کاووسی صندلی کنار دستش را از زیر لبه میز پس کشید:«بیا بشین بنفشه خانم.»
بنفشه خواست نپذیرد و بچرخد طرف پدرش که کاووسی مچ دست او را گرفت… نرگس قهقهه زد… سیامک دزدکی به چهره بنفشه نگاه می کرد… کاووسی خنده کنان گفت:«امشب اگه بنفشه خودش غذا نخوره، من قاشق قاشق پلو ماهی می چپانم توی دهانش…» بنفشه رنگ پریده و متشنج به چهره پدرش خیره شد… بنفشه احساس کرد نگاه خلسه وار کاووسی روی سر و صورت او می خزد، زیر چشمی نگاه خزنده کاووسی را دنبال کرد تا رسید روی زانوهای خودش… شهردار به نیمرخ بنفشه خیره شد، نیمرخ یک مجسمه خوش تراش هنری بود. شهردار فکر کرد این جمال هنری سرشار از شور و تمنا است… سیامک می خواست با زور عشق یک طرفه اش را بچسباند به دل بنفشه. شهردار فنجان چای را تا ته نوشید. انگشتش را لای موی جو گندمی اش لغزاند. یک خوشه زلفش را از روی پیشانی به طرف چپ خماند. پنجاه و پنج ساله بود با چهره ای جوان و اندامی باریک و خوش تراش… شهردار هوای عطر آگین تالار را نفس کشید… زیر لب گفت:«هر سه عطر با هم ترکیب شدن تا من مست بشم…» به چهره بنفشه زل زد. نیمرخ او درست مثل نیمرخ فرشته بال دار موزه پاریس بود. بنفشه تکیه به پیشخوان ایستاده بود. گاه گاه زیر چشمی به چهره کاووسی خیره می شد. احساس می کرد پاهاش دارند شل می شوند، تپش قلبش تند می زد… گودرزی گفت:«دستهای بنفشه توی باغچه های باغ طلای عطر پرورش داده اند… شهردار به نیمرخ قاب شده بنفشه خیره شد.
بنفشه تن برهنه و دوشیزه اش را به چسبندگی آب حوض سپرده بود… پیراهن به خیسی تنش چسبید… آه کشداری کشید تا هیجانش شکست. چشماهاش افتاد به کاووسی و سیامک…
مطالب بالا فرازهایی از متن رمان جدید و متفاوت حسن اصغری تحت عنوان عاشقی در خیال است. این کتاب در سال جاری توسط نشر روزآمد روانه بازار کتاب شده است.
حضور خواندن رمان فوق را به طرفداران خوش ذوق ادبیات داستانی ایران توصیه می کند.
۲ لایک شده