طنزپردازان آمریکا
قسمت سوم:
تحلیل داستانی از « مارک تواین »
محمدعلی علومی
قضیه ی سنجاق ها
ترجمه ی: غلامحسین فرنود
در فیلادلفیا مردی زندگی می کند که در دوران جوانی از مال دنیا بهره ای نداشت. روزی به بانکی رفت و به بانکدار خوش لباس گفت:«حضرت آقا! جنابعالی به پادو احتیاج ندارین؟»
بانکدار گفت:«نه پسر جوان، به پادو احتیاج ندارم.»
جوان کم سن و سال آن روزها که دلی پرد درد داشت، و خروس قندی یی را می مکید که پول اش را از عمه ی مهربان و پرهیزکار خود، کش رفته بود، با چشمهای اشک آلود از پله های مرمری بانک پائین رفت.
بانکدار هم، قامت مبارک خود را دولا کرد و یواشکی پشت سر جوانک راه افتاد وآمد تا دم در. فکر کرد که لابد الان جوانک، سنگی از زمین بر می دارد و به طرف اش پرتاب می کند. و اتفاقاً هم در فاصله ی یک سنگ انداز از بانک، جوانک خم شد و چیزی از زمین برداشت، اما بر خلاف انتظار بانکدار، آن را به گوشه ی کت مندرس و ژنده ی خود فرو کرد.
بانکدار ندا داد:
– «بیا اینجا ببینم پسرجان! چی بود از زمین برداشتی؟»
جوان گفت:«هیچی قربان، یه سنجاق بود. از این سنجاق های ته گرد.»
بانکدار گفت:«پسرجان، به نظر می آد بچه ی خوب و سربزیری باشی،ها؟»
جوان با یک «بله» به خوبی و سر به زیری خود صحه گذاشت.
بانکدار دوباره گفت:«خوب … یکشنبه ها را هم که کلیسا می ری؟»
و جوان دوباره سر خود را به علامت تصدیق حرکت داد.
بانکدار قلم طلای ناب اش را درآورد و در مرکب ناب فرو برد و روی تکه کاغذی نوشت:«st. peter» واز جوان خواست که آن را بخواند. و جوان چنین خواند:«salt. Peter»
بانکدار به خشم گفت که این سنت پیتر است نه سالت پیتر!
جوان گفت:«آخ خ!» و بدین شکل، حیرت خود را از اشتباهی که کرده بود، نشان داد.
اما بانکدار دست او را گرفت و برد و به عنوان شریک خود به کارمندان بانک معرفی کرد. نصف منافع و همه ی سرمایه اش را یکجا بدو بخشید و دخترش را به عقد او درآورد. اکنون، همه ی مال و مکنت بانکدار، مال جوان پا برهنه ی آن روزگار است، به اضافه ی آن چه خودش به دست آورده و برآن افزوده است.
ooo
ماجرائی که خواندید چیزی بود که یک روز عموی حقیر برایم نقل کرد. و از آن روز به بعد، دیگر کار ما درآمد:
شش هفته ی تمام، جلو یکی از بانک ها پرسه زدم و مدام دولا و راست شدم و از زمین، سنجاق برداشتم. همه اش گوش به زنگ بودم که جناب بانکدار صدایم کند مرا ببرد توی بانک و بگوید:«پسرجان، به نظر می آد بچه ی خوب و سربزیری باشی ها؟» و من هم در جواب اش «بله» یی بگویم، و بعد، st.john را برایش salt john بخوانم و در پاسخ خشمش، یک «آخ» غلیظ از ته دل برآرم… اما انگار نه انگار!… پنداری جناب بانکدار به همه چیزی در دنیا فکر می کرد جز به شریک و داماد و این جور چیزها و دست آخر هم حدس زدم تنها بچه یی هم که دارد، پسر است. روز آخر، سرانجام بانکدار صدایم کرد و گفت:«پسره ی تخم سگ یه وجبی! اونا چیه که هی خم می شی از روی زمین ورشون می داری؟»
در منتهای درماندگی و عجز جواب دادم:«هیچی قربان، سنجاقن.از این سنجاق های ته گرد.»
دوباره صدایش بلند شد که:«بده ببینم!»و سنجاق ها را ازم گرفت. من در نهایت ادب، کلاهم را از سرم برداشتم و خودم را آماده کردم که بروم توی بانک شریکش بشوم و با دخترش عروسی کنم. اما چنین دعوتی ازم به عمل نیامد که هیچ، طرف نعره زد:
– «این سنجاق مال بانکه. می فهمی یا نه؟» به خدای دو عالم قسم، یه بار دیگه این ورها پیدات بشه، میدم سگها رو بندازن به جونت که تیکه پاره ات کنن!»
من با لب و لوچه ی آویزان از آن جا دور شدم و بانکدار پیر کنس، سنجاق ها را به نفع بانک مصادره کرد…
بررسی داستان« قضیه ی سنجاق ها»
به سبب پایان شگفت انگیز و غیرمنتظره، «قضیه سنجاق ها» از نوع داستان های لطیفه وار بوده و طنز داستان براین مبانی استوار گشته است.o تضاداست میان حکایت عمو و تصورات راوی با واقعیت زندگی در روابط سرمایه داری امریکایی.
برحکایتی که عمو می گوید، فضای قصه ها غالب است: جوانکی فقیر و دلشکسته و بیکار و بانکداری که در نقش فرشته ی نجات ظاهر می شود و بعد هم که ازدواج و خوشبختی و باقی قضایاست!
«مارک تواین» برای القاء فضای قصه است که جوانک را در حال مکیدن خروس قندی- رفتار بچه ها- توصیف و تصویر می کند و به جای چوبدست زرین، قلمی از طلای ناب به بانکدار، یعنی فرشته ی نجات می دهد و البته «سنت پیتر» هم، مناسب همان فضاست.
در بخش دوم، متضاد با بخش اول که پایانی خوب و خوش دارد، راوی با تصورات بی پایه اش، شش هفته ی تمام جلو یکی از بانک ها پرسه زده و دائماً در خیالات سیر می کند ولی کم کم به شک می افتد و… «دست آخر هم حدس زدم تنها بچه یی هم که داره پسر است.» امّا ناامیدی او در رویارویی با واقعیت ها، وقتی کامل می شود که بانکدار، سنجاق ها را می گیرد و تهدیدش می کند که سگ ها را به جان اش خواهد انداخت.
این داستان، پایانی بسته دارد، یعنی همه چیز به نتیجه می رسد و طنز هم تمام می شود.شاید طنز نویس شریف و انساندوست، «مارک تواین» بزرگ، نخواسته است که قهرمان داستان را اذیت کند اما اگر راوی داستان به سراغ بانکی دیگر می رفت، آن گاه داستانی داشتیم با پایانی باز و طنزی تلخ و مستمر!
۴ لایک شده