طنزپردازان آمریکا
قسمت نوزدهم:
تحلیل داستان «سفر به هانفورد» نوشته ی«ویلیام سارویان»
محمدعلی علومی
بالاخره وقتش رسید که عمو جرجی غمگین من دوچرخه اش را تعمیر کند و بیست و هفت مایل را برای رسیدن به هانفورد، یعنی شهری که به نظر می رسید در آنجا بتواند کاری پیدا کند، رکاب بزند.من هم با او رفتم. هر چند اول قرار بود پسرعمویم «واسک» به جای من برود.
اعضای فامیل نمی خواستند از بودن کسی مثل عمو جرجی در بین خودشان که عقل درست و حسابی نداشت، شکایت کنند، اما راحت شدن از شر او، حتی برای تابستان هم که شده، نعمتی بود.اگر او می رفت و برای خودش، در جالیزهای هندوانه هانفورد، کاری پیدا می کرد، همه چیز روبراه می شد.هم پولی به دست می آورد هم شرش برای مدیت کم می شد.
مساله مهم این بود که او را یک طوری دنبال نخود سیاه بفرستند. پدربزرگ گفت: مرده شور خودش و آن سازش را ببرند. اگر یک وقت تو کتابی خواندید که مردی که تمام روز را در گوشه ای می نشیند و با قانون آهنگی می نوازد و خودش هم با آن می خواند، مرد بزرگی است، از من بشنوید که نویسنده آن کتاب درغگوست.پول آن چیزی است که به در می خورد.بگذار او برود زیرآفتاب کمی عرق بریزد. هم خودش هم آن ساز قانونش، هر دو…
مادربزرگم گفت: الان این حرف را می زنی، حالا یک هفته ای صبر کن.می بینمت.صبرکن تا دوباره دلت برای موسیقی تنگ شود.
پدربزرگ گفت: پرت و پلا می گویی. بگذار برود پی کارش. تا هانفورد بیست و هفت مایل راه است. مسافت خوبی است.
مادربزرگ گفت: الان این حرف را می زنی، اما به سه روز نمی کشد که دلتنگ می شوی.آن وقت مثل یک ببر زخمی این ور آن ور می روی. من کسی هستم که این صحنه را خواهم دید. و کسی هستم که با دیدن این صحنه به تو خواهم خندید.
پدربزرگ گفت: تو یک زن هستی. اگر یک وقت توی یک کتاب با قطع کوچک و صدها صفحه نوشته، خواندی که زن موجودی خارق العاده است، مطمئن باش نویسنده آن کتاب پشتش را به زنش کرده و دارد خواب می بیند.ولش کن برود پی کارش!
مادربزرگم گفت: این حرفها به خاطر این است که تو دیگر جوان نیستی.برای همین هم این قدر غر می نی.
پدربزرگم گفت: دهانت را ببند. دهانت را ببند گرنه سیلی من آن را می بندد.
مادربزرگ به دورتادور اتاق و بچه ها و نوه هایش نگاه کرد.
پدربزرگ گفت: من می گویم او با دوچرخه به هانفورد می رود. شما چه می گویید؟
هیچ کس حرفی نزد.
پدربزرگ گفت: پس همه با این موضوع موافقید.خب، حالا می رسیم به این مساله که کی را با او بفرستیم؟ کدامیک از این بچه های شیطان را همراه جرجی به هانفورد بفرستیم که تنبیه شود؟ وقتی توی کتابی می خوانید که سفر به شهری دیگر یک تجریه لذت بخش برای یک جوان است، مطمن باشید نویسنده آن هشتاد نود سال دارد و یک بار در بچگی سه کیلومتر از خانه اش دور شده است.حالا چه کسی را تنبیه کنیم؟ واسک؟ واسک را بفرستیم؟پسر، بیا این جا ببینم.
واسک روبروی پیرمرد ایستاد. پدربزرگ سرتاپای او را ورانداز کرد؛ سبیل های بسیار بزرگش را تاب داد، صدایش را صاف کرد و دستش را روی صورت واسک گذاشت.دست پیرمرد تمام صورت پسرعمویم را پوشاند. واسک حرکتی نکرد.
پدربزرگ پرسید: تو با عمو جرجی به هانفورد می روی؟
واسک گفت: اگر شما بخواهید، می روم.
پیرمرد در حالی که شکلک در می آورد، شروع کرد به فکر کردن.
گفت: بگذار یک کم فکر کنم.جرجی احمق ترین فرد فامیل ماست. تو هم همین طور.آیا فرستادن دو تا احمق با هم کاردرستی است؟
رو به بقیه کرد:
می خواهم نظر شما را هم بدانم.آیا همراه کردن یک احمق بالغ و یک احمق در حال بلوغ از یک فامیل کاردرستی است؟ آیا برای کسی سودی خواهد داشت؟ حرف بزنید، شاید نظرتان به درد بخورد.
عمو ظهراب گفت: فکر می کنم این کار طبیعی است. یک احمق و یک احمق. مرد برای کار کردن و پسربچه برای آشپزی و تمیز کردن منزل.
پدربزرگ گفت: شاید. بگذار ببینم.یک احمق و یک احمق. یکی برای کار کردن و یکی برای آشپزی و تمیز کردن منزل. پسر، تو می توانی آشپزی کنی؟
مادربزرگ گفت: مسلم است که می تواند آشپزی کند.لااقل، برنج که می تواند درست کند.
آره، پسر می توانی برنج بپزی؟ دو پیمانه آب، یک پیمانه برنج، و یک قاشق چایخوری پر از نمک. یعنی می توانی آن را طوری بپزی که شفته نشود؟
مادربزرگ گفت: معلوم است که او می تواند برنج درست کند.
پدربزرگ گفت: این پشت دست را می بینی یا نه، زن؟ چرا نمی گذاری بچه خودش حرف بزند؟ خودش زبان دارد.می توانی این کار را بکنی یا نه، پسر؟ وقتی در کتابی می خوانید که یک پسربچه به یک پیرمرد با هوشمندی پاسخ می دهد، آن نویسنده، کتاب پندها و اندرزها را خوانده و از شدت مبالغه خود را خفه کرده است.می توانی برنج را طوری بپزی که شفته نشود؟
واسک گفت: من قبلاً برنج درست کرده ام.خوبش را هم درست کرده ام.
نمکش کافی بود؟ یادت باشد اگر دروغ بگویی، پشت دست من آماده است.
واسک چند لحظه ای مکث کرد.
پدربزرگ گفت: می دانم.گیج شده ای.ها؟ برنجی که درست کرده بودی چه ایرادی داشت؟ من فقط از راستگویی خوشم می آید.نترس، حرفت را بزن .هیچ کس انتظاری جز حرف راست شنیدن ندارد.راستش را بگو، برنجی که پختی، ایرادی داشت؟
واسک گفت: خیلی پرنمک بود. بعد از خوردنش مجبور شدیم کلی آب بنوشیم.
پدربزرگ گفت: طول و تفصیلش نده. فقط چیزی را که لازم است بگو. برنج خیلی پرنمک بود. خب، حتماً شما باید کلی آب رویش می خوردید.ما همگی از آن جور برنجها خورده ایم.فکر نکن چون تو کلی آب خورده ای، اولین ارمنی هستی که یک چنین برنجی درست کرده. فقط است کافی است بگویی که غذا خیلی پرنمک شده بود.من اینجا ننشسته ام که یاد بگیرم. من خودم این چیزها را می دانم.فقط بگو که خیلی پرنمک بود و بگذار من تصمیم بگیرم که تو باید بروی یا نه؟
و رو به بقیه کرد و از نو شروع کرد به شکلک درآوردن.
گفت: من فکر می کنم این کسی است که باید برود. اما اگر شما حرفی برای گفتن دارید، می توانید بگویید. برنج اگر شور بشود، بهتر است تا این که خمیر باشد. بگو ببینم پسر، خوب پخته شده بود یا نه؟
واسک گفت: بله، خوب پخته شده بود.
پدربزرگ گفت: به نظر من این همان کسی است که ما باید بفرستیم. آب خوردن برای بدن خاصیت دارد. به نظر شما کسی را که می خواهیم بفرستیم همین پسر، یعنی واسک گاروغلانیان باشد، یا کسی دیگر؟
عمو ظهراب گفت: دو تا احمق را با هم فرستادن به صلاح نیست. حتی اگر برنج را خمیر نکنند.من آرام را پیشنهاد می کنم.
شاید بهتر باشد که او برود. او مستحق تنبیه است.
پدربزرگ گفت: آرام؟ آرام خودمان؟
مادربزرگ گفت: پس کدام آرام؟ خودت خوب می دانی منظور او چه کسی است؟
پدربزرگ به آرامی برگشت و به مادربزرگ چپ چپ نگاه کرد.
پدربزرگ گفت: وقتی توی کتابی می خوانید که مردی عاشق دختری می شود و با او ازدواج می کند، مطمئن باشید آن نویسنده مرد جوانی است که نمی داند آن دختره تا در سن نودوهفت سالگی از دنیا برود، یکریز حرف می زند.)) و بعد از عمو ظهراب پرسید:
آرام گاروغلانیان؟
عمو ظهراب گفت: بله.
او چه جرمی مرتکب شده که مستحق چنین تنبیهی است؟
خودش می داند چکار کرده.
پدر بزرگ گفت: آرام گاروغلانیان!
رفتم روبروی پدربزرگ ایستادم. دست بزرگش را روی صورتم کشید.گفت: چکار کرده ای؟
پرسیدم: کدام یکی؟
پدربزرگ از عمو ظهراب پرسید: به این پسر بگو کدام کار خلاف را انجام داده.ظاهراً از این کارها زیاد کرده است.
عمو ظهراب گفت: او خودش می داند کدام یکی را می گویم.
نکند منظورت وقتی است که به همسایه ها گفتم وقتی می خواهی دندان مصنوعی ات را در بیاوری، با یک دست جلوی دهانت را می گیری تا کار آن یکی دستت معلوم نباشد؟
عمو ظهراب از جواب دادن طفره رفت.
یا شاید منظورت وقتی است که من ادای راه رفتن و حرف زدنت را درمی آوردم؟
عمو ظهراب گفت: این همان پسری است که باید با جرجی به هانفورد بفرستیم.
پدربزرگ پرسید: تو بلدی برنج بپزی؟
او وارد جزئیات نشد که من چطور ادای عمو ظهراب را در می آورم.اگر من می توانستم برنج بپزم، باید با جرجی به هانفورد می رفتم. و این همان چیزی بود که باید می شد. چون من دوست داشتم بروم. حال نویسنده ای که نوشته بود سفر کردن برای یک پسر بچه تجربه خیلی خوبی است، چه جور آدمی بود، فرقی نمی کرد. می خواست احمق باشد یا دیوانه، فرقی نمی کرد.من دوست داشتم با جرجی به هانفورد بروم.
گفتم: من بلدم چطور برنج درست کنم.
چه جور برنجی؟ پرنمک، خمیر،چطوری؟ها؟
بعضی وقتها پرنمک، بعضی وقتها هم خمیر، بعضی وقتها هم درست حسابی.
پدربزرگفت: بگذار ببینم.
به دیوارتکیه داد و فکر کرد.بعد به مادربزرگ گفت: سه لیوان بزرگ پر از آب!
مادربزرگ به آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با یک سینی که سه لیوان بزرگ پر از آب تویش بود، برگشت. پدربزرگ، هر سه لیوان آب را یکی بعد از دیگری سر کشید، بعد رو به دیگران کرد و در حال تفکر شکلکهایی درآورد.
گفت: بعضی وقتها پرنمک، بعضی وقتها خمیر و بعضی وقتها هم درست حسابی.به نظر شما این همان پسری است که باید به هانفورد بفرستیم؟
عمو ظهراب گفت: بله، تنها کسی که باید بفرستیم همین یکی است.
پدربزرگم گفت: خب، پس توافق شد.همین را می فرستیم. دیگر تمام شد. تنهایم بگذارید.
من هم مثل بقیه راه افتادم که بروم. پدربزرگم گردنم را گرفت و نگهم داشت.
وقتی تنها شدیم، گفت: ادای راه رفتن و حرف زدن عمو ظهراب را دربیاور، ببینم.
من کاری را که گفته بود، انجام دادم و او هم از خنده غش کرد.
گفت: برو به هانفورد. با جرجی احمق برو و هرجور برنجی هم که دوست داری برایش درست کن. شور، خمیر یا درست حسابی، هرجور که دوست داری.
به این ترتیب، من به عنوان همسفر عمو جرجی انتخاب شدم.
فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب راه افتادیم. من ترک دوچرخه نشستم و عمو جرجی هم رکاب زد، اما وقتی خسته شدم، پیاده به راهم ادامه دادم و بعد از مدتی نوبت عمو جرجی بود که پیاده شود و من رکاب بزنم.اواخر عصر به هانفورد رسیدیم.
ما انتظار داشتیم که تا وقتی که فصل کار، یعنی فصل برداشت محصول هندوانه، به پایان برسد، در هانفورد بمانیم.توی شهر گشتیم تا خانه ای برای سکونت پیدا کنیم. خانه ای که اجاق، گاز لوله کشی و آب داشته باشد. ما به داشتن یا نداشتن برق اهمیتی نمی دادیم، اما گاز و آب را حتماً می خواستیم.شش هفت خانه دیدیم تا سرانجام عمو جرجی خانه ای را که دوست داشت، پیدا کرد. همان شب ما به آن خانه نقل مکان کردیم. خانه ای بود با یازده اتاق، با اجاق گاز و یک ظرفشویی با آب لوله کشی، و اتاقی با یک تختخواب و یک نیمکت.بقیه اتاقها خالی بودند.عمو جرجی یک شمع روشن کرد، سازش را بیرون آورد، کف اتاق نشست و شروع کرد به نواختن و خواندن. او خیلی زیبا ساز می زد. آهنگهای او گاهی غمگین بودند گاهی شاد، اما در هر حال زیبا بودند. نمی دانم تا قبل از این که احساس گرسنگی کند، چند ساعت ساز زد و خواند، اما یک دفعه بلند شد و گفت: آرام، من برنج می خواهم.
آن شب من یک ظرف برنج پختم که هم شور بود هم خمیر، اما عمو جرجی گفت: غذای فوق العاده ای بود!
صبح زود با صدای آواز پرندگان بیدار شدیم.
من گفتم: کار. می دانی که باید کار پیدا کنی؟
عمو جرجی ناله ای کرد و گفت: آه، امروز؟
از خانه خالی خارج شدیم و من در آن دوروبر دنبال یک جارو گشتم.اما نبود، برای همین رفتم بیرون و روی پله های ایوان نشستم.زیر نور آفتاب به نظرم رسید که آنجا قشنگترین جای دنیاست.خیابانی بود با چهارتا خانه. دو بلوک آن طرف تر برج کلیسا دیده می شد. حدود یک ساعت همان جا نشستیم تا عمو جرجی سوار بر دوچرخه در حالی که با شادی زایدالوصفی زیگزاگ می آمد، از بالای خیابان پیدایش شد.
گفت: جانمی جان، امسال کار نیست، خدا را شکر.
چی؟
خیلی ساده است، کار نیست.خدا را شکر.
چرا نیست؟
فصل کار تمام شده.
حقیقت ندارد.
چرا حقیقت ندارد؟فصل کار تمام شده.تمام.
اگر پدرت بفهمد، گردنت را می شکند.
خدا را شکر، همه هندوانه ها چیده شده اند.
کی این حرف را زد؟
همان کشاورزه، خودش گفت.
این حرف را همین طوری زده. می خواسته تو را ناراحت نکند. چون فهمیده که تو اهل کار کردن نیستی.
آخ جان، خدا را شکر. همه هندوانه های شیرین و رسیده، چیده شده اند.
حالا ما باید چکار کنیم؟ فصل برداشت محصول تازه شروع شده.
نه، فصل تمام شده. ما یک ماهی را همین جا می مانیم و بعد به خانه می رویم. ما که شش دلار اجاره خانه را داده ایم و برای برنج هم پول کافی داریم. بله، یک ماهی همین جا استراحت می کنیم و بعد بر می گردیم.
گفتم: بدون پول.ها؟
گفت: ولی در عوض سالم و تندرست هستیم. خدا را شکر که امسال این قدر زود هندوانه ها رسیدند.
پای کوبان به طرف سازش رفت و قبل از این که من فکر کنم که چه می شود کرد، سازش را به دست گرفت و مشغول خواندن و نواختن شد. چنان زیبا می زد که من حتی از جایم هم نتوانستم بلند شوم. همان جا توی ایوان نشستم و گوش دادم.
یک ماه توی همان خانه ماندیم و بعد به طرف منزل راه افتادیم.اولین کسی که ما را دید، مادربزرگ بود.
گفت: دیگر وقتش شده بود شما دو تا برگردید. پدربزرگ صبرش تمام شده.خب، پولها را بدهید تا ببینم.
پولی در کار نیست.
ببینم، عمو جرجی کار کرد؟
نه، او تمام این یک ماه را ساز زد و آواز خواند.
برنجی که درست کردی، چطور از آب درآمد؟
بعضی وقتها شور می شد، بعضی وقتها خمیر، بعضی وقتها هم درست حسابی. اما او کار نکرد.
وقتی پدربزرگت به خانه برگشت، این پولها را به او بده.
چند لحظه ای به من خیره شد و گفت: آرام گاروغلانیان.
باشد، کاری را که گفتید، انجام می دهم.
وقتی پدربزرگ به خانه برگشت، شروع کرد به غر زدن. مثل یک ببر عصبانی بود.
((ها، برگشتید؟ یعنی فصل برداشت این قدر زود تمام شد؟ پول را بده ببینم.))
پول را به او دادم.
پدربزرگ گفت: من دوست ندارم او تمام روز را به آواز را به آوازخوانی بگذارند.بالاخره هر چیزی هم حد و حدودی دارد. وقتی در کتابی می خوانید که یک پدری، پسر احمقش را بیشتر از پسرهای باهوشش دوست دارد، از من بشنوید که نویسنده آن کتاب کسی است که خودش اصلاً زن نگرفته.
عمو جرجی، در حیاط زیر درخت بادام، شروع کرد به زدن و خواندن. پدربزرگ یکباره ساکت شد و گوش داد.نشست روی نیمکت و کفشهایش را درآورد و شروع کرد به شکلک درآوردن.
من هم به آشپزخانه رفتم تا سه چهار لیوان آ ب بخورم.تا شاید تشنگی حاصل از برنج دیشب را یک طوری برطرف کنم.
وقتی به اتاق برگشتم، پدربزرگ روی نیمکت دراز کشیده بود و در خواب لبخند می زد و پسرش، جرجی هم، با صدای بلند، غمگین و زیبا، آواز مورد علاقه اش را می خواند.
بررسی داستان
oداستان، به طرزی ظریف بر (طنز موقعیت) بنا شده است: پدربزرگ و اعضاء فامیل، عمو جرجی را به شهر می فرستند تا هم کار کند و پول به دست بیاورد و هم این که شرش برای مدتی کم بشود اما موقعیت اصلی در طنز داستان، این جاست که در شهر، عمو جرجی می آید و با خوشحالی به آرام، راوی داستان- می گوید که:
(جانمی جان، امسال کار نیست.خدا را شکر!) و به جای این که دنبال کار بگردد، با خیال راحت و بی دغدغه می نشیند و ساز می زند و آواز می خواند! و خیلی هم زود از شهر بر می گردد طوری که پدربزرگ به محض دیدن آنها- عمو جرجی و آرام- با تعجب و عصبانیت می پرسد: ((ها، برگشتید؟ یعنی فصل برداشت این قدر زود تمام شد؟ پول را بده ببینم.))
o موقعیت پدربزرگ، طنزی پنهان را ایجاد کرده است. او بنا به ظاهر، (خان سالار) و تعیین کننده اصلی در روابط شبه قبیله ای اعضاء فامیل است و مثلاً ، زنش را به کتک تهدید می کند و فهم خود را بالاتر از فهم نویسندگان کتابها و هنرمندان می پندارد و پول، فقط پول را به درد بخور می داند اما… همین (خان سالار) به رغم الدرم بلدرمها و تندیهایش، هم به راحتی فریب می خورد و هم این که بشدت مجذوب هنر است! آنگاه که راوی داستان- آرام گار و غلانیان- و عمو جرجی بدون پول از شهر برگشته اند، مادربزرگ… ((از زیر لباسش مقداری پول درآورد و آنها را در دست من گذاشت [و گفت] – وقتی پدربزرگت به خانه برگشت این پولها را به او بده.)) و سرانجام، آن (خان سالار) تندخو که فقط پول را به دردبخور می داند، با صدای موسیقی و آواز عمو جرجی- پسری که احمقش می داند- می خوابد و لبخند می زند…
مطلب از این قرار است که داستان، نمونه ای جذاب و درخشان از (طنز موقعیت) است. با این توضیحات که …
o داستان، در قالب حکایت بیان شده و فاقد کشمکش آشکار است اما جدالی پوشیده و غیرآشکار، برقرار است میان دو شخص اصلی داستان ، یعنی میان پدربزرگ و پسرش، عموجرجی.اینها نماینده های دو نوع منش و کنش متفاوت و حتی متضاد هستند. عموجرجی (غمگین و هنرمند) است و از نظر پدربزرگ حتی (احمق) است زیرا تمام روز می نشیند و آواز می خواند و ساز می زند، آهنگهایی (گاه شاد و گاه غمگین و به هرحال زیبا)…
کاملاً متضاد با عمو جرجی، شخصیت پردازی پدربزرگ است که بی بهره از تخیل و عواطف و درک زیبایی و حتی تندخو و غیرقابل تحمل تصویر و ترسیم شده است و داستان، جدالی است میان این دو نوع منش و کنش اما برخلاف شیوه و طرزکار حکایت در بیان اشخاص، پدربزرگ (تیپ) آدمهای (خان سالار) نیست و شخصیتی پیچیده دارد.او در ابتدای داستان، با اهانت، همسرش را خوار و خفیف می کند… ((پدربزرگم گفت- دهانت را ببند و گرنه، سیلی من آن را می بندد.
مادربزرگ به دورتادور اتاق و به بچه ها و نوه هایش نگاه کرد.)) و همچنین راجع به پسرش، عموجرجی، می گوید: ((مرده شور خودش و آن سازش را ببرد… پول آن چیزی است که به درد می خورد)) اما…
o سارویان، هوشمندانه و بی آنکه آشکارا درباره پدربزرگ توضیح دهد که او، روزگاری مدید را در فقر و تنگدستی گذرانده و در نتیجه تندخو و به همه زیبائیهای جهان بدبین شده است، این همه را در شخصیت پردازی پدربزرگ و از طریق گفته های تند، تلخ و زهرآگین او بیان می کند که هنر، هوشمندی، سفر، عشق، زن و خلاصه همه چیز را هیچ، دروغ و به دردنخور می داند الا پول! می گوید: ((فقط پول به درد می خورد)) منتها در آخرین صحنه داستان، در صحنه ای نمادین: ((پدربزرگ روی نیمکت دراز کشیده بود و در خواب لبخند می زد و پسرش، جرجی با صدای بلند، غمگین و زیبا، آواز مورد علاقه اش را می خواند.)) می بینیم که پدربزرگ در این جا کنش فعالانه ای ندارد.خواب است و در خواب، وجه دیگری از شخصیت خود، وجه و جنبه اصلی آن را آشکار می کند که به آهنگ و آواز عمو جرجی (احمق)، به طرزی رقت انگز لبخند می زند. همچنین…
o پدربزرگ، واقعاً تفاوتی با یک کودک ندارد.او به آرام- راوی داستان- می گوید که: ((ادای راه رفتن و حرف زدن عمو ظهرابت را در بیاور ببینم.
من کاری را که گفته بود انجام دادم و او هم از خنده غش کرد!)) این خنده، البته خنده ای خبیثانه نیست زیرا پدربزرگ، لوده و موذی نیست تا به طرز راه رفتن پسرش، عمو ظهراب (سهراب) بخندد. بلکه خنده اش، آشکارا خنده ای است کودکانه. انگاردو بچه همسن و سال- پدربزرگ و آرام- ادای یکی از بزرگسالان فامیل را در نبود او، درآورند و بخندند!
o همچنین داستان براساس تضادهایی طنزآمیز شکل گرفته است.از جمله:
در تضاد با فضایی سنگین، پرتنش و حتی ترسناک که پدربزرگ با گفته های تند خود ایجاد کرده است، این صحنه می آید که فاقد تنش و ترس است: ((گفتم: من بلدم چطور برنج درست کنم.
[پدربزرگ]- چه جور برنجی؟ پرنمک، خمیر، چه طوری؟ ها؟
بعضی وقتها پرنمک، بعضی وقتها هم خمیر، بعضی وقتها هم درست حسابی…. پدربزرگ، هر سه لیوان آب را یکی بعد از دیگری سرکشید، بعد رو به دیگران کرد و در حال تفکر، شکلکهایی درآورد.))- در شهر، عمو جرجی و آرام در تضاد با موقعیتشان- برای کار و هندوانه چیدن و مزدوری به شهر آمده اند و بدیهی است که پول فراوان ندارند- در شهر می گردند و خانه ای با یازده اتاق پیدا می کنند و آنوقت در یک اتاقش می نشینند و شمع روشن می کنند و عمو جرجی، تا یک ماه ساز می زند و آواز می خواند!
– عمو جرجی که برای کار کردن به شهر آمده وقتی می فهمد که فصل کار تمام شده است به جای اینکه مانند هرکارگر دیگر، در چنین شرایطی نگران و یا افسرده شود، او از شدت خوشحالی در پوست نمی گنجد و می گوید: ((خدا را شکر، همه هندوانه ها چیده شده اند… خدا را شکر که امسال این قدر زود هندوانه ها رسیدند)) و… (( سازش را به دست گرفت و مشغول خواندن و نواختن شد. چنان زیبا می زد که… یک ماه توی همان خانه ماندیم و بعد به طرف منزل راه افتادیم.))
سه لیوان آب، به نحوی طنزآمیز نشانگر این است که آرام، چه: ۱- برنج پرنمک ۲- خمیر و چه: ۳- درست و حسابی، بپزد به هر حال آنقدر بربخش شور هست که عکس العملش سه لیوان بزرگ پر از آب، نوشیدن است!
پدربزرگ… به دیوار تکیه داد و فکر کرد.بعد به مادربزرگ گفت- سه لیوان بزرگ پر از آب!