میکرد اولین چیزی که در سنگر علم میشد آینهی قوچانی بود، سمت راست آن دو قلب سرخ؛ تو درهم، نصب شده بود، پا بیرون میگذاشت سفارش میکرد حالا اگر برمیگشت جوابی نداشتیم.
ساختن سنگر همراه انفجار خمپاره و صفیر گلوله بالای سرمان انجام شد، بوی باروت و جنازه لابلای ما میپیچید، کیسه و پلیت گذاشتیم، در تیر رسِ سر گروهبان تند بیل میزدیم، گوشهای قوچانی بیرون از کلاه خمیده و سرخ بال میزد، مقیمی با اکراه گونی پر میکرد، سفیدک عرق روی کپل و کمرش نقشه انداخته بود. سرپناه روبراه شد، چیزی نمیبایست بیرون میماند حتی گوش. بعد از چهل و هشت ساعت جابجاییِ اجباری، استراحت شاید هم خواب داخلش میچسبید، قوچانی همراه بستهای نی برای کف نمور سنگر سررسید، میرفت نمیفهمیدیم میآمد نمیدیدیم، داخل یک وجب جای سنگر لنگ میانداخت، میپرید بیآنکه پایش به زیر سیگاری یا اسلحهی دراز و بیقواره بخورد، ماموریتهای راه دور مال او بود. ترو فرز، فلفل. میخ نییی را لای کیسهی دیوار فرو کرد و آینهاش را آویخت.
دم غروب سر گروهبان لنگ انداخت داخل سنگر. از جا پریدیم خبردار. بادامِ چشمها وراندازمان کرد؛ چالهای کنده بود کجا؟ معلوم نبود. سبیلش گروهبان سه بود خودش گروهبان یک، صورت خاکیاش به رنگ پریده لباس شده بود با انگشت اشاره قوچانی را نشان کرد گفت:
ـ یه نوک پا برو شناسایی
اخم کرد: یاالله بجنب!
قوچانی کونهی لخت پا بهم کوبید، سر گروهبان گردن کج کرد جلوی آینه تلنگری به سبیلش زد، رفت. لرزش گونی داخل قاب سیاه، سر گروهبان بود. پشتِ پشتِ گونی حتماً به سنگری دیگر سر میزد. میرفت اما بود. ما خبردار، شاید نرفته باشد گوش ایستاده باشد.
قوچانی روی ما چشم پراند، حرکت تند نگاهش مسیر را نمیفهماند، میماندیم به هوا مات رفته یا به دیوار کیسه شنی. گوشهاش زیر کلاه خود خم شد با کف دست تقهای به فلز گرد و ماشی رنگ زد، آینه را صاف کرد گفت:
ـ بدون من به نوبت دید بزنید.
از لای گونی غیب شد، پرید و رفت.
بین کتفها همانجایی که نوک انگشت قد نمیدهد خارش گرفت، خاراندیم به گونی و لرزشش نگاه کردیم. داخل تمام سنگرها همیشه یک جای خالی پر از دفترچه یا جوراب یا زیر پیرهن یا … باقی میماند.
جیرهی شام لوبیا بود، دود سیگار زیر پلیتها، نشتِ آب از لای کیسهها و دست گرداندن سیگار با نگاه به یغلوی کولهپشتی قوچانی که زیر آینه افتاد بود، دور تا دور هم فشنگ و لنگه جوراب روی فرش نییی ولو شده بود.
مقیمی لوبیا را دانه دانه ور میچید، پاک و نجس دنیای مقیمی بود، پاک تجهیزات انفرادی و لوازم شخصیاش، مابقی نجس یا در مظان اتهام. کمترین اصطکاک با محیط و اشیا روش حرکت و تکان خوردنش بود، اما پوست عرق کرده و سفید انگشتان پا، جوراب سیاه و چغر و پوتینهای استخوانیاش بوی جنازهی پنج شش روزه میداد، نشسته لنگ دراز میکرد و جایی برای تنفس باقی نمیگذاشت، هر وقت چشمها را میبست خواب بود چه زیر یا در انتظار رگبار. زل میزدیم به انگشتان آبپز شده، پا از سنگر بیرون نمیگذاشتیم.
سر گروهبان گونی را کنار زد، سر آفتاب سوخته و کم مویش را داخل آورد، سیخ ایستادیم لقمه در دهانمان، گفت:
ـ پاس اول نگهبانی یک لحظه غفلت خلاص!
با انگشت اشاره شاهرگ خود را زد. دوست داشتیم بپرسیم: قوچانی …؟ فقط نگاهش کردیم. گفت:
ـ مقیمی پاس اول نوبت تو خوابت نبره بچه.
مقیمی گردن تکان داد، نگاهش چشم قربان بود، صدای پوتینهای سر گروهبان رفت. چند سگ دور دور وق زدند، معلوم نبود کدام طرف ول میگردند. مقیمی گوش تیز کرد زل زد به لرزش گونی. گفت:
ـ لامصب خیلی تاریکه نمیشد پاس ما میافتاد روز؟
یکی گفت: چرا میشد اما نیفتاد!
گفت: بیمزه
یکی دیگر گفت: تنها نیستی دور تا دور نگهبان ایستاده بیخیال شو.
گفت: بیخیال برم توی تاریکی؟
پشت دست به بینیاش مالید، دماغ به چپ چپه شد و بالا پرید. دو خشاب برداشت تند بلند شد کلاهش خورد به پلیت، ترسید. تفنگ را خرکش کرد با نوک سر نیزه گونی را پس زد، رفت. صدای پوتینهاش یکی دوتا سکندری داشت و قنداق تفنگ هم به قلوه سنگ میخورد.
فریاد سر گروهبان بلند بود؛ همه آماده باش بودیم، نمیبایست فراموش کنیم. از لای گونی سر کشیدیم؛ در تاریکی مرگ ایستاده بود.
بوی گند جورابها و زوزهی دورادور سگها و سقف کوتاه سنگر اشتهاآور نبود. شام وسط ماند. سیگارهایی گیرانده شد.
دود توی آینه غباری آبی رنگ بود. مقیمی با سر پرید داخل سنگر، بوی لجن خاک آورد، روی صورتش جای پنجهی گونی سرخ شیار شده بود، دست و زانو گلی نشست. صداش میلرزید گفت:
ـ اول جغد جیغ کشید بعد یک آدم ناله کرد به جان مادرم صدام زد .
ـ شاید گیر افتاده باشد.
گفت: مثل گور تاریکه.
صدای سر گروهبان نزدیک شد از حرفهاش فهمیدیم نگهبانها فرار کردهاند، با لوله کلت گونی را کنار زد، سوراخ سیاهش نگاهمان میکرد از جا پریدیم به هم تنه زدیم، کنار دیوار جا تنگ بود. چشم سیاه کلت رو به ما بود، کیسههای دیوار پشتمان را موج انداخته بود. لرزش زانوهای مقیمی به دست انگشت و پاهای ما افتاده بود، پوست هم از ترس مور مور میشد. گفت، داد کشید:
ـ بیا بیرون بچه ننه ترک پست میکنی؟ آبروم رفت.
چند نفر زیر پیرهن رکابی سفید و متحرک در تاریکی بودند. خوابگردهایی آرام، بطرف خاکریز رفتیم، صدای پوتینها و پچپچ حرفها با صدای تاریکی و بوی لاشه و ترس در هم شده بود. مقیمی بلند حرف میزد با دست به قیر سیاه روبرو اشاره میکرد، سر گروهبان را سیخ توی تاریکی جلو میبرد. پشت خاکریز روی خاک نمور سرک کشیدیم، بوی لجن و تعفن، سنگین و صاف به بینی فرو میرفت. در روبرو لکههای ریز و نورانی گرد میشدند، خاموش روشن، کرم شبتاب روی سیاهی قل میخورد میجهید، بوی مردار لایهلایه میآمد میرفت. بدبوترینشان بوی جنازه بود، با صدای جیغ، گروهان سر پس کشید، مور مورمان شد. گفتند:
ـ زن بود
ـ مرد بود
ـ نه جانور …
سایهی نیزار سیاه و تیز به سیاهی فرو رفته بود، سر گروهبان دست جلوی بینی به تاریکی زل زده بود، بو میآمد، بویی ول در اینطرف و آنطرف. کلافه بودیم. از خاکریز دشمن منور شلیک شد، سر گروهبان داد زد:
ـ سنگر … سر تو بدزد بچه …
منور بالا نیزار پایین سرید، سایه و نور اشباح عدهای را روی خاکریز آنطرف نمایان کرد، آنها هم جمع شده بودند. نیزار به رنگ نور فسفری موج برداشت، سایهها راه افتادند در هم شدند شکستند. نور کرم شبتاب به دید نمیآمد. کسی که دوربین داشت کمر راست کرد گفت:
ـ دیدم قربان آنجاست.
سر گروهبان دوربین را قاپید چسباند به چشمهاش. منور چکید. تاریک شد، داد زد:
ـ یه منور بزنید ببینم چیه.
کسی شلیک کرد. گلوله خطی سفید و منحنی روی سیاهی کشید، ترکید. حباب بزرگ نور روی نیزار را پوشاند. صدا ضجه زد. سرگروهبان گفت:
ـ چقدر تاریکه پدر سگ…
همه سرک کشیدیم لابلای سایهها و رنگهای زرد و قهوهای و سیاه.
ـ لکهای گرد… دراز… سیاه و بلند… قهوهای… پشمالو… کم مو… سیاه… خوابیده… ایستاده… فرورفت… گوشهاش سیخ شده… تکان خورد… پوزه چرخاند… نگاه کرد… سرندارد… چشمهاش… دم تکان داد… دست بلند کرد… چرخید… غلتید… دو تا هستن… نه یکی… هیچ چی نیست نیزاره.
صفیر خمپارهی صد و شصت سیخ شد وسط نیزار سر گروهبان پایین لیز خورد. نیزار و باتلاق خفه پکید، بوی باروت و آب و جنازه همراه موج انفجار از روی سرمان گذشت، سر گروهبان بالا آمد، گفت:
ـ آها دمتان گرم درست زدند، بزن بچهیه آرپیجی بزن کم نیاریم.
یکی زانو محکم کرد شلیک کرد صاف وسط نیزار.
نور منور لرزید شب سیاهتر شد. بوی تعفن زیر و رو شده پشت خاکریز ایستاد، سرگروهبان پایین خاکریز راست ایستاد فریاد زد:
ـ نگهبان ها سرپست تا سه میشمارم.
گروهان به خط شد، بدو رو رفتیم. مقیمی تنها با ژسه، همانجا چندک زد. معلوم نشد مقصر کی بود. قوچانی دیگر برنگشت.
۳ لایک شده
One Comment
قباد آذرآیین
متاسفانه،نثر تلگرافی و ایجاز بیش از حد، نفس داستان را گرفته است.