طنزپردازان آمریکا
قسمت هجدهم:
تحلیل داستان «چگونه باباجانم وارد مشاغل سیاسی شد؟» نوشته ی« ارسکین کالدول»
ترجمه: احمد شاملو
محمدعلی علومی
چگونه باباجانم وارد مشاغل سیاسی شد؟
وقتی «بن سیمونز» – کلانتر محل – از کوچه بالا آمد و وارد حیاط شد، تازه شام مان را خورده و روی ایوان جلو خانه نشسته بودیم.
بابام آن شب هیچ کیفور نبود و تقریباً در تمام مدت یک کلمه حرف نزده بود، جز این که گاهی زیر لب با خودش چیزی می گفت. غری می زد.
در حقیقت باباجانم از صبح آن روز تو لب بود علتش هم این بود که مامانم سخت سر کوفتش زده بود و به اش گفته بود آدم تنبل بی کاره ئی است که هیچ وقت کار ثابتی نداشته و هیچ وقت هم خودش را برای پیداکردن یک کارحسابی تو زحمت نینداخته.
مامان تمام روز تو حیاط راه رفته و به بابا غر زده بود… آخر هیچ وقت باباجانم پولی دست و پا نمی کرد، و بیچاره مامانم مجبور بود برای گذران خانواده، رخت چرک های مردم را بشوید و اتو بکشد.امّا وقتی باباجانم دمغ شد و مثل لاک پشت سرش را توکشید مامانم هم، دیگر غرغر نکرد و ساکت ماند… تنها یک بار، باباجانم به مامانم گفت حالا که این طور شد فقط برای این که ثابت کند آن اندازه ها هم در پول پیداکردن دست و پا چلفتی نیست، به دنبال کاری خواهد رفت؛ و بلافاصله من و کاکا «هن سم» را فرستاد که برویم از مردم برای تهیه ی تمشک، سفارش هایی بگیریم. و گفت هر چه ممکن است بیش تر سفارش بگیریم و در بازگشت به او بگوییم که چند گالون سفارش گرفته ایم.
من و کاکا تمام ساعات قبل از ظهر را در شهر از خانه ئی به خانه ی دیگر رفتیم و از مردم سوال کردیم که تمشک تازه می خواهند یا نه.
تمشک خیلی مشتری داشت. اولاً برای آن که تمشک واقعاً چیز خوبی ست، ثانیا ً برای آن که باباجانم توصیه کرده بود مخصوصاً به خانه دارها بگوییم:« تمشک تمیز و مورچه نزده»!
بابام پیش خودش حساب کرده بود اگر بتواند بیست و پنج گالون تمشک از قرار گالونی بیست و پنج سنت بفروشد، درآمدش از شش دلار هم بالا می زند. و معتقد بود که این مبلغ، برای یک روز کار، پول کلانی است. این را برای مامان توضیح داد و مامان چنان غافلگیر شد که همه ی بدزبانی های صبحش را از یاد برد.
من و «هن سم» توانستیم بیست گالون سفارش بگیریم، مشروط به آن که تمشک ها را فردا شب در خانه ها تحویل بدهیم، امّا باباجانم وقتی این را شنید کمی وارفت.
معنی بیست گالون سفارش این بود که مجموع درآمدمان به جای شش دلار و خرده ئی، پنج دلار بیش تر نمی شود. و بابام ادعا کرد فقط شش دلار و فلان قدر بالا را گرفته است که برای یک روز کار پول کلانی است، نه پنج دلار را! – با وجود این به ما گوشزد کرد فردا صبح، کله ی سحر بیدار شویم که برای تمشک چینی برویم به بیرون شهر. موقعی که مامان این را شنید آمد تو و به باباجان فهماند که او هم حرفی دارد و باید بگوید: او مطلقاً نخواهد گذاشت که «هن سم» و پسرش برای چیدن تمشکی که آقای «استروپ» می خواهند بفروشند تو زحمت بیفتد! و اضافه کرد:
مگه چیدن بیست گالون تمشک شوخیه، مرد حسابی!
خیلی خیلی فرز هم که بچینین تازه یه هفته تموم وقت لازم داره!
بابا تو لب رفت و به مامان تهمت زد: – مخصوصاً اینو می گی که من عصبانی بشم!
و دیگر، در تمام مدتی که شام می خوردیم، لام تا کام، یک کلمه هم حرف نزد.
از موقعی که آمدیم روی ایوان نشستیم، بابام همین جور یک ریز با خودش غر زد و غر زد، تا وقتی که بن سیمون وارد شد و سلام کرد.
بابام گفت: سلام بن! بیا بشین.
مامان هیچی نگفت. با سیاستچی هایی از قماش «بن سیمون» میانه ئی نداشت و از آن ها، یک قلم متنفر بود .
«بن»، همان طور که تو تاریکی برای پیداکردن صندلی کورمال کورمال می کرد، گفت: چه شب خنکیه، خانم استروپ!
مامان گفت: شاید …
سکوت سنگینی برقرار شد. «بن» چند بار سینه صاف کرد. انگار می خواست چیزی بگوید. امّا می ترسید دهن واکند و از مامانم لیچاری بشنود. بابام پرسید:انگار این روزها خیلی گرفتاری بن؟
کلانتر مثل این که منتظر بود فرصتی برای حرف زدن پیدا کند با شوق و شتاب گفت: خیلی، خیلی گرفتارم… آن قدر گرفتارم که فرصت گیرم نمی آد یه دقه یه جا بشینم و خستگی در کنم. هر دیقه ی خدا یه جام. همین جور کار، کار و بازم کار… از بوق سگ تا نصفه های شب … همین دیروز بود که زنم بم می گفت اگر بخوای همین جوری ادامه بدی، مجبور می شی بیست سال زودتر یک تابوت برای خودت دست و پا کنی… مجبورم گشتی تو کوچه ها بزنم، تو زندون سری بکشم،این واونو توقیف کنم، مراقب تحت نظری ها باشم،و دیگه خدا خودش می دونه چه کارهای دیگه ئی…درست مثل یه پارچه ی شسته که رو طناب پهن کرده باشن بخشکه، مدام تو جنبیدنم موریس.
بابام بی معطلی بیخ حرف را چسبید و گفت: تو به یک کومک احتیاج داری بن.مثلا به من…من این ور واون ور کارامو که درز بگیرم، یه خورده وقت پیدا می کنم. البته نه چندون زیاد،امّا خب. یه چیزی می شه!…آخه به کارای خودمم باس برسم…رو هم رفته،اگه لازمت باشه می تونم کارامو جوری راس و ریس کنم که ساعتای بیکاریم سر هم دیگه بچسبه.
«بن» به جلو خم شد و گفت: موریس!راستش براهمین که یه خورده آزاد بشم امشب پا شدم اومدم سراغ تو… نمی دونی چه قدر خوشحالم که خودت اول اینو پیشنهاد کردی…!
مامان گفت: بن سیمون!من نمی دونم باز چه کلکی می خوای سوار کنی. امّا هر چی هست ازت خواهش می کنم از تو لفاف درش بیاری،تا مثل اون دفعه نشه که حقه رو به موریس سوار کردی…من نمی خوام به حرفاتون گوش بدم و سر در بیاورم که واسه تیغ زدن مردم چه حقه ی تازه ئی می خواین سوار کنین. مثل قضیه ی اون تابوت کش دار که می شد همه ی خونواده رو توش گذاشت!…معلومه خب؛ هر کسی دوست داره تابوتی داشته باشه که کش بیاد، که وقتی یکی دیگه از اعضای خونواده هم می میره، بشه گذاشتش اون تو… همچی چیزی رو همه می خوان. پس واسه کلاه گذاشتن سر مردم وسیله ی می زونیه.
– مادام استروپ! اون فکری که من دارم همچین چیزا نیست. من برا موریس تو فکر یک کار همیشگی هستم.
مامان که داشت روی صندلی گهواره ئی اش تاب می خورد، ناگهان از حرکت ایستاد، خودش را راست گرفت و با تشدد پرسید: مثلاً چه کاری؟
«بن» گفت: حالا عرض می کنم… انجمن شهر، تو جلسه ی دیشب خودش تصمیم گرفت در مورد این سگ هایی که تو کوچه ها ول می گردن طبق قانون عمل کنه…آخه مثل الانه من دو روزه دارم عقب یه سگی می گردم که هار شده و باید بگیرم بکشمش …انجمن شهر، به هزار و یک دلیل قبول کرده که وجود این همه سگ هرزه، مخل امنیت اجتماعیه و به من دستور داده قانون سگ های ولگردو اعلام بکنم و هر سگی رو که دیدم تو کوچه ها می گرده بگیرم سر به نیست کنم… من به اونا گفتم که کارم چقد زیاده و اونام طفکی ها راضی شدن که کس دیگه ئی رو مأمور این کار بکنیم.
مامان یک هو مثل ترقه از روی صندلیش پرید و جیغ جیغ کنان گفت: کس دیگه ئی رو مأمور جمع کردن سگای ولگرد کنین؟… بن سیمون، می خوای تو روی من بگی که خیال داری شوهرمو برا دویدن دنبال سگا استخدام کنی؟…یالا! همین الان مث برق از اینجا بزن به چاک، بی قباحت!
«بن سیمون» حالت دفاعی به خودش گرفت و با عجله گفت: یه دیقه مجال بدین خانم استروپ! من کی همچین حرفی زدم؟… یکی از اعضای انجمن اسم موریسو برد که مثلاً این شغل مناسب اونه و… اونا تصویب کردن که…
بابام حرف او را برید و گفت: بطور قطع سگا خیلی دوست دارن دنبال من بیان؛از قرار معلوم انجمن شهر هم اینو می دونه… من خودم دیدم که انگار سگا همیشه منتظر منن!…
مامان با تشدد سخنرانی باباجانم را برید و فریاد کشید: خفقون می گیری یا نه، موریس؟ …آه،آه،آه!هیچ کسو تو عمرم ندیدم این قد فطرتش پست باشه!
– امّا اشتباه نکنین خانم استروپ. عده ی زیادی از سیاستمدارای مشهور و اعضای کنگره و خیلی از کلانتر ها، زندگی سیاسی خودشون رو از جمع کردن سگای ولگرد شروع کرده ن. خیلی کمن سیاستمدارایی که از راه های دیگه وارد این کار شده باشن.
مامان گفت: هیچ وقت همچی چیزی رو باور نمی کنم. من همیشه خیلی بیش تر از این ها برا یه سیاستمدار قرب و منزلت قائل بوده م.
– سیاست، چیز خیلی عجیبیه!… مثلا ًهمین که یه سیاستمدار می تونه کارشو خیلی زود از همین راه جمع کردن سگای ولگرد شروع کنه و بعد از اونم شروع کنه به طی کردن مدارج ترقی و پله های بالاتر.اصلاً سیاست غیر از این، چیز دیگه ئی نیست که!
مامان ساکت شد و من از نو صدای جنبیدن صندلی گهواره ئی اش را شنیدم. خیلی ساده می شد فهمید که دارد به حرف های کلانتر فکر می کند.
باباجانم نطقش واشد:
– من راجع به این موضوع فکر می کنم. فکر شو که البته خیلی پسندیده م… راستش از مدت ها پیش به خودم می گفتم که بالاخره من یه روز باید تو زندگی سیاسی رل بزرگی بازی کنم…این فس فس کردن یکنواخت هر روزی یک کمی این جا و یک کمی اونجا
– نخیر!…از اولش می دونستم که این جوری چیزی به دست نمی آد!
«بن سیمون» دیگر مجالش نداد:
– خب موریس!از قرار تو دیگه این شغلو قبول کرده ی. برای تو این ، کار بزرگیه
– می دونی ؟… باس بگم خیلی شانس آوردی… گرچه یه خورده هم فعالیت های خود من زمینه رو امّاده کرد.
بابام همان طور که نشسته بود بی حرکت ماند و کوشید در تاریکی صورت مامان را ببیند…مامان یکریز صندلی گهواره ئی اش را حرکت می داد و صدای یکنواخت آن به صدای قطرات آبی شباهت داشت که از شیری توی تشت بچکد.
باباجانم که همان طور می کوشید تو تاریکی قیافه ی مامانم را ببیند گفت: خب، این یه شغلیه که باب منه و خیال می کنم که باید قبولش کنم… قبول می کنم!
یک لحظه صبر کرد ببیند مامان چه می خواهد بگوید. مامان وانمود کرد که تو نخ آن ها نیست و بابام به سرعت گفت: پیشنهادتو قبول می کنم!
و کار را تمام کرد. «بن سیمون» بلند شد و به طرف پلکان راه افتاد:
– جداً موریس خیلی خوبه. من چه قد ازین کارت خوشحال شدم. خب، امیدوارم فردا صبح بعد از اون که صبحونه تو خوردی تو شهر ببینمت.
از پله ها شروع به پایین رفتن کرد. همین که به آخر آن رسید، بابا شتابان بلند شد و صدایش کرد. خیلی مضطرب بود. گفت: بن! برا این کار چه قد می سلفن؟
– آه… منظورت حقوقه؟
– خب آره دیگه… برا این که آدم شاغل امور سگ های ولگرد بشه چه قد می سلفن؟
– راستش این که نمیشه راجع به حقوقش گپ زد…!
«بن» بفهمی نفهمی دست و پایش را گم کرده بود.
بابام گفت: خب، پس چی؟
– همین قد یه پاداشی می دن.
– پاداش؟
– خب بعله دیگه… برا کارای سیاسی که حقوق نمی دن، پاداش می دن.
– پاداشش چه قدی می شه؟
– برا هر سگی که به دام بندازی بیست و پنج سنت.
بابا ساکت ماند و مدتی مدید چشمش توی تاریکی راه کشید.
«بن» آرام آرام کوچه را گرفت و راه افتاد. بابا جانم گفت:راستشو بخوای یک کمی دل چرکین شدم… من انتظار داشتم که دست کم آخر هفته یه حقوق ثابتی داشته باشم.
– امّا موریس، در عوض فایده ی پاداش اینه که حقوقت محدود نیست. وقتی حقوقت محدود باشه، تو همیشه می دونی که از یک مبلغ معلومی تجاوز نمی کنه. در صورتی که این جوری، درآمدت حد و حصری نداره. هرچی بیش تر سگ بگیری، بیش تر پول به جیب می زنی.
باباجانم تر دماغ شد و گفت: کاملاً حق با توئه بن. هیچ فکرشو نکرده بودم که این جوری بهتره.
«بن» دیگر نایستاد و راهش را گرفت و رفت.
– خوب، فردا می بینمت.
– شب بخیر بن! ازت ممنونم که فکر من بودی.
دو تائی به ایوان برگشتیم.مامان رفته بود بخوابد. بابام گفت: بچه بریم بگیریم تخت بخوابیم. فردا روز بزرگیه، خیلی به استراحت احتیاج داریم.
لباس مان را کندیم و روی جاهای مان دراز شدیم. من تا دیرگاه صدای بابام را می شنیدم. اسم سگ هائی را که تو شهر می شناخت با خودش می گفت
… و بالاخره خوابم برد.
فردا صبح، همین که صبحانه خوردیم، بابا کلاهش را برداشت. باید به شهر، سراغ «بن سیمون» می رفت.
مدت زیادی در راه نبودیم.بابام به من گفت که وقتی کارمان را شروع کردیم، «اسپارکی» – توله ی شکاری را که همیشه در ایوان خانه «فرانک پاین» می خوابید – یادش بیارم.
«بن سیمون» را پیدا کردیم. توی سلمانی بود و داشت ریشش را صفا می داد. صورتش پر از کف صابون بود و نمی توانست حرف بزند و به مجردی که توانست با دستش اشاره ئی به ما کرد و گفت: حال و احوال، موریس ؟ خودتو برا کار حاضر کرده ی؟
– دلم قیلی ویلی میره که هر چه زودتر شروع کنم بن!
– من تا یه دیقه ی دیگه به اختیارتم.
بعد از آن که بلند شد و کلاهش را سرش گذاشت، به بابام گفت برود تو شهر بگردد و هر جا سگی دید که ول می گردد ببرد هرجا که خودش می داند حبس کند.
– تموم کار همینه؟
بن گفت: همین … می بینی چه قدر سهله؟ از آب خوردن سهل تر!
از آن طرف شهر شروع به کار کردیم. خیلی آهسته راه میرفتیم و مراقب سگ ها بودیم. در آن ساعت صبح، بیش تر مردم خواب بودند و دیارالبشری تو کوچه دیده نمی شد.
نیم ساعتی که راه رفتیم بابا دست تو جیبش کرد و یک سکه ی ده سنتی درآورد:
– بدو پیش قصاب بچه! گنده ترین تیکه گوشتی رو که می شه با این پول خرید بخر و بیا… لازم نکرده حتماً خیلی تازه باشه، همین قد که خیلی گنده بود کافیه.
به تاخت رفتم و با یک تکه گوشت خیلی بزرگ برگشتم.
بابا تو سایه ی یک درخت چتری نشسته بود پادشاه هفتم را خواب می دید.
امّا همین که من برای نشان دادن گوشتی که خریده بودم تکانش دادم از خواب پرید.
گوشت را بو کرد و گفت: خب حالا دیگه می آن. بیا بریم بچه!
از یک کوچه ی دیگر راه افتادیم. بابا گوشت را تو دستش گرفته بود. طولی نکشید که پشت سرمان را نگاه کردیم و دیدیم یک سگ ولگرد پر پشم و پیلی گل باقلائی، پوس پوس کنان دارد دنبال مان می آید.
– غیر از این هیچ کار دیگه نمی تونستیم بکنیم بچه. تو یه همچی وضعی غیر از یک تیکه گوشت هیچی به داد آدم نمی رسه.
سوتی زد.سگ گوش ها را تیز کرد و سرعت بیش تری به حرکات خود داد.
اندکی بعد، سگ دیگری که باد بوی گوشت را به دماغش رسانده بود به اولی ملحق شد.
سر اولین گذر که رسیدیم، تعداد سگ ها به هفت رسیده بود. بابا جانم با دمش گردو می شکست. به من گفت که جلو جلو بدوم و در انبار را واکنم. داخل انبار شد و همین که دسته ی سگ ها هم عقب سرش وارد شدند، خودش با تکه گوشت گریخت، و من در را بستم.
– یه سگ دیگه که به تور بندازیم دو دلار به جیب زدیم… پول واقعاً مفتیه! فقط مزد خیابون گز کردنه دیگه. تازه حالا دارم می فهمم که چرا مردم این قد عاشق کار سیاسی هستن. حالا دیگه من به هیچ قیمتی حاضر نیستم جای خودمو با هیچ کدوم از خلق الله عوض کنم. برا این که زندگی آدم به خوشی بگذره هیچی بهتر از کارهای سیاسی نیست.
یک کوچه ی دیگر را پیش گرفتیم. هنوز چند قدم بیش تر نرفته بودیم که یک سگ گنده، غرش کنان از زیر خانه ئی در آمد و دنبال مان به راه افتاد.
دفعه دومی که به انبار رفتیم، حساب کردم دیدم پنج تا سگ عقب سرمان است.
به قصد«اسپارکی» سری به حوالی خانه آقای «پاین» زدیم.
وقتی همه ی این سگ ها را قلع و قمع کردیم، باباجانم نشست رو ماسه ها با چوب کبریت شروع کرد به حساب کردن دستمزدش:
– سه دلار و خورده ئی شده بچه!
کبریت را انداخت دور و ادامه داد:
– برا این چند ساعت کار مزد کلونیه. اگه فردا هم همین قد کار کنیم شیش دلار گیرمون می آد. آخر هفته، بیست دلار پول به مون میدن. این پولیه که هیچ وقت فکر نمی کردم تو زندگی دستم بیاد… بیا!حالا دیگه ظهره باس بریم ناهار بزنیم.
سر میز، مامان جانم صم و بکم نشست و بابام جرأت نکرد لام تا کام جیک بزنه.
غذا که تمام شد، رفتیم زیر درخت توت چتری نشستیم.
هنوز یک ساعتی نگذشته بود که دیدم «بن سیمون» دارد با عجله به طرف خانه ی ما می آید. باباجانم همان طورخواب بود امّا من فوری بیدارش کردم .گفتم نکند «بن» کار واجبی دارد که حتماً باید به باباجانم ابلاغ کند.
«بن»، رسیده نرسیده نفس زنان گفت: موریس ! ممکنه به من بگی این همه سگی را که تو انبار چپوندی از کدوم جهنم دره آورده ی؟
بابام همان طور که رو آرنجش بلند می شد گفت: سگ ها ؟ … هیچی… لابد از تو کوچه دیگه… مگه کار من همین نیست که حیوونای ولگرد تو کوچه رو شیکار کنم ؟… خب اینائی هم که من تو دام انداخته م نه بزن نه گوساله، سگن دیگه…!
«بن» با عصبانیت گفت: آخه تو «فوت» سگ آقای شهردارو که جایزه برده، گرفته ای… از اون طرف، آقای «جری هندریکز» شیکایت کرده که سگ ایتالیائیشو دزدیده ن، اونم تو انباره… سگ آقای «پاین» هم که بهترین سگ شکاری دنیاس اون توئه. خیلی از سگای مردمو- که دولت بابتشون سالی دو دولار می گیره – گرفته ای کرده ی اون تو.تو نباید سگائی رو که مردم بابتشون مالیات می دنو بگیری!
باباجانم گفت:آخه اونا تو کوچه ول می گشتن. من دور تا دور تو شهر چرخیدم. این سگا هیچ معلوم نمی شه که ممکنه صاحابی هم داشته باشن. وظیفه و مسئولیت سیاسی من حکم می کرد دستگیرشون کنم. خب، منم به وظیفه م عمل کردم.
– خب، اینا رو چه جوری تونستی بکنی اون تو؟
– یه جوری کردم دیگه… معمولاً سگا دوست دارن دنبال من بیان. دیشبم اینو به ات گفتم.
– اونا رو با طعمه ئی چیزی دنبال خودت نکشوندی؟
– تموم و کمال نمی تونم سیاستمو برات بگم. امّا … خب دیگه… یک تکه گوشت کوچولو… اونم یه هو به فکرم رسید.
«بن» کلاهش را برداشت و در حالی که صورتش را با دستمال خشک می کرد گفت: منم همین فکرو کردم. شک نداشتم که موضوع دیگه ئی تو کار باشه.
مدتی هردوشان ساکت ماندند. بعد «بن» کلاهش را سرش گذاشت و به باباجانم نگاه کرد:
– موریس! خیال می کنم کار این سگای ولگردو دست خودم بگیرم بهتر باشه. از اون گذشته، جمع کردن سگای ولگرد، می ترسم وقت تو رو خیلی بگیره.
– سه دلاری که من کار کرده م چی می شه؟ نمی دنش؟
– چندون مطمئن نیستم… در هر حال فکر نمی کنم انجمن شهر بتونه به این سرعت به کسی پول بده. شهردار احتمالاً از خدمات من یه تشکر خشک و خالی می کنه و … بس! … در این صورت دیگه من چه طور می تونم صورت حسابم جلوش بذارم؟… می دونی؟ یکی از اولین چیزائی که آدم باید تو سیاست یاد یگیره اینه که واسه یه سیاستمدار بدترین سیاستا اینه که بخواد رو پاهای یه سیاستمدار دیگه راه بره!… موریس خان!کلاهتو قاضی کن؛ آخه من چطور می تونم کار به این مهمی رو واسه خاطر تو از دست بدم؟
بابا به علامت تصدیق سری تکان داد و بعد، از نو چشم هایش را به زمین دوخت. سرش را به درخت توت چتری تکیه داده بود گفت:گمون کنم حق با توئه بن!… از همه چیز گذشته، این کار تموم وقت منو می گیره. منم که این همه کار سرم ریخته، از بیخ با شغل هایی که تموم وقت آدمو بگیره مخالفم!
بررسی داستان «مشاغل سیاسی»
داستان، فاقد کشمکش آشکار و ستیز میان نیروهای به اصطلاح مخالف داستانی است. در این جا، پدر و مادر و راوی، هر یک کار خود را انجام می دهند و این ها در تقابل شدید با همدیگر قرار نمی گیرند. البته کشمکشی کمرنگ و عاطفی هست که «بابا جان» از حرف های مامانِ راوی دلخور شود و تو لب برود و تصمبم بگیرد که کار کند! منتها همین کشمکش کمرنگ، بیانگر بحران هایی ژرف در روابط میان آدم هاست که در داستانی طنز بیان شده اند و…
موقعیت های طنزآمیز داستان به این طرز شکل گرفته اند:
الف – مادر با رختشویی، معیشت خانواده را اداره می کند و کار سنگین او، نا متجانس است با نقش سنتی مادر، در خانواده و جامعه ای روستایی که منحصر می شود به پخت و پز، رفت و روب و وظایف خانه داری.
ب – پدر هم نقشی نامتجانس با نقش پدر – رئیس خانواده – در جامعه و خانواده ای روستایی دارد، یعنی اصلاً کار نمی کند!
پ – انگار کلانتر نیز- متضاد با شغلش – چندان آدم صالح و شایسته ای نیست، بل که بر عکس حتی حقه بازاست: «مامان گفت: بن سیمون! من نمی دونم باز چه کلکی می خوای سوار کنی؟ اما هر چی هست ازت خواهش می کنم از تو لفاف درش بیاری تا مثل اون دفعه نشه که حقه رو به موریس سوار کردی… من نمی خوام… سر در بیارم که واسه ی تیغ زدن مردم چه حقه تازه ای می خواهین سوار کنین. مثل قضیه اون تابوت کشدار که می شد همه خونواده رو توش گذاشت!»
عدم تجانس و حتی تضاد است میان تصورات و تفکرات اشخاص با واقعیت ها… پدر، بر اساس تصوری بی پایه، می خواهد روزی بیست و پنج گالون تمشک بفروشد اما وقتی بچه ها – راوی داستان و «هن سم» – از همسایه ها، بیست گالون سفارش می گیرند، (بابا جان، کمی وا می رود) زیرا …«[معنی اش ] این بود که مجموع درآمدمان به جای شش دلار و خرده ایی [در روز]، پنج دلار بیش تر نمی شود !»اما تمام این تصور رویایی در تضاد با واقعیت است ، چون که:« خیلی خیلی فرز هم که بچینین تازه یه هفته ی تموم وقت لازم داره.» همچنین تصوری که «بن سیمون» کلانتر از مشاغل سیاسی ارائه می دهد، با واقعیت متضاد است.
کلانتر می گوید:« سیاست، خیلی چیز عجیبیه!… مثلاً همین که یه سیاستمدار می تونه کارشو خیلی زود از همین راه جمع کردن سگای ولگرد شروع کنه و بعد از اونم شروع کنه به طی کردن مدارج ترقی و پله های بالاتر. اصلاً سیاست، غیر از این چیز دیگه ای نیست که!»
تصویری که «ارسکین کالدول» از قول کلانتر، راجع به مشاغل سیاسی در جامعه آمریکایی ارائه می دهد به راحتی می توانست به شکل هجو در بیاید، منتها«ارسکین کالدول» بدون تأکید بر مثال های مذکور و تنها با چند جمله که تصویری کلی ایجاد می کند، طنزی تلخ را ایجاد کرده است.
شخصیت پردازی:
هیچ کدام از اشخاص داستان،(تیپ) و نمونه ای نوعی و کلی از اقشار اجتماعی و آدم های جوامع روستایی نیستند. «باباجان» تیپ آدم های ابله و تنبل نیست بل که زرنگی های خودش را دارد آن گاه که با تکه گوشتی، سگ های محل را جمع و در انبار زندانی می کند! و چون موضوع، اصلاً مشاغل سیاسی است، «باباجان» با زیرکی و با لحنی طنزآمیز به کلانتر می گوید:« تموم و کمال نمی تونم سیاستمو برات بگم!»
مادر، شخصیتی واقع بین و درستکار دارد و به همین جهت است که هم باباجان و هم کلانتر از او حساب می برند و می ترسند. ترس کلانتر از مادر ، موقعیتی طنزآمیز ایجاد می کند زیرا مشاغل اجتماعی در سراسر جهان، تصورات و عکس العمل های ذهنی، روانی و عاطفی کمابیش یکسان را برمی انگیزند. در تضاد با موقعیت اجتماعی و شغل «بن سیمون» که کلانتر است، این اوست که از مادر می ترسد و حتی با لحنی چاپلوسانه با مادر سر صحبت را باز می کند و رفتاری پر تردید دارد:
«[ بن ] گفت: چه شب خنکیه خانم استروپ!
مامان گفت: شاید…
سکوت سنگینی برقرار شد. بن چند بار سینه صاف کرد. انگار می خواست چیزی بگوید اما می ترسید دهن واکند و از مامانم لیچاری بشنود.»