طنزپردازان آمریکا
قسمت هشتم:
ناقوس عروسی
ارسکین کالدول
ترجمه: احمد شاملو
محمدعلی علومی
در مراجعت از مدرسه، کشیش اعظم، عالیجناب قدسی مآب «هاوشا» را دیدم که روی ایوان ایستاده دارد با پدرم بگومگو می کند.
اول چندان اهمیتی به این موضوع ندادم، زیرا کشیش اغلب می آمد خان ی ما و جد و جهدی مایه می گذاشت تا بل که بتواند از بابا جانم قول بگیرد که روز یکشنبه حتماً به کلیسا برود.
بابا هم معمولا ًقول می داد و بعد طفره می رفت و ماشاالله همیشه هم عذر و بهانه ای تو چنته اش حاضر و آماده داشت که به خوردِ عالیجناب پدر روحانی بدهد.
مثلاً می گفت:
– مادیان مان «آیدا» قولنج کرده بود و طبیعی است تا موقعی که کاملاً خوب بشود نمی توانستم از کنارش حرکت کنم .
یا می گفت:
– خوک های لعنتی آقای «جس جانسون» در طویله را شکسته و بیرون آمده بودند و من مجبور بودم در خانه بمانم و نگذارم حیوان ها خاک باغچه مان را توی توبره کنند!
این بود که وقتی آن دو را روی ایوان جلو خانه دیدم، فکر کردم لابد حالا هم سرگرم همان بحث ها و مجادلات ازلی و ابدی شان هستند. اما کنجکاویم گل کرد و زیر پله ها ایستادم که ببینم دیگر این بار باباجانم چه بهانه ای سوار می کند…
از مجموع گفت و شنید آن ها فهمیدم که عمو « جف دیویس فلچر» ناقوس بان کلیسا، برای دیدن اقوام مریضش به یکی از دهات اطراف شهر رفته و حالا کسی نیست که در مراسم عقدکنان مادموازل « سوزی تینگ» ناقوس بزند.
مادموازل «سوزی تینگ» با آقای «هیوبرت ویلی» – قائم مقام متصدی اداره ی حمل و نقل پست – ازدواج می کرد.
باباجانم خطابه ی غرای عالیجناب کشیش را با شور و جذبه گوش داد بدون این که کوچک ترین صدائی ازش درآید. و این سکوت را به خوبی می شد حمل بر علاقه ی او کرد به جانشینی موقت ناقوسبان کلیسا برای نواختن ناقوس عروسی!
کشیش بعد از آن که بیهوده مدتی از وقتش را به انتظار شنیدن جواب بابا جانم تلف کرد گفت:
– آقای استروپ! می خواهم مطلبی را به عرض شما برسانم: اگر شما موافقت بفرمایید که امروز عصر بیایید و تا خاتمه ی مراسم عقدکنان برای من ناقوس بزنید، در عوض تا آخر سال جاری دیگر مطلقاً سرکار عالی را بابت طفره رفتن از حضور در مراسم مذهبی شماتت نخواهم کرد… پیشنهاد جالبی است، نه؟
بابام گفت:
– حالا من پیشنهادی می کنم از این جالب تر…حاضرین در عوض ناقوس زدن، دیگر نه امسال و نه سال های آینده، هیچ وقت مزاحم من نشین که چرا به کلیسا نیومده ام؟
کشیش خیلی آهسته جواب داد:
– این خیلی زیادست آقای استروپ!…وظیفه ی من ایجاب می کند کسانی را که به کلیسا نمی آیند شماتت کنم و راه رستگاری را جلو پایشان بگذارم.
باباجانم گفت:
– اگر واقعاً تا این حد احتیاج دارین که ناقوستون زده بشه، تنها راهش همینه که عرض کردم. یک بار برای همیشه، منو، زندیق و بندیق و کافر و خارج از مذهب تصور کنین و از این اصرار بیخودی که من بیام کلیسا و پای وعظتون بشینم دست وردارین… اگه منظورتون خیر و صلاح منه، بدونین وآگاه باشین که ما برا خودمون یه مختصر دین و ایمونی داریم که از سرمون هم زیاده … و به پیر و پیغمبر قسم که شنیدن وعظ های شما کم ترین ضررش اینه که همون مختصر دین و ایمونم از دست ما می گیره … شما هم گمون نمی کنیم دلتون راضی باشه که موعظه هاتون باعث لامذهبی خلق الله بشه؟
عالیجناب «هاوشا» که انگار همه ی قوایش در این چانه بازاری مصرف شده بود، تکیه اش را داد به دیوار، و مدت مدیدی تو فکر فرو رفت. باباجانم هم به انتظار این که کشیش تصمیم نهایی خود را ابلاغ کند، لب نرده ی ایوان نشست.
کشیش گفت:
– بسیار خوب. دیگر امروز بحث مذهبی را تمام کنیم. من دارم از خستگی می افتم و تا نیم ساعت دیگر هم باید مراسم عقدکنان را شروع کنیم…برای پیداکردن یک ناقوسبان دیگر هم وقت گذشته. اگر شما حاضر نشوید این کمک را در حق من بکنید، خدا می داند که دیگر چه جور بتوانم خودم را از توی این مخمصه بیرون بکشم.
باباجانم وضع موقری به خودش داد . از روی نرده بلند شد، با طمأنینه از پله ها پایین آمد و توی حیاط، بنا کرد از این سر به آن سر قدم زدن.
پس از مدتی گفت:
– بسیار خب. قبول! من کار ناقوسو به عهده می گیرم. بله… اما فقط به این منظور که شما را از گرفتاری نجات بدهم …هیچ کس نمی تونه منو به بی غیرتی متهم کنه که خدای نکرده، روزگاری، می تونسته ام باری از روی دوش کسی ور دارم و، ور نداشته ام!
کشیش اعظم که نیشش تا بنا گوش باز شده، از ذوق چپ و راست به باباجانم تعظیم می کرد، می گفت:
– البته صد البته. به طور قطع همینطور است که می فرمائید، آقای استروپ … من اصلاً به دلم برات شده بود که می توانم روی سرکار حساب بکنم.
گرد و خاک لباسش را تکاند، گره فکلش را صاف و صوف کرد و ادامه داد:
– خوب… کارش هم زیاد مشکل نیست: همین قدر که دیدید من شروع کردم به خواندن خطبه ی عقد، شما هم طناب ناقوس را حرکت می دهید تا ناقوس شروع کند به زدن. بعد هم اینکار را تا موقعی که مراسم تمام بشود و عروس و داماد از کلیسا بیرون بروند و کاملاً دور بشوند ادامه می دهید. همین که دیدید آن ها رفته اند و دیگر نه توی کوچه و نه توی کلیسا کسی باقی نمانده، طناب را ول می کنید به امان خدا…از این ساده تر هیچی نمی شود … همین طور نیست آقای موریس؟
– معلومه … خیلی حماقت می خواد که آدم از عهده ی کار به این آسونی برنیاد… این کار حتی از انداختن یک درخت تبریزی هم آسون تره.
کشیش، پس پسکی توی کوره راه که به طرف جاده ی اصلی می رفت به راه افتاد و با هیجان و دستپاچگی گفت:
– بسیار خوب …بسیارخوب. من دیگر باید عجله کنم … تا بیست دقیقه ی دیگر مراسم عقدکنان شروع می شود . شما هم بدون فوت وقت لباس پلوخوریتان را می پوشید و می آئید توی کلیسا به بنده ملحق می شوید… من دم کلیسا، توی سرسرا ایستاده ام و منتظرتان هستم . طناب ناقوس هم همان جااست .
این را گفته و نگفته، مثل فرفره روی پاشنه ی پاهایش نیم چرخی زد و عین سنگی که از تیر کمان رها شود به طرف جاده پرید و در جهت کلیسا – که تا خانه ی ما سه تا کوچه فاصله داشت – از نظر غایب شد.
باباجانم هم به طرف اتاق راه افتاد و با دست به طرف من اشاره ئی کرد و گفت:
– یاالله ، بچه! باید به سرعت خودمونو برا رفتن به عروسی حاضر کنیم …برا زدن ناقوس به وجودت احتیاج پیدا می کنم، عجله کن!
سرش را فرو برد توی طشتک، برسی به موهایش کشید و به این ترتیب خودش را آراست حالا دیگر آماده بودیم و می توانستیم راه بیفتیم.
من همان طور که برای رسیدن به قدم های او مجبور بودم شلنگ بیندازم، ازش پرسیدم:
– باباجونم! می ذاری من هم خودم تنهائی ناقوسو بزنم؟ می ذاری بابا جونم؟
– بذار برسیم ببینیم چی می شه… اگه طناب ناقوس زیاد سنگین نبود و زورت می رسید که خودت تنهایی اونو بکشی ، خب، البته . چرا نذارم بزنی؟…
جماعت به طرف کلیسا می رفتند ، و ما برای اینکه سر موقع در کلیسا حاضر باشیم تا بتوانیم خودمان را برای شروع کار آماده کنیم، از آنها جلو زدیم.
جمعیت زیادی هم جلو ساختمان جمع شده بود، که بابام فقط با اشارۀ دست باشان حال و احوال کرد ، و با چنان عجله ای به سرسرای کلیسا چپیدیم که انگار داشتیم سر می بردیم!
عالیجناب «هاوشا» – همان طور که گفته بود – توی سرسرا، پهلوی طناب ناقوس ایستاده انتظار ما را می کشید. یک لحظه روی پا بند نبود و کاملاً می شد فهمید که چه قدر به خودش فشار می آورد تا بتواند خودش را در یک نقطه بند کند.
وقتی که چشمش افتاد به ما، در عرض و طول سرسرا بنا کرد به قدم زدن و در این حال، تقریباً با هر قدمی که برمی داشت ، ساعت گنده اش را هم از جیبش می کشید بیرون و نگاهی به آن می انداخت.
پس از چند لحظه، نطقش باز شد، رویش را کرد به باباجانم و با صدای بلندی این طور شرح داد:
– این عروسی، آقای استروپ، عروسی بسیار بسیار مهمی است…در واقع می توانم به حضور انورتان عرض کنم که هر کدام از این دو تا – یعنی عروس و داماد – برای کلیسای من حال یک ستون استوار و عظیم را دارند، باور بفرمایید در عوض تمام طلاهای دنیا هم حاضر نیستم که کوچک ترین پیش آمد ناگواری در جریان مراسم این ازدواج اتفاق بیفتد … در واقع، ارزش معنوی این ازدواج برای بنده خیلی بیش از آن است که شما بتوانید تصورش را بکنید … موضوع این است که بوسیله ی این ازدواج ، دو تا فامیل بزرگ که سال های سال دشمن خونی هم بودند و هرجا که یک دیگر را می دیدندو به هم چنگ ودندان نشان می دادند و هر نوع امنیت و نظمی را در این حدود غیرممکن کرده بودند، با هم آشتی می کنند و متحد می شوند …ملاحظه می فرمایید چه طور است؟
باباجانم خیلی بزرگوارانه گفت:
– تا اونجائی که مربوط به کار منه، غصه تون نباشه. شما فکر کارهای خودتون باشین ، موضوع ناقوس به عهده من … اون زمونی که دربون مدرسه بودم هم، امور مربوط به زنگ های کلاس ها را خودم اداره می کردم … راستشو خواسته باشین، می تونم به تون اطمینان بدم که تو کارهای زنگ و ناقوس و این حرفها، هیچ فن و لمی نیست که من ازش اطلاع نداشته باشم .
حالا دیگر جماعت دسته دسته وارد تالار کلیسا می شدند. نوازنده ی ارگ هم شروع به زدن کرد.
چیزی نگذشته بود که مادموازل « سوزیتینگ» از دری که جنب تالار بود وارد شد. سراپا سفید پوشیده بود و دسته گل بزرگی به بغل داشت .
تقریباً در همان لحظه «هیوبرت ویلی» هم از یک در دیگر به تالار آمد.
واضح بود که حالا دیگر مراسم عقدکنان شروع می شود.
به باباجانم خبر دادم که آماده باشد .
عالیجناب کشیش، همان طور که لحظه به لحظه ساعتش را در می آورد و نگاه می کرد، دوان دوان از وسط ردیف صندلی ها گذشت، پایش به لنگ یکی از حضار که از کنار یکی از صندلی ها دراز شده بود گیر کرد و اگر زودتر بخودش نجنبیده بود. به طور با کله معلق شدن خود منظره ی مضحکی بوجود می آورد.
باری. عالیجناب خودش را به ما رساند و با صدای کلفت و خشنی به باباجانم گفت:
– حواستان جمع باشد آقای استروپ. همین که دیدید من خم شدم تا آن کتاب کوچولوی جلد سیاه را بردارم بدانید و آگاه باشید که وقت زدن ناقوس هم رسیده است و باید شروع کنید.
باباجانم سری تکان داد و چهار چنگی به طناب کلفتی که از یک سوراخ بزرگ وسط سقف آویزان شده روی زمین افتاده بود چسبید و گفت:
– محکم به طناب آویزون شو، بچه! برا این که ناقوس به اون گندگی از جاش تکون بخوره ، ناچارباید دوتائی مون به اش آویزون بشیم… خیلی خیلی از زنگ مدرسه گنده تره. هیچ فکر نمی کردم .
طناب را با تمام قوتی که داشتیم، به دست گرفتیم، و باباجانم گفت:
– حالا همه ی حواستو جمع کن و مواظب کشیش باش. هر وقت دولا شد که اون کتاب کوچولو ی جلد سیاه را ور داره ، خبرم کن که شروع کنیم.
مادموازل سوزی تینگ و آقای هیوبرت ویلی آرام آرام به طرف محراب پیش رفتند . صورت شاه داماد مثل چغندر قرمز بود، اما صورت عروس خانم را نمی توانستیم ببینیم. برای این که آن دسته گل گنده، پاک جلوش را گرفته بود .
بالاخره آن لحظه موعود رسید: کشیش خم شد و دستش را دراز کرد تا آن کتاب جلد سیاه را که درباره اش با ما صحبت کرده بود بردارد.
من با دستپاچگی گفتم:
– باباجون! باباجون! وقتشه. داره کتاب کوچولوئه رو ور می داره…
دوتائی به طناب آویزان شدیم، و آن را تا جایی که حس کردیم زبانه ی توی ناقوس دارد لنگر می دهد، پایین کشیدیم. باباجانم طرز زدن ناقوس را به من هم یاد داد. موضوع از این قرار بود:
اول باید طناب را تا حد امکان پایین کشید… بعد باید ولش کرد تا زبانه ی ناقوس برگردد و در نتیجه، طناب را از سوراخ سقف بالا بکشد. آن وقت، دوباره باید طناب را چسبید و از سوراخ پایین کشید … پس از پنج شش بار که این حرکت تکرار شد، زبانه – که در وسط ناقوس آویزان است – می خورد به دیواره های ناقوس. و آن وقت ، دیگر زدنش آسان است، زیرا زبانه، از آن به بعد، چون خودش لنگر برداشته،احتیاج ندارد که آدم زیاد زور بزند.
ناقوس بنا کرد به در آوردن صدای کشداری که کمی عجیب به نظر من آمد . به همین جهت از زیر چشم به باباجانم نگاه کردم ببینم عقیده اش چیست. اما باباجانم چنان شنگول و سردماغ بود که یقین کردم اوضاع بر وفق مراد است و ناقوس، همان طور که باید صدا می کند.
بعد چشمم را از روی بابام برداشتم و به تالار کلیسا نگاه کردم .
کشیش به طرف یکی از یساول هایش خم شد و در گوشش پچ پچی کرد:
عدۀ زیادی از جماعت، همان طور که روی نیمکت ها نشسته بودند ، برگشته بودند و طوری به طرف ما نگاه می کردند که انگار آنجا داشتیم جنایتی مرتکب می شدیم.
یساولی که کشیش در گوشش پچ پچ کرده بود، دوان دوان از پله های سکوب آمد پایین و به طرف ما دوید، و همین که به باباجانم رسید، سرش را گذاشت بیخ گوشش و زمزمه ئی کرد… باباجانم سرش را تکان داد و در عین حال، به همان طرزی که از اول به زدن ناقوس شروع کرده بودیم ، به کار خود ادامه داد.
یساول دوباره دوان دوان به طرف کشیش دوید . کشیش که همان طور جلو عروس و داماد ایستاده بود، حالا دیگر از خواندن کتاب کوچولوی جلدسیاه دست برداشته بود .
وقتی یساول به او رسید، چیزی به اش گفت، و همین که حرفش تمام شد کشیش با عجله کتاب را بست و انداخت روی میز ، شلنگ انداز خودش را رساند به ما و با دستپاچگی گفت:
– آهای! آقای استروپ! خدا پدرتان را بیامرزد با این ناقوس زدنتان ! ول کنید ، دیگر نمی خواهم بزنید!
– منظورتون چیه؟مگه چیزی شده؟ همونجور که با هم قرار گذاشته بودیم، از موقعی که شما خم شدین و اون کتاب جلد سیاه کوچولو رو ورداشتین ما هم طناب را کشیده ایم و ول کرده ایم و ناقوس هم برای خودش شروع به زدن کرده … مگر قرارمون همین نبود؟ خب؛چی چیش کم و کسره؟
کشیش که انگار داشت خفه می شد، انگشتش را فرو کرد توی یخۀ پیراهنش ، آن را کمی گشاد کرد و گفت:
– چه چیزیش کم و کسر است؟ مگر این صدای دینگ – دونگ ، دینگ – دونگ را از ناقوس نمی شنوید؟
حالا دیگر توی تالار، همه ی مردم دولا شده بودند و به ما نگاه می کردند، و با وضع وحشت آوری برای مان خط و نشان می کشیدند.
کشیش گفت:
– آخر این ناقوس عزاست که دارید می زنید . مگر اینجا مجلس ترحیم است ؟ دست نگه دارید! این «دینگ – دونگ» شوم را قطع کنید!
– پس دیگه چه کوفتی می خواهین؟ من دربون مدرسه هم که بودم، زنگو همین جور می زدم و هیچ وقت هم ناظم مدرسه یا مدیر یا معلمها این جور مثل شما عصبانی نشدن و به ام نگفتن که دارم ناقوس عزا می زنم …
– آخر زنگ مدرسه چه دخلی دارد به ناقوس کلیسا! زمین تا آسمان با هم فرق دارند. زنگ مدرسه همیشه یک جور صدا می کند و هیچ فرقی هم نمی کند که آدم آنرا چه جوری بزند…بسیار خوب، بسیار خوب. حالا عجالتاً این صدای وحشتناک را قطعش کنید!دارید مردم را از غصه می کشید … این آن ناقوسی نیست که موقع عروسی باید زد.
– پس می خواستین چه جوری بزنم؟
– باید بلرزانیدش .
– باید بلرزونمش؟بسم الله … «بلرزونمش» چیه دیگه؟
طفلک باباجانم بکلی هاج و واج مانده بود .
عالیجناب کشیش، سرش را برگرداند و به جماعت که توی تالار بودند نگاه کرد:
مادموازل «سوزی» و آقای«هیوبرت» به انتظار این که کشیش برگردد وخطبه ی عقد را تمام کند، جلو محراب ایستاده بودند. اما ازقیافه ی هردوشان پیدا بود که عروس نزدیک است کلیسا را بگذارد و فرار کند، و داماد چیزی نمانده است که از حرص، بزند و شیشه ی درها و پنجره ها را درهم بشکند!
کشیش با عجله پرسید:
– آخر شما هیچ وقت نشده است که در عمرتان صدای یک ناقوس را بلرزانید؟
باباجانم گفت:
– از اونهم بدتر. حتی صحبتش را هم نشنیده ام!
کشیش با قیافۀ خنده آوری شرح داد که:
– باید این صدا را ازش دربیاورید، دقت کنید:
دینگ – آ – لینگ
دینگ – آ – لینگ ، دینگ!
دوباره برایتان تکرار می کنم … دقت کنید:
دینگ – آ – لینگ
دینگ – آ – لینگ ، دینگ…
باباجانم گفت:
– آخر ناقوس هم می تونه همچین صدایی از خودش دربیاره؟ اینم از اون حرفهائیه که آدم تو همه ی عمرش فقط یک دفعه می تونه بشنوه ها!
اما در تمام مدت این مذاکرات، حتی یک لحظه هم از نواختن ناقوس دست برنداشته بودیم و نواختن ناقوس ، هم چنان به شیوه ی اول ادامه داشت.
– خداوندا ! خداوندا! ترا به خدا این صدای مرگ را متوقف کنید! الان توی کلیسا خیلی ها هستند که دستمالهایشان را در آورده اند و دارند های های گریه می کنند . ترا به خدا این صدا را ببریدش!
باباجانم با قیافۀ حق به جانبی گفت:
– من دیگه از وسط کار نمی تونم تکنیک خودمو عوض کنم …باید اینو ازاول می گفتین . از اون گذشته، اون جوری که شما می خواهین، آدم باید مدتی تمرین بکنه. بیخود که نیست،من همون جوری که از اول شروع کرده ام ادامه می دهم. دفعه ی دیگه اگه انشاالله لازم شد به خاطر شما جور دیگه خواهم زد .
کشیش حرکت عنیفی از خودش درآورد که انگار می خواست طناب را از دست باباجانم بقاپد…اما در همان وقت توی تالار کلیسا اتفاق دیگری افتاد:
«جولیوس»- برادر عروس- بی خبر خودش را به داماد نزدیک کرد و او را به یک ضرب از دری که رو به قبرستان باز می شد بیرون انداخت.جولیوس خیال کرده بود حقۀ ناقوس زیر سر داماد است، و با تبانی اوست که به جای ناقوس عروسی ناقوس عزا زده می شود!
پیش از اینکه کسی بتواند خودش را به آن ها برساند و از هم جداشان کند، آنها میان صلیب ها حسابی با مشت همدیگر را کوبیدند و له و لورده کردند … از دماغ هیوبرت مثل سیل خون می آمد ، و خشتک شلوار جولیوس به وضع خنده آوری قلوه کن شده بود . خود او هم مثل جنازه روی قبری پهن شده بود که به لوحۀ آهنین روی آن، با خطی جلی نوشته بودند:
زنهار لگد به روی قبرم نزنید
کاینجا سرودست نازنینی خفته است!
باباجانم به من گفت:
– پسر جونم ! تو همین جور ناقوس را بزن تا من برم دعوا را تماشا کنم و برگردم … مبادا ولش کنی!
عالیجناب «هاوشا» هم به آن طرف دوید . تمام جمعیت هم به طرف قبرستان دویدند .
من همانطور به زدن ناقوس ادامه دادم: بهمان طرزی که باباجانم گفته بود و از اول کار ناقوس را زده بودیم…و در عین حال، می دیدم صدائی که از ناقوس درمی آمد بدون یک ذره پس و پیش شبیه همان صدائی بود که هر وقت کسی می مرد ، عمو «جف دیویس فلچر» از ناقوس کلیسا در می آورد.
«جولیوس» و «هیوبرت» هر دو تا به وضع بدی دچار شده بودند، اما هیچ کس به این فکر نبود که از هم جدایشان کند … همه فکر کرده بودند که آن ها را بگذارند تا جان دارند هم را بزنند، موقعی که خسته شدند لابد خودشان از زد و خورد دست برمی دارند!
اما من، همانطور که مشغول کشیدن و ول کردن طناب بودم ، با خودم فکر می کردم که آخر، ناقوسی که «دینگ – دونگ» می کند، چه طور ممکن است صدای «دینگ لینگ، دینگ – آ – لینگ – دینگ» از خودش در بیاورد؟
در این فکر بودم که ناگهان، کشیش «هاوشا» مثل اجل معلق به سرسرا سرازیر شد و با خشم ونفرت طناب را از توی دست من کشید بیرون.
ناقوس، چند بار – و هر بار با فاصلۀ بیشتر و صدای ضعیف تر – صدا کرد و بالاخره از صدا افتاد.
– بس است دیگر، ویلیام !
این را گفت،پیرهن مرا چسبید و از در سرسرا پرتم کرد پایین پله ها.
باباجانم که ناگهان متوجه شده بود صدای ناقوس قطع شده است سراسیمه دوید به طرف سرسرا ، و همین که سر و کله اش از گوشۀ ساختمان پیدا شد ، با عتاب و خطاب به من گفت:
– چرا کارتو ول کردی، بچه؟
– عالیجناب به من گفت ول کنم. اون وقت هم از اون بالا پرتم کرد پایین.
وقتی باباجانم این را شنید ، انگار گرد خردل ازدماغش بالا رفت.
در همین موقع ، کشیش که از سرسرا خارج شده بود ، با حالی زار و ناتوان روی اولین پله ایستاد.
بابام به اش گفت:
– نگاه کنین! من با شما موافقت کردم که بیام و براتون ناقوس بزنم… به قول خود وفا کردم و اومدم، و بر اثر این کار تمام دگمه های پیرهنم کنده شد. حالا هم حرفی ندارم: برمی گردم به سرسرا، و طبق قولی که داده ام کارم را تموم می کنم… اما آخه اگه شما تکنیک ناقوس زدن مرا دوست ندارین ، این که دیگه به من مربوط نیست.
کشیش مثل برق دوید رفت تو درگاه ایستاد ، تمام مدخل راهرو را با هیکلش پرکرد و گفت:
– حق ندارید قدم به سرسرا بگذارید… همین قدر که عروسی را بهم زدید و این افتضاح و رقاص بازی را توی محیط قبرستان به راه انداختید کافیست… دست شما درد نکند! با این ناقوس لعنتی که زدید، فامیل « تینگ» و « ویلی» دوباره برگشتند سر همان دعواهای آبا اجدادی شان … من به شما قدغن می کنم که اگر دست تان به طناب ناقوس برسد انگشتهایتان را قطع خواهم کرد!
– اما آخه من از کدوم گور می تونستم بدونم که شما به جای «دینگ دونگ» صدای « دینگ – آ – لینگ، دینگ- آ – لینگ – دینگ» می خواهین؟
کشیش، همان طور که توی درگاه ایستاده مواظب بود باباجانم به طناب ناقوس نزدیک نشود، گفت:
– اما اگر خدا یک ذره عقل و شعور و حسن نیت به تان داده بود، خودتان می توانستید این را بفهمید. از این گذشته ،اصلاً آدمی که تفاوت میان ناقوس عزا و ناقوس عروسی را نمی داند، غلط می کند به طناب ناقوس دست بزند!
مردمی که برای عروسی به کلیسا آمده بودند ، باباجانم را متهم می کردند که مخصوصاً به آتش اختلاف میان دو خانواده دامن زده است!
عروس که خودش را توی اتاق سرود خوان های کلیسا قایم کرده بود تا سر فرصت به سرنوشت شوم خودش گریه کند ، به تاخت از آن تو درآمد و در حالی که دسته گل را همانطور تو بغل می فشرد ، به طرف خانه شان دوید. اما جولیوس و هیوبرت را دیگر ندیدم . لابد برای صفا دادن دست و رو ،به خانه هایشان رفته بودند.
باباجانم گفت:
– در یک کلمه بگین ببینم: بالاخره شما تکنیک ناقوس زدن منو دوس دارین یا نه؟
– به هیچ وجه! مرده شویتان ببرد با آن تکنیک تان، آقای استروپ!
و با این حرف، چنان تنه ئی به باباجانم زد که بیچاره، برای این که تعادلش را از دست ندهد مجبور شد به پایین پله ها جست بزند.
باباجانم پس از این که نفسش جا آمد ، به عنوان اتمام حجت گفت:
– پس دیگه مواظب باشین سر و کله تون حوالی خونۀ ما پیدا نشه که چرا برای شنیدن وعظتون به کلیسا نیومده ام و از این حرفها… چون اگه شما شیوه ی ناقوس زدن منو دوس ندارین ، من هم چندون دل خوشی از شیوه ی وعظ کردن سر کار ندارم.
این را گفت و به طرف کوچه راه افتاد.
عالیجناب «هاوشا» رفت توی سرسرا!…
باباجانم ناگهان فکری به سرش زد ،برگشت ، کشیش را صدا زد و گفت:
– راستی … نمی پرسین اگه من یه روز به کلیسا احتیاج پیدا کردم چیکار خواهم کرد؟ ها: – هیچ معلوم نیست که تغییر مذهب ندم و یک فرقۀ مذهبی سرشناس تر را برا خودم انتخاب نکنم … پس چی؟ خیال می کنین به همین سادگی میذارم همه ی مردم راه بیفتن برن بهشت و من تک و تنها باقی بمونم؟
کشیش که این را شنید ، سرش را از لای دو لنگه ی در بیرون آورد و گفت:
– همون بهتر است که به یک کلیسای دیگر رجوع بکنید… در هر حال، کلیسای ما چندان آج و داغ وجود گرامی سرکار نیست، آقای استروپ!
بررسی داستان
□ داستان ، نمونه ای جذاب از طنز موقعیت است. موریس استروپ در جشن عروسی دو خانواده ی مهم که قبلاً با هم دشمنی داشته اند، باندانم کاری به جای ناقوس عروسی، ناقوس عزا را به صدا درمی آورد و بعد …
این موضوع و موضوعاتی نظیرآن، ممکن است به ذهن خیلی ها برسد اما مطلب از این قرار است که طنز ( ناقوس عروسی ) ، طنزی است سهل و ممتنع . زیرا به بهانۀ عروسی و ماجرای بعدی ،بدبینی و سوء ظنهای شدید جاری در روابط اجتماعی یک جامعۀ روستایی ، به نمایش گذاشته می شود.
□ جامعه ای است که همه به همدیگر به شدت بدبین هستند.به این قرار ( و شاید به این بی قراری!) که…خانواده های عروس و داماد نسبت به همدیگر سوءظن دارند تا حدّی که : «جولیوس – برادر عروس – بی خبر خودش را به داماد نزدیک کرد و او را به یک ضرب از دری که رو به قبرستان باز می شدبیرون انداخت. جولیوس خیال کرده بود حقۀ ناقوس زیر سر داماد است» و باقی قضایا…
موریس استروپ به کشیش بدبین است، می گوید:«به پیرو به پیغمبر قسم که شنیدن وعظهای شما کمترین ضررش اینه که همون مختصر دین و ایمونم از دست ما می گیره»
کشیش نیز به موریس استروپ بدبین است، به او می گوید:«اما اگر خدا یک ذره عقل و شعور و حسن نیت به تان داده بود…» و هم چنین:«کلیسای ما چندان آج و داغ وجود گرامی سرکار نیست، آقای استروپ!»
می بینیم که در این داستان ، همه به یکدیگر بدبین هستند زیرا داستان بیانگر روابط اجتماعی در جامعه ای روستایی و بسته است که درآن ، منافع جمع معنایی ندارد و منافع فردی مهم است و بر این اساس، همه به یک دیگر- با دلیل و بی دلیل – سوءظن دارند.
□ در شخصیت پردازیها ، پیشبرد ماجراها و فضاسازیها ، طنز داستان بر اساس عدم تجانس و حتی تضاد شکل گرفته است. مانند این موارد که : موریس استروپ در مجلس عروسی – در تضاد با آن موقعیت – به جای ناقوس شادمانی ،ناقوس عزا را به صدا درمی آورد و چون سوء نیت ندارد ، به جدّ معتقد است که تکنیک کارش همین است . ( اگر موریس استروپ ، سوءنیت داشت عمداً ناقوس عزا می زد ،آنوقت تضادی نبود تا داستان طنز را ایجاد کند). در داستان آمده است که:« [کشیش] – ترا به خدا این صدا را ببریدش !
باباجانم با قیافه ی حق به جانبی گفت- من دیگه از وسط کار نمی تونم تکنیک خودمو عوض کنم … دفعۀ دیگه اگه انشا الله لازم شد به خاطر شما جور دیگه خواهم زد.»
جدال جولیوس – برادر عروس – و هربرت – داماد – در تضاد با فضای عروسی ، دسته گل ، لباس سفید عروس، موسیقی ارگ و … قرار دارد:« آن ها میان صلیب ها حسابی با مشت همدیگر را کوبیدند …
او [جولیوس] هم مثل جنازه ، روی قبری پهن شده بود که به لوحۀ آهنین روی آن ، با خط جلی نوشته بودند: زنهار لگد به روی قبرم نزنید…»
موریس استروپ، با رفتاری متضاد با آنهمه مصائبی که پیش آورده است با خونسردی به تماشای دعوا می رودو تازه ، به پسرش سفارش هم می کند که ناقوس عزا زدن را رها نکند!« باباجانم به من گفت – پسر جونم! توهمین جور ناقوس را بزن تا من برم دعوا را تماشا کنم و برگردم … مبادا ولش کنی!»
کشیش در عدم تجانس و در تضاد با ادعای دینی اش، چندان هم مظهر رحم و عاطفه ی مسیحی نیست!
به موریس استروپ می گوید:«من به شما قدغن می کنم که اگر دست تان به طناب ناقوس برسد انگشت های تان را قطع خواهم کرد!» بعد، تهدیدات کشیش که علی القاعده باید مبلغ رحم مسیحایی باشد می گوید:« مرده شویتان ببرد با آن تکنیک تان آقای استروپ!
و با این حرف، آن چنان تنه ای به بابا جانم زد که بیچاره برای این که تعادلش را از دست ندهد مجبور شد به پایین پله ها جست بزند!»
طنز عبارت ها و کلام در بعضی از نمونه ها:
«[کشیش] – باید بلرزانیدش.
موریس استروپ – باید بلرزونمش؟ بسم الله، ( بلرزونمش ) چیه دیگه؟
…کشیش با قیافه ی خنده آوری شرح داد … باباجانم گفت- آخر ناقوس هم می تونه همچین صدایی از خودش در بیاره ؟ اینم از اون حرفهائیه که آدم تو همۀ عمرش فقط یک دفعه می تونه بشنوه ها!»
ویا اینکه وقتی موریس استروپ، اصرار دارد به کلیسا نرود به کشیش می گوید : «یک بار برای همیشه منو زندیق و بندیق و کافر و خارج از مذهب تصور کنین و از این اصرار بیخودی که من بیام کلیسا و پای وعظتون بنشینم دست وردارین…»
□ شخصیت پردازی – موریس استروپ آدمی است ساده دل با ته رنگی از بلاهت و کندذهنی که در عین حال ، سخت شیفته ی خودنمایی است. داستان با شرح و بیان گفته ها و کردارهای موریس استروپ شخصیت او را به تدریج بر خواننده آشکار می کند.
خودنمائی:« باباجانم خیلی بزرگوارانه گفت – تا اونجائی که مربوط به کار منه، غصه تون نباشه . شما فکر کارهای خودتون باشین … می تونم به تون اطمینون بدم که تو کارهای زنگ و ناقوس و این حرف ها، هیچ فن و لمی نیست که من ازش اطلاع نداشته باشم.»
کند ذهنی:«کشیش گفت- این «دینگ – دونگ» شوم را قطع کنید
[باباجان] – پس دیگه چه کوفتی می خواهین؟ من دربون مدرسه هم که بودم، زنگو همین جوری می زدم…
– آخر زنگ مدرسه چه دخلی دارد به ناقوس کلیسا! زنگ مدرسه همیشه یک جور صدا می کنه و هیچ فرقی هم نمی کند که آدم آن را چه جوری بزند…
– پس می خواستین چه جوری بزنم؟
باید بلرزانیدش
… طفلک باباجانم به کلی هاج و واج مانده بود.»
ساده دلی:«[ باباجان] – پس دیگه مواظب باشین سر و کله تون حوالی خونه ی ما پیدا نشه که چرا برای شنیدن وعظتون به کلیسا نیومده ام و از این حرف ها …»
استروپ پس از آن افتضاح که بار ناقوس زدنش با آورده است، هنوز خیال می کند که کشیش ممکن است باز به سراغش برود و…( از این حرف ها!).