طنزپردازان آمریکا
قسمت نهم:
تحلیل داستانی از ویلیام سارویان
« مردی که قلبش در کوهساران بود»
مترجم : اسدالله امرایی
محمدعلی علومی
در سال ۱۹۱۴ که شش سال بیشتر نداشتم، پیرمردی را دیدم که از خیابان سان بنیتو سرازیر شده بود.پیرمرد شیپور می زد و جلو خانه ی ما که رسید ایستاد.دویدم و در پیاده رو ایستادم و منتظر ماندم باز هم شیپور بزند؛ اما نزد. گفتم دلم می خواهد آهنگ دیگری بزند. گفت: «پسرجان می توانی بروی و برای پیرمردی که دلش این جا نیست و در کوهساران است، لیوانی آب خنک بیاوری؟»
گفتم: «کدام کوهساران؟»
پیرمرد گفت:«کوهساران بلند. حالا میروی آب بیاوری جگرم خنک شود؟»
گفتم: «دلت در کوهساران بلند چکار دارد؟»
گفت: «دلم آن جا از درد می ترکد،حالا می روی لیوانی آب خنک برایم بیاوری؟»
پرسیدم: «مادرت کجاست؟»
پیرمرد گفت: «در کوهساران بلند. پسرجان چقدر حرف می زنی من خیلی تشنه ام.»
پرسیدم: «حال چطور شده اعضای خانواده ی شما دلشان را در کوهساران جا گذاشته اند.»
پیرمرد گفت: «شده دیگر. امروز اینجاییم و فردا نیستیم.»
گفتم: «من که سر در نمی آورم. امروز اینجاییم و فردا نیستیم یعنی چه؟»
پیرمرد گفت: «یعنی الان زنده ایم و یه دقیقه ی دیگر امیدی نیست که زنده بمانیم.»
گفتم: «مادر مادرت کجاست؟»
گفت: «او هم در ورمونت است. در شهرستانی به اسم وایت ریور اما دلش نه.»
گفتم: « لابد می خواهی بگویی دل او هم در کوهساران است؟»
پیرمرد با بی حوصلگی گفت: «بلی درست سرِ ناف کوهساران بلند. پسرم من از تشنگی هلاک می شوم.»
پدرم به ایوان آمد و مثل شیری که از خوابی آشفته بیدار شده باشد غرید: «جانی خجالت نمی کشی؟ پسر، غیرتت کجا رفته. یک لیوان آب خنک که این همه سوال لازم ندارد. زود باش تنگ آبی بیاور و گرنه پیرمرد می افتد و می میرد.»
پرسیدم: «یعنی آدم نباید از یک رهگذر چیزی یاد بگیرد؟»
پدرم گفت: «مثل ماست؛ آنجا نایست. بجنب و برای این آقای محترم آب بیاور. زودباش تا از پا نیفتاده آبی به او برسان.»
گفتم: «چرا خودتان نمی آورید؟ شما که کاری ندارید.»
پدر گفت: «جانی، خجالت نمی کشی با پدرت این طور حرف می زنی؟ تو که می دانی الان شعری را در ذهنم آماده می کردم.»
گفتم: «من از کجا بدانم. شما آستین هایت ان را بالا زده اید و در ایوان ایستاده اید چطور می دانید که من خبر دارم؟ من که کفِ دستم را بو نکرده ام.»
پدرم گفت: «یعنی پدرت را نشناخته ای؟»
پیرمرد به پدرم گفت: «سلام قربان. پسرتان پیش پای شما راجع به آب و هوای صاف و پاک این منطقه حرف می زد.»
گفتم: «پیرمرد را ببین. من کی درباره ی آب و هوا حرف زدم. این حرف ها را از کجا آورده.»
پدرم گفت: «سلام! تشریف نمی آورید خستگی در کنید؟ قدم تان روی چشم. بفرمایید ناهار در خدمت باشیم.»
پیرمرد گفت: «تعارف بیش تر از این نمی شود از گرسنگی چیزی نمانده از پا بیفتم.»
به پیرمرد گفتم: «می توانی آهنگ دلخواه مرا بزنی؟ من این آهنگ را از همه چیز بیش تر می پسندم.»
پیرمرد گفت: «پسرجان وقتی به سن من برسی می فهمی که آهنگ چندان اهمیتی ندارد و نان مهم تر است.»
گفتم: «در هر حال من دوست دارم آن آهنگ را بشنوم.»
پیرمرد به ایوان رفت و با پدرم دست داد و گفت: «من هنرپیشه هستم. اسمم یاسپرمک گرگور است.»
پدرم گفت: «جناب مک گرگور ،از آشنایی با جنابعالی خوشوقتم. جانی برای جناب مک گرگور تنگ آبی بیاور.»
به طرف چاه رفتم و پارچ را پر از آب کردم؛ تمامِ پارچ آب را لاجرعه سرکشید. نگاهی به اطراف انداخت و چشم به آسمان دوخت و آسمان را که آفتاب دم غروب سرخش کرده بود از نظر گذراند.
گفت: «گمانم هزاران فرسنگ با خانه ام فاصله دارم. فکر می کنی نان و پنیری در بساط پیدا شود که ما نفله نشویم؟»
پدرم گفت: «جانی، یک تک پا بدو پیش بقال و دو سیر پنیر و کمی نان بگیر.»
گفتم:« پول بده.»
پدرم گفت: «جانی من پول ندارم. به آقای کوزاک بگو که نسیه بدهد.»
گفتم: «او دیگر به ما نسیه نمی دهد. آقای کوزاک از بس به ما نسیه داده و جمع نکرده خسته شده است، از دیدن ما ترش می کند. او می گوید که ما کار نمی کنیم نمی توانیم بدهیمان را بدهیم. چهل سنت به او بدهکاریم.»
پدرم گفت: «برو و هر طور شده او را راضی کن. زبان او را می فهمی و کارت را خوب بلدی .»
گفتم: «پدر، او گوشش بدهکار نیست. آقای کوزاک می گوید من هیچ چیز نمی فهمم. فقط طلبش را می خواهد.»
پیر مرد گفت: «پسر جان برو و هر طور شده راضی اش کن و قرص نانی با دو سیر پنیر بگیر و بیاور.»
پدرم گفت: «برو جانم. جانی تو که هیچ وقت از دکان کوزاک دست خالی بر نگشته یی. آفرین.بپر ده دقیقه ی دیگر با ناهاری شاهانه این جا باش.»
گفتم:«پدر جان من این حرف ها سرم نمی شود، آقای کوزاک خیال می کند او را سر می دوانیم. او می خواهد بداند شما چکاره هستید؟»
پدرم گفت: «این که کاری ندارد. بهش بگو. ما که از کسی ترس و واهمه نداریم. چیزی را پنهان نمی کنیم. من شعر می سرایم. به آقای کوزاک بگو که من از صبح تا شب کارم شعر گفتن است.»
گفتم: «خیلی خوب می گویم ولی غلط نکنم فایده ای ندارد و روی او را کم نمی کند. او می گوید شما مثل بقیه ی بی کار ها دنبال کار نمی روید. می گوید شما تنبل و بیعار هستید.»
پدرم گفت: «می روی و به او می گویی مردک خل و دیوانه پدرم یکی از بزرگ ترین شعرای گمنام تاریخ معاصر است.»
گفتم: «میروم ولی گمان نمی کنم اهمیتی بدهد. من همه ی زور خودم را می زنم. حالا در خانه چیزی نداریم؟»
پدرم گفت: «چرا چس فیل داریم. چهار روز است که از بس چس فیل خورده ایم شبیه چس فیل شده ایم. اگر می خواهی بابا منظومه اش را به سلامتی تمام کند و شرش را بکند باید نان و پنیر بگیری.»
گفتم: «هر کاری از دستم برآید می کنم.»
آقای مک گرگور گفت: «فقط زیادی طولش نده. من غریبم.»
گفتم: «تمام راه را می دوم.»
پدرم گفت: «اگر سر راه پول پیدا کردی، شریکیم.»
گفتم :«خیلی خوب.»
تمام راه یکنفس دویدم. پولی هم پیدا نکردم.دریغ از یک پاپاسی. وارد مغازه که شدم آقای کوزاک چرتش پاره شده و چشم باز کرد.
گفتم: «آقای کوزاک اگر در غربت مانده باشی و کسی را هم نشناسی لابد دلت می خواهد یک همکیش پیدا شود و مشتی برنج به تو بدهد.مگر نه؟»
آقای کوزاک گفت: ((چه می خواهی؟))
گفتم: ((چیز خاصی نمی خواستم، فقط خواستم حرفی زده باشم. مگر دلت نمی خواهد یکی در غربت دلش به حال تو بسوزد و کمکت کند، آقای کوزاک؟))
آقای کوزاک گفت: «چقدر پول داری؟»
گفتم: «آقای کوزاک کی از پول حرف زد. پول چرک دست است.گفتم اگر در غربت مانده باشی و دستت ازهمه جا کوتاه باشد چکار می کنی؟ لابد سراغ هم نژادهای خودت می روی.»
آقای کوزاک گفت: «من این حرفها تو کتم نمی رود.»
گفتم: «جداً در غربت چه احساسی به تو دست می دهد؟»
گفت: «نمی دانم.ا صلاً مگر آزار دارم به غربت بروم.»
گفتم:«خوب فرض کن رفتی سیاحت. گرسنه یی، کسی را هم نمی شناسی. دلت نمی خواهد یک همکیش پیدا شود و محبتی بکند و تو را به ظرف برنجی میهمان کند؟»
گفت: «اولاً نخیر. ثانیاً شما که در غربت نیستید، نه تو و نه بابات. بالاخره تو و بابات باید یک روز سراغ کار بروید. از همین امروز شروع کنید. من دیگر به شما جنس نسیه نمی دهم؛ چون می دانم پولم را نمی دهید. من هم که سر گنج ننشسته ام.»
گفتم: «آقای کوزاک حالا کی از جنس حرف زده. گمانم منظورم را درست نفهمیدید. من راجع به غربت و غریبی حرف می زنم اگر در غربت گیر کنید و از گرسنگی رو به موت باشید و دوروبرتان همه کافر باشند، چکار می کنی؟»
آقای کوزاک گفت: «اینجا غربت نیست. شما هم باید بروید و در این مملکت کار کنید و نان در بیاورید. اینجا همه کار می کنند.»
گفتم: «آقای کوزاک فرض کنید یک قرص نان و دو سیر پنیر شما را از مرگ نجات دهد؛ آیا نمی روید سراغ میسیونهای مذهبی و از آنها بخواهید؟»
گفت: «معلوم است که نمی روم. من خجالت می کشم صدقه بخواهم.»
گفتم:«یعنی اگر بدانی عوض دو قرص نان یک سیر پنیر را پس می دهی، هم نمی خواهی؟»
گفت: «حتی در آن صورت هم نمی خواهم.»
گفتم:«آقای کوزاک اینقدر سخت گیر نباش. این طوری که نمی شود. نتیجه اش مردن است. مردن در غربت هم دردناک است.»
آقای کوزاک گفت:«من ترجیح می دهم بمیرم و پیش دیگران دست دراز نکنم. تو و بابات هم باید پول نان و پنیر را بدهید. چرا سرکار نمی رود؟»
گفتم:«آقای کوزاک اصلاً حال خودتان چطور است؟»
آقای کوزاک گفت: «من خوبم! تو چطوری؟»
گفتم:«بهتر از این نمی شود. بچه هاتان چطورند؟»
– «خوبند.استپان تازه راه افتاده و تاتی تاتی می کند.»
گفتم:«خدا حفظش کند. آنجلا چکار می کند؟»
– «آنجلا کلاس آواز می رود. مادربزرگت چطور است؟»
– «مادربزرگم کبکش خروس می خواند. او هم آواز را شروع کرده و ترجیح می دهد به جای ملکه شدن خواننده ی اپرا بشود. حال همسرتان چطور است؟»
– «ای بد نیست.»
– «خوشحالم که می بینم همۀ اهل خانه تان سرحال هستند.»
من مطمئن هستم که استپان بالاخره مرد بزرگی می شود.
– «خود من هم امیدوارم. می خواهم او را به دبیرستان بفرستم تا از فرصت استفاده کند. من خودم که نتوانستم، بلکه او به جایی برسد. دلم نمی خواهد او هم مثل من بقالی باز کند.»
گفتم: «من به اسپتان امید زیادی دارم.»
آقای کوزاک گفت: «جانی چیزی می خواستی؟ چقدر پول همراهت آورده یی؟»
گفتم: «آقای کوزاک من نیامده ام چیزی بخرم. می دانید، دوست دارم بعضی وقتها با شما گپ فلسفی بزنم. یک گرده نان و دوسیر پنیر می خواهم.»
آقای کوزاک گفت: «باید پولش را نقد بدهی.»
فوراً درآمدم که: «استر حالش چطور است؟ دختر نازتان استر را می گویم.»
آقای کوزاک گفت: «استر حالش خوب است، ولی باید پول نان و پنیر را نقد بدهی. تو و بابات بدحسابترین مشتری های این محل هستید.»
گفتم: «آقای کوزاک خوشحالم که استر حالش خوب است. یاسپر مک گرگور به خانه ی ما آمده. او را که می شناسی، هنرپیشه بزرگی است.»
آقای کوزاک گفت:« دفعه اول است که اسم او به گوشم می خورد.»
– «یک بطری نوشیدنی هم برای مک گرگور می خواهم.»
– «من نمی توانم به بچه ها نوشیدنی بفروشم.»
– «البته که می توانی، چه اشکالی دارد؟»
آقای کوزاک گفت:«خیلی اشکال دارد. نهایت، یک گرده نان بیات و دو سیر پنیر گیرت می آید. همین! جانی اصلاً معلوم هست بابای تو چکار می کند.»
– «پدرم شعر می نویسد، آقای کوزاک. پدرم همین یک کار را بلد است. او یکی از بزرگترین شعرای دنیاست.»
آقای کوزاک پرسید: «کی پول گیرش می آید؟»
– «او هیچ وقت پول گیرش نمی آید. بین خدا و خرما یکی را باید انتخاب کرد.»
آقای کوزاک گفت:«چرا بابات مثل بقیه مردم سرش را نمی اندازد پایین و کار نمی کند؟ من از این جورکارها خوشم نمی آید.»
– «او بیشتر از بقیه مردم کار می کند. پدرم دو برابر آدم های معمولی زحمت می کشد.»
آقای کوزاک گفت: «با این دفعه پنجاه و پنج سنت بدهکار می شوید. دفعه اول و آخرت باشد.»
– «به استر بگویید دلم برایش تنگ شده.»
– «خیلی خب، می گویم.»
– «خداحافظ آقای کوزاک.»
– «خداحافظ جانی.»
نان و پنیر را زیر بغل زدم و از در بیرون آمدم. تمام راه را دویدم. آقای مک گرگور و پدرم در کوچه انتظار مرا می کشیدند؛ می خواستند بدانند غذا گرفته ام یا نه! وقتی چشمشان به غذا افتاد، تا وسط خیابان دویدند. برای مادربزرگم دست تکان دادند. او هم به داخل دوید تا میز را آماده کند.
پدرم گفت: «می دانستم موفق می شوی.»
آقای مک گرگور گفت: «من هم می دانستم.»
گفتم: «آقای کوزاک می گوید پنجاه و پنج سنت بدهکاریم. گفت دیگر نسیه نمی دهد.»
پدرم گفت: « از این حرفها زیاد می زند. حالادربارۀ چه چیزهایی صحبت کردید.»
– «اول راجع به گرسنگی و رو به موت بودن در غربت با او حرف زدم. بعد هم موضوع را به خوش و بش خانوادگی کشاندم.»
پدرم گفت: «حالشان چطور بود؟»
گفتم: «عالی.»
وارد خانه شدیم و ته نان و پنیر را بالا آوردیم و هر کدام دو سه پارچ آب سر کشیدیم، و بعد از آنکه خورده نانها هم تمام شد، آقای مک گرگور چشم به دو رو بر گرداند و دنبال چیزی برای خوردن گشت و گفت: «جانی آن قوطی سبز رنگ بالای گنجه چیست؟»
گفتم: «یک مشت تیله.»
– «توی آن قوطی خالی چیزی برای خوردن پیدا می شود؟»
– «نه. چند تا زنجره ی مرده.»
– «در آن پارچ گنده چیز به درد بخوری گیر می آید؟»
– «یک مار بی زهر.»
– مک گرگور گفت:«گمانم بشود با یک آبگوشت مار، ته بندی کرد.»
– گفتم : «مار که خوردنی نیست!»
مک گرگور گفت: «هست. تو خبر نداری پسر؛ اهالی بعضی از جزایر بورنئی مار و ملخ می خورند. ببینم این دوروبر ملخ گیر نمی آید؟»
گفتم: «چرا دو جفت دارم.»
گفت: «خوب بکش بیرون ته بندی کنیم. بعد من برایت آهنگ دلخواه تو را می زنم. من خیلی گرسنه ام.»
گفتم: «من گرسنه ام. ولی نباید آنها را بکشی.»
پدر سر میز نشسته بود و در بحر تفکر و رویا غرق شده بود.مادربزرگ در اتاق می گشت و زیرلب ترانه ای زمزمه می کرد. در خیابان که ول می گشتم او به ایتالیایی غرولند می کرد.
پدر گفت: «آهنگی بزن حال کنیم. پسرم خوشحال می شود.»
گفتم: «جناب مک گرگور، البته که خوشحال می شوم.»
– «ای به روی چشم.»
بلند شد و در شپیور خود دمید.صدایش تا هفت محله آن طرف تر را خبر کرد؛ همه به هیجان آمدند. هیجده نفر از همسایه ها، جلوی خانه ی ما جمع شدند و وقتی آقای مک گرگور تک نوازی اش را تمام کرد کف زدند. پدرم مک گرگور را دم ایوان آورد و گفت: «همسایه های محترم، می خواهم بزرگترین بازیگر نمایشنامه شکسپیر را به شمامعرفی کنم. یاسپر مک گرگور!»
همسایه های خوب و دوستان حرفی نزدند.
مک گرگور گفت: «اولین اجرای خودم را در لندن به یاد دارم. سال ۱۸۶۷ انگار همین دیروز بود.» شرح کارش را برای مردم گفت.
روف آپلی نجار گفت: «بزن، تا حال بیاییم.»
مک گرگور گفت: «توی خانه ات چند تا تخم مرغ بِهِم می رسد؟»
روف آپلی گفت: «البته. ده دوازده تا رو شاخش است.»
مک گرگور گفت: «ممکن است لطف بفرمایی یکی از آن ده دوازده تا را بیاوری وقتی برگردی چنان آهنگی می زنم که حال بیایی و توی پوست خودت نگنجی.»
روف گفت: «من رفتم.»
به طرف خانه شتافت، تا تخم مرغ را بیاورد. مک گرگور از «تام بیکر» پرسید اگر در خانه اش سوسیس پیدا می شود برود و بیاورد. تام گفت دارد. و مک گرگور از او خواست لطف کند و برایش بیاورد تا چنان آهنگی برایش بزند که تمام زندگیش را زیرو رو کند. مک گرگور از همه ی همسایه ها خواست که هر کدام چیز مختصر و دندان گیری بیاورند و همه قبول کردند. هر کدام به خانه خود رفتند و چیزی آوردند. وقتی دوباره همه جمع شدند شیپور را به لب گذاشت و با شور و حالی تازه، آهنگ «قلب من در کوهساران است و اینجا نیست» را خواند. همه همسایه ها و دوستان خوب با اشتیاق گوش فرا دادند و گریستند. و به خانه های خود برگشتند. مک گرگور همه خوراکی های خوشمزه را به آشپزخانه آورد و خانواده مان شکمی از عزا درآورد.جشن مختصری بود و سفره ای شاهانه. تخم مرغ، سوسیس، پیازچه، دوجور پنیر، کره و نان، سیب زمینی آب پز، گوجه فرنگی تازه، خربزه و خیلی چیزهای دیگر. جاتان خالی تا توانستیم، به شکم خود رسیدیم. مک گرگور گفت: «عالی جناب، اگر از نظر شما مانعی نداشته باشد، مایلم در خدمت شما باشم و چند روزی خود را میهمان کنم.» و پدرم گفت: «خانه ی خودتان است. قدمتان روی چشم.»
مک گرگور هفده روز و هفده شب در خانه ما ماند و در روز هیجدهم مردی از خانه سالمندان آمد و گفت: «من دنبال یاسپر مک گرگور هنرمند می گردم.»
پدر پرسید: «چکارش دارید؟»
مرد جوان گفت: «من از خانه ی سالمندان آمدم. آخر ما برای نمایش سالیانه خود، هنرپیشه لازم داریم.»
چرت مک گرگور پاره شد، برخاست و همراه جوان رفت. روز بعد پدر گرسنه اش بود و گفت: «برو سراغ آقای کوزاک و چیزی برای خوردن پیدا کن. می دانم که از پس کار بر می آیی، هر چه توانستی جور کن.»
گفتم: «آقای کوزاک طلبش را می خواهد و بدون پول جنس را نمی دهد.»
پدرم گفت: «جانی برو، من می دانم که تو زبان آن آقای محترم اسلوواک را خوب می فهمی. تو را دست خالی بر نمی گرداند.»
دوباره سراغ دکان آقای کوزاک رفتم و آن مسأله ی معروف غربت را از همان جا که تمام کرده بودم از سر گرفتم و حاصل کار، مقداری دانه خوراک پرنده و شربت بود.
پدرم گفت: «این خرید برای پیرزن خطر دارد.» چیزی نگذشت که صدای مادربزرگ را که مثل قناری می خواند، شنیدم. پدرم گفت: «آخر من بدبخت چطور می توانم با دانه خوراک پرنده شعر بنویسم.»
بررسی داستان
تفاوتهای فراوانی است میان تراژدیهای معاصر با تراژدیهای یونان باستان و دوران قرون وسطی و دروه های بعد…
در آن دوره ها اشخاص و قهرمانان تراژدی اغلب از حکام و اشراف بودند اما در تراژدی امروز، قهرمانان واشخاص تراژدی، کسانی اند از خود ما. یا شاعری است گمنام و بیکار و یا هنرمندی پیراست با آهنگ (مردی که قلبش در کوهساران بود) و یا مادربزرگی است که (مثل قناری آواز می خواند.)
داستان، نمونه ای است از (طنز سیاه) کهدر آن، اولاً: تراژدی و طنز، مرزی مجزا ندارند و… ثانیاً: از خنده تمسخر آمیز و بیهوده، دور است و خنده ای هم اگر هست، خنده ای است تلخ و زهرآگین و ثالثاً: طنزی است درونی… این ویژگیهای (طنزسیاه) را در داستان دیده ایم با این توضیح بیشتر که:
زندگی شاعر، هنرمند پیر و مادربزرگ، غرق در تراژدی است. زیرا همه ی آنها، هر کدام به نحوی از قوانین حاکم بر جامعه و روابط اجتماعی، سرپیچی کرده و به آن همه، تن در نداده اند و بنابراین مطروده، مهجور و محکوم مانده اند.در داستان آمده:
«آقای کوزاک گفت- اصلاً معلوم هست بابای تو چکار می کند؟
– پدرم شعر می نویسد… او یکی از بزرگترین شعرای دنیاست.
آقای کوزاک پرسید- کی پول گیرش می آید؟
– او هیچوقت پول گیرش نمی آید. بین خدا و خرما یکی را باید انتخاب کرد.
آقای کوزاک گفت: چرا بابات مثل بقیه مردم سرش را نمی اندازد پایین و کار نمی کند؟ من از این جور کارها خوشم نمی آید.
– او بیشتر از بقیه مردم کار می کند.پدرم دو برابر آدمهای معمولی زحمت می کشد.»
هنرمند پیر و مادربزرگ نیز، سرنوشتی مانند شاعر- پدر راوی داستان- دارند که دو برابر آدمهای معمولی زحمت می کشند و هیچ وقت پول گیرشان نمی آید. با این همه…
فضای غالب بر داستان، فضایی است شاعرانه. زیرا داستان پر از نمادهاست:
۱.پیرمردی که (دلش اینجا نیست و در کوهساران است)، یا سپرمک گرگور، پیرمرد هنرپیشه و موسیقی دان، نمادی است از نژادی سرگشته، پریشان و فقیر.
۲.آهنگی که می نوازد نیز نمادین است و به همین جهت، آهنگی است چنان قدرتمند و مؤثر که…
«وقتی دوباره همه جمع شدند [پیرمرد] شیپور را به لب گذاشت و با شور و حالی تازه، آهنگ (قلب من در کوهساران است) را خواند. همه همسایه ها و دوستان خوب با اشتیاق گوش دادند و گریستند.»
۳. مادربزرگ که «آواز را شروع کرده و ترجیح می دهد به جای ملکه شدن خواننده ی اپرا بشود» نیز، هستیِ نمادین دارد. او «مادربزرگ» است، پیر شده و جمال و وجاهتی ندارد. یعنی ملکه ای است از دوران گذشته اما هنوز«مثل قناری» آواز میخواند. یعنی پرنده ای است با آوازهای جمیل و جلیل… بر این نقش و معنای نمادین، در داستان به این نحوه تاکید شده است: «دوباره سراغ دکان آقای کوزاک رفتم… و حاصل کار (دانه خوراک پرنده) و شربت بود. پدرم گفت: این خرید برای پیرزن خطر دارد. چیزی نگذشت که صدای مادربزرگ را که مثل قناری می خواند، شنیدیم.»
۴.شعرو شاعری نیز نمادین است. بخصوص که در برابر و در مقابل با واقعیت های زندگی، یعنی اهمیت نان و آب و گرسنگی قرار می گیرد. در داستان آمده:
«- به آقای کوزاک بگو که من از صبح تا شب کارم شعر گفتن است.
گفتم- خیلی خوب می گویم ولی غلط نکنم فایده ای ندارد و روی او را کم نمی کند. او می گوید شما تنبل و بیعار هستید. پدرم گفت: می روی و به او می گویی مردک خل و دیوانه، پدرم یکی از بزرگ ترین شعرای گمنام تاریخ معاصر است. گفتم: می روم ولی گمان نمی کنم اهمیتی بدهد.»
۵. بخصوص «کوهساران» نماد است. کوهسار اگر چه حضور آشکار و مستقیم ندارد اما تمام اعضاء خانواده پیرمرد «دلشان را در کوهساران جا گذاشته اند» و به این جهت است که همسایه ها و دوستان، مجذوب آهنگ پیرمرد گشته و می گریند و به این جهت است که: «امروز این جاییم و فردا نیستیم»
داستان پر از طنز موقعیت است، مانند این که:
الف- پسربچه ای شش ساله با آقای کوزاک مغازه دار، بحث فلسفی می کند. می گوید: «آقای کوزاک، من نیامده ام چیزی بخرم. می دانید،دوست دارم بعضی وقتها با شما گپ فلسفی بزنم.» و واقعاً هم با او – با آقای کوزاک- راجع به بعضی از مباحث اصلی هستی و فلسفه، مانند ماده و معنا، غم غربت، دلتنگی، مفهوم کار و نظایر اینها، به طرزی زیرکانه بحث میکند!
ب- در میان اعضاء خانواده، کارآمدتر از همه، همین پسربچه ی شش ساله است که می تواند به هر حال از آقای کوزاک، جنس و غذا نسیه بگیرد.
پ- پیرمرد هنرمندی تواناست. جماعت با آهنگ او اشک می ریزد و از خانه سالمندان به دنبالش می آیند تا برای اجرای نمایش ببرندش اما به رغم توانائی ها و هنرهایش به موقعیتی رسیده که مخاطب داستان، با خنده ای تلخ و غمناک در می یابد که حالا برای مک گرگور پیر، نان مهم تر از هنر است.
می گوید: «پسرجان، وقتی به سن من برسی می فهمی که آهنگ چندان اهمیتی ندارد و نان مهمتر است.»
پیرمرد آن قدر گرسنه هست که وقتی با نان و پنیر سیر نمی شود، می خواهد مار و ملخ بخورد!
«- در آن پارچِ گنده چیز به درد بخوری گیر می آید؟
– یک مار بی زهر.
مک گرگور گفت: گمانم بشود با یک آبگوشت مار، ته بندی کرد… ببینم این دو رو بر، ملخ گیر نمی آید؟»
ت- پدر در تضاد با موقعیتش- که شاعری تنگدست و مقروض است- با آب و تاب فراوان، مهمان دعوت می کند و بلافاصله، در موقعیتی خنده آور، او و مهمان، مک گرگوری پیر، پسر بچه شش ساله را قانع می کنند تا برود و از مغازه دار، نان و پنیر به نسیه بگیرد!
«پیرمرد گفت: پسر جان برو و هر طور شده [کوزاک را] راضی اش کن و قرص نانی با دو سیر پنیر بگیر و بیاور.
پدرم گفت – برو جانم… آفرین. بپر، ده دقیقۀ دیگر با ناهاری شاهانه این جا باش.»
داستان، اگر چه شرح شکست و تنگدستی است اما نومیدانه نیست، زیرا داستانی است شاعرانه، لطیف و ظریف مانند آهنگی حسرت انگیز و غمناک!
۴ لایک شده