شورش نهفته در ذات ادبیات داستانی
نگاهی جامعه شناختی به ادبیات داستانی
کیوان باژن
۱
اگر جایگاه ادبیات داستانی را در جامعه ای به شدت سنتی که بیشتر مردمانش از روابط ناهمگون اقتصادی در امر تولید و توزیع در رنجاند مورد بررسی قرار دهیم؛ جامعه ای که نیمی از انسان هایش عملا هیچ ارتباطی با آن ندارند و بالاجبار تحت عنوان ناموس پرستی و غیرت مداری، در کنج آشپز خانه ها، گوشه ی عزلت گزیده و در دریایی از بی خبری و سنت، در انتظار مهر و محبت و دستور از جانب «شوهر» و«مرد» دست و پا می زنند و چون قطره ای در اقیانوس جهل و خرافه گم شده اند و نیمی دیگر نیز در تلاش خرد کننده ی تامین معاش زور می زنند تا بلکه بتوانند فاصله ی بین درآمد و قیمت زندگی را پر کنند تا حداقل نیاز برای ماندن را برآورده نمایند، ولی در نهایت چون پاندول ساعت در نوسان بین «کار» و«سرمایه»، «زندگی» و «مرگ»، «بودن» و«نبودن» و… گیر می کنند؛ هم این طور اگر موقعیت هنرمند را به مفهوم عام و نویسنده- که در این جا مد نظر است- به عنوان فردی که محصول جامعه ی خویش است بررسی کنیم؛ جامعه ای که فقر اقتصادی و به تبع آن، فقر فرهنگی و فشارهای شدید سیاسی و اجتماعی باعث شده تا از آن به عنوان جامعه ای جهان سومی یاد شود؛ و سرانجام این که اگر بتوانیم آن عده از افراد معدودی را که به هر حال به عنوان مخاطبان محصولات ادبی شناخته می شوند مرز بندی کنیم؛ آن گاه راحت تر می توانیم دلایل تیراژ کم کتاب، نوع مخاطب، نوع محصولات فرهنگی و به طور کلی علت سانسور بی رحمانه ای را که خواسته و ناخواسته تحمیل شده و دیگر به یک آفت فرهنگی مبدل گشته بیابیم؛ تا بلکه با شناخت درد، درمان اش را نیز بجوییم. شناخت دردی که البته نیاز به جزیی تر نگاه کردن به مسائل ادبی و فرهنگی دارد!
۲
می دانیم که حس زیبایی شناسی بشر اساسا خواستار شناخت جهان و روابط گاه به شدت پیچیده ی آدم ها است. کاری که فلسفه نیز انجام می دهد با این تفاوت که زیبایی شناسی، ابزار برنده تری است برای شناخت و درک پدیده های اجتماعی و در این میان ادبیات داستانی از آن جا که با قلم و فرهنگ مکتوب سر و کار دارد لاجرم نقش حساس تری را ایفا می کند. درست به همین علت است که جوامع مستبد، بسته و ارتجاعی تمام تلاششان را به کار می برند تا این شناخت صورت نگیرد. بنابراین نباید چندان دور از ذهن باشد که ببینیم در چنین جوامعی، اربابان قدرت بیش از این که از اسلحه ی یک مبارز بترسند، از قلم یک نویسنده واهمه دارند- و به شدت هم واهمه دارند. طبیعی است که در اندک مدتی، زندان هایش پر می شود از دانشجویان، روزنامه نگارها، نویسندگان و اهالی هنر و اندیشه. چه که به خوبی می دانند بالا رفتن میزان شناخت و آگاهی فردی و جمعی، مساوی است با پایان زندگی استبداد، جهل وخرافه. از این رو تمام تلاششان را به کار می برند تا ارتباط میان ادبیات و هنر را- ارتباطی که برای حیات یک اثر ادبی نقش تعیین کننده ای دارد و بدون آن، اثر ادبی عملا خلع سلاح شده و تبدیل می شود به یک اثر تزیینی- با جامعه قطع کنند. به هر نحو ممکن! تا راه برای سرکوب فرهنگی، سرکوب اندیشه و در نهایت شدیدترین سانسور هموار باشد. شرایطی باید، تا نیروی جهل به راحتی بتواند سایه ی تحقیر آمیزش را بر فرهنگ و اندیشه بگستراند. شرایطی که هم، مخاطبان و هم اهل قلم را تحت تاثیر خود قرار می دهد و باعث می شود تا اربابان قدرت و جهل با سوء استفاده از آن و با به کارگیری تمام امکانات مادی و معنویشان، به تحمیل آن چه «خود» می خواهند بپردازند، آن چه به زعم خودشان تنها اندیشه ی موجود است و هر چه غیر از آن، محکوم و نابود شده.
دراین جا اما، بحث بر سر این موضوع نیست که چه چیزهایی مسبب به وجود آمدن بستر مناسب برای اعمال شدیدترین فشارها بر علیه ادبیات است. هر چند پرداختن به این مهم، خود ضرورتی است عینی که هرگونه بی توجهی به آن، کمکی است به ادامه ی چنین شرایط نابه سامانی. درد را که بگذاری بماند تبدیل می شود به دملی چرکین که گاه ممکن است زمان درماناش بسیار دیر شود. اما اکنون آن چه از اهمیت بیشتری برخوردار است و دغدغه ی این مقال، چهگونه گی نوع برخورد نویسندگان و اهل قلم با چنین شرایط ادباری است. زیرا از نگاه فلسفه ی علمی، انسان تابع شرایط است اما قادر است با نیروی شناخت، با درک پدیده های دور و برش و با مجهز شدن به دید علمی از آن گذر کند نه این که در گرداب این شرایط حل شود و تبدیل گردد به موجودی مسخ شده بدون هیچ عمل اجتماعی.
۳
برای سهم گین ترین توفان ها عظیم ترین سدها لازم است. پیش از هر چیز این نکته بسیار حائز اهمیت است. یک داستان نویس پیشرو- چه بخواهد و چه نخواهد- وجدان به درد آمده ی جامعه اش است. پرومته ای است که برای بخشیدن آتش به انسان، نه تنها از دستور «زئوس» سرپیچی می کند بل به سبب این نافرمانی تبعاتش را نیز می پذیرد و خودش را آماده می کند برای آویختن از روی صخره ها و دریدن قلباش توسط زیر دستان خدای خدایان. چرا که ذات ادبیات داستانی شنا کردن در جریان خلاف آب است. ادبیات داستانی به طور اخص در درون خودش روحیه ی نقد و شورش را نهفته دارد.«ادبیات برای آنان که به آن چه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدان گونه که هست راضی هستند، چیزی ندارد که بگوید. ادبیات خوراک جان های ناخرسند و عاصی است، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی که به آنچه دارند خرسند نیستند.»۱
داستان نویس به واقع راهی ندارد جز این که با درک خاستگاه تاریخی خود و نیز درک و تحلیل تضادهای جامعه ی طبقاتی، استبداد زده، ستم دیده و دیکتاتور زده به نقد آن بپردازد. از نارسایی هایش سخن بگوید و درد را بازگو کند. در اینجا نویسنده نمی تواند در حاشیه قرار بگیرد و دل خوش باشد. او در متن جامعه ی خویش، در متن روابط تحقیر شده ی مردماش و در متن روابط سوداگرانه ی «کار» و «سرمایه» قلم می زند و چنین است که با خلق اثر از این مناسبات به شدت سوداگرانه پرده برداشته و به کشف عناصر تازه می پردازد و فرم و محتوای اثرش را بنا بر دیالک تیک «عین» و«ذهن» می پروراند نه به سبب شهرت یا وابستهگی اش به قدرت یا دلخوشکنک های ادبی یا بنا به دستور و به سفارش این و آن.
نگاه انسانی، توجه به بشریت، پاسخ به پرسش های هستی شناسانه و در یک نگاه بررسی مقول ههایی که با انسان و دنیای پیرامونش رابطه ی مستقیم دارند مسایل اساسی ی چون عدالت، ستم گری و ستم پذیری انسان درگیر مناسبات اقتصادی- اجتماعی در طول تاریخ و … همه وهمه آن موضوعاتی هستند که بر دوش نویسنده سنگینی می کند.
هر نویسنده ای که بتواند به این نگاه دست یابد، در واقع مرزها را در نوردیده و با مجموعهی جهانی ارتباط برقرار می کند و دستگاه فکریش را می سازد. نویسنده به عنوان یک روشنفکر، نمی تواند بدون دانستن مفاهیم عمیق جامعه شناسی و نقد دیالک تیکی آن چه در پیرامونش در جریان است و آن چه جامعه اش را در برگرفته، دست به قلم ببرد و کسانی هم که می برند، تنها دنیای دلخوشکنک ی برای خود می سازند. این ها هیچ کاری که نکنند خواسته یا ناخواسته، نیروی جهل و ارتجاع را یک قدم و گاه چند قدم به پیش می برند و به آن یاری می رسانند. در حالی که ادبیات داستانی واقعی، نفس ستیزه جویی دارد که نویسنده ی ستیزه جویی را هم می طلبد. نویسنده ای که دیگر جان فشانی نمی کند، بل که جان، قربان می کند. این یک ضرورت تاریخی است. در طول تاریخ ادبیات، ذهن های خلاقی که آثار ماندگاری به وجود آورده اند، هر کدام بخشی از این اعتراض و ستیزه را با خود داشته و به دوش کشیده اند. اعتراض گریز ناپذیری که در فردیت نویسنده شکل میگیرد و نمود پیدا می کند. چه که «معنای ادبیات، سازش ناپذیری و طغیان است. دلیل وجودی نویسنده اعتراض، مخالفت و انتقاد است… یا جامعه[و من اضافه می کنم فردیت داستان نویس] باید آن استعداد انسانی را که آفرینش هنری اش می خوانیم برای همیشه سرکوب کند… یا ادبیات را در آغوش بگیرد… نویسنده پیوسته ناراضی بوده است و هست و خواهد بود. هرکس که راضی باشد قادر به نوشتن نیست… دغدغه ی ادبی از نارضایتی بین انسان و جهان، کشف نواقص و نابرابری ها و ادباری که احاطه اش کرده می زاید. ادبیات، شکلی از شورش مدام است و قید و بند نمی پذیرد…ادبیات شاید بمیرد اما تن به سازش نمیدهد.»۲
این آرمان گرایی اما، برخلاف تصور عده ای از روی احساسات یا تمایلات فردی و بچه گانه و زود گذر نیست بلکه اساسا ماهیت نویسنده جست و جو در هزارتوهای ذهن بشر، جهان و پدیده های آن است. یک داستان نویس همواره تحولات جامعه اش را در نظر دارد چرا که از میان آن برخاسته و از آن تغذیه م یکند. آگاهی و شناختش نیز مرهون آن است. او چاره ای ندارد که هر چه از جامعه اش گرفته در یک کیفیت بالاتر به آن باز گرداند. چرا که این آگاهی محصول تکامل قبلی جامعه و عاملی است که ضرورت و جبر تاریخی یعنی قوانین عینی جامعه به وسیله ی آن عمل می کند. اما از این خودانگیختگی می گذرد و حتا با آن به ستیز بر می خیزد. یعنی هنگامی که آگاهی به صورت یک نیروی مادی در آمد و نقش پیشاهنگ را گرفت در برابر احساسات و حالات و رفتار خود انگیخته ی توده ها قرار میگیرد و می کوشد که با شناخت حالات و احساسات مردماش، آن ها را به حرکت آگاهانه در مسیر تکامل جامعه در آورد. در این مرحله آگاهی یک ضرورت می شود برای تحولات جامعه. با ذکر این توضیح که «آگاهی» و«خود انگیختگی» مفاهیم روبنایی جامعه اند و تحت تاثیر مناسبات اقتصادی به عنوان زیربنای جامعه در تغییر و تحول. در این صورت است که ادبیات می تواند به عنوان یک امر ضروری در جامعه تلقی شود و مردم از آگاهیهای یک داستان نویس، از شناخت زیبایی شناسانه ی آفرینش های ادبی و ذهن خلاقانه ی او در پیشبرد افکارشان و در جهت بهتر زیستن خود بهره گیرند و به عنوان یک عنصر ضرور، از آن استقبال کرده و آن را بپذیرند. آن ها دیگر، نویسنده را در کنار خود حس می کنند. البته نباید اشتباه تاریخی خود را تکرار کنیم و از این بحث نتیجه بگیریم که باید صرفا برای مردم نوشت. مساله، برای مردم نوشتن نیست. چرا که نیازی نیست به نصیحت و خطابه و راهنمایی کردن دیگران. ادبیات در ذات خود، این ارتباط را به وجود می آورد و می تواند فاصله ی خود با مخاطب را هر چه کمتر کند و سهم خود را در تکامل تاریخ ایفا و یک رابطه ی دیالک تیکی بین خود و مردماش ایجاد نماید. تنها در این راستا است که توجه به فرم نیز قابل توجیه می شود. فرم، تنها وقتی اهمیت تاریخی خود را دارا است که به سود تربیت ذوق ادبی مردم باشد وگرنه توجه به فرم به خاطر خود فرم، ادابازی های ادبی است برای تحمیل خود.
مساله ی فهم متن ادبی از سوی مردم، البته مساله ی پیچیده ای است. اساسا قابلیت فهم ادبی، مستقیم و فوری نیست. بدیهی است که ادبیات همواره درجه ای از مسائل پیچیده ی هستی شناسانه را با خود دارد. مسائلی که به میزان توانایی، ذوق و به طور کلی مقدار شناخت هر مخاطبی قابل فهم است. تاویل های فردی هر مخاطب به همین سبب است که جایگاه ویژه ی خود را در نقدهای مکتوب یا شفاهی پیدا می کند. بنابراین مساله، عدم به کارگیری فرم نیست یا محکوم کردن ساختارهای ادبی و چسبیدن به محتوا با مضامین شعاری و سپس انتظار نتیجه ی فوری از آن. چیزی که در ادبیات دهه ی سی و چهل ما، اتفاق افتاده و هنوز که هنوز است تبعات آن، گریبان ادبیات داستانی ما را گرفته. همان طور که مساله بازی با کلمات هم نیست که به عنوان توجه صرف به فرم، در دو- سه دهه ی اخیر به ادبیات حقنه شد و ما شاهد ادابازی های فرم گرایانه، تاختن به قلمرو فرم و خالی از اصالت، جهت رقابت با کشفیات آن سوی مرزها بودیم و در بوق و کرنایش کردیم و این را گذاشتیم به حساب پیشرفت ادبیات داستانی و برایش جایزه ها ساختیم ولی در نهایت آن چه دیدیم بادکنکی بود که با سوزنی ترکید و از بین رفت!
۴
باید توجه داشت تا زمانی که یله بدهیم و به بازی با کلمات مشغول شویم، تا زمانی که فقط خودمان را ببینیم و اصلی ترین دغدغه مان این باشد که کتاب مان چاپ بشود و هیچ هم مهم نباشد کجا و چه طور، با سانسور یا بدون آن؛ و خیلی که همت کنیم با اداره ی سانسور وارد معامله بشویم و تا زمانی که برای عرضه ی خود، از سرو کول هم بالا برویم و مهمترین بحثمان این باشد که چرا کتاب سانسور شده ی من در فلان نشریه معرفی نشده، انتظار هر گونه تحولی در ادبیات داستانی بیهوده است. شرایطی که البته سانسور می تواند به راحتی در آن جولان دهد. چرا که وقتی با دور شدن نویسنده از جامعه اش رابطه ی بین جامعه و نویسنده گسسته شود میدان برای هر گونه تاخت و تاز ارباب سانسور مهیا میگردد. از این رو قول آن فرزانه درست در می آید که «هنرمند و روشنفکر سرگشته، باید تصور کاذب جاودانگی ایستا را چون پوسته ای از امکانات بالقوه ی هنر و اندیشه ی خویش به دور افکند و به آن چه درباره ی هنر و اندیشه ی موثر برای دگرگونی موقعیت اکنونی مردم معتقد است فعلیت بخشد و توان ایجاد هنر و ادبیات ملت را در خود بپرورد.»۳
کوتاه سخن اینکه بدون توجه به اعتراض نهفته در ذات ادبیات که در واقع از آرمان خواهی نویسنده و نیز انسان دوستی و توجه به کوچکترین مسائل حیاتی انسان، اجتماع، سیاست، یادآوری زوال سنتهای پوسیده ی فکری و فرهنگی، در نتیجه تکامل فکر و اندیشه در سایهی کار اجتماعی و دغدغه ی همیشگی به هم خوردن تعادل حقوق فردی و جمعی و تصویر کردن آن، نه به منظور درمان آنی، بلکه به منظور شناسایی درد جهت تفکر آگاهانه و نه از روی احساسات بل که کاملا عمیق ناشی می شود؛ و با درگیر شدن اهالی قلم و ادبیات به مسائل حاشیه ای، شاید سال ها فقط باید شعار داد و آن گاه منتظر اتفاقی معجزه آسا ماند و… البته که درنهایت هیچ ندید!
پانوشت ها:
۱. چرا ادبیات، ماریو بارگاس یوسا، عبدالله کوثری، لوح فکرچ۱، ۱۳۸۴، ص ۲۳
۲. نقل ازموج آفرینی؛ ماریوبارگاس یوسا، مهدی غبرایی، نشرمرکز۱۳۷۸، ص۱۲۷
۳. نوعی از هنر نوعی از اندیشه، سعید سلطانپور، ص۲۶
۶ لایک شده
One Comment
عليرضا ذيحق
با مهر و درود به باژن عزیز
دیری است که ادبیات متعهد وبه تعبیر شما ستیزه جو را بعضی از اهل قلم بر نمی تابند و اما نوشته ی شما زوایای پنهان ِ آنچه می خواهیم پنهان کنیم را به روشنی بازتاب می دهد .