عبور از اسپایدر کریک
دان ابراین
برگردان : حمید یزدان پناه
در این جا مردی که به سختی مجروح شده سواربر اسبی هراسان است. آن ها در کوه های راکی، بین ارتفاعات روزولت و اسپایدر کریک هستند. «تام» پیشتر دوبار اسب را هی کرده تا از رودخانه ی یخ زده بگذرد. هر دو بار اسب ژست راه افتادن را گرفته بود اما اختیار حرکت کردن را از دست داده بود و با وحشت خود را به کناره کشانده بود. تقریبا برای «تام» مهار اسب و چرخیدن های سریع در این شرایط غیر ممکن بود. هر دو بار هم تعادلش را از دست داده بود و زین را رها کرده بود و روی کناره ی ساحل سقوط کرده بود. هر دو بار وقتی فهمید که رمقش را دیگر ندارد، به زنش «کارول» فکر کرده بود. بار دیگر برای عبور از رودخانه تلاش کرد و تمام نیروی باقیمانده اش را به کار گرفت.
حالا که غرب قدیم نیست. پاییز سال هزار و نهصد و هشتاد و هفت، یک روز زیبا برای شروع فصل شکار گوزن دو روز پیش «تام» اسب را حرکت داد و خیمه ی کوچکش را جمع کرده به زین اسبش بست و از این کوه بالا رفت. به زحمت اسب را از نهر عبور داد اما خیلی هم سخت نبود. این اسب، کره اسب «کارول» بود و خودش از راه ها بدون راهنما نمی توانست بگذرد. بالاخره بدون زحمت زیاد این راه را آمده بود. اما این مربوط به قبل از آن می شود که آب و هوای دلچسب در منطقه ی اسپایدر کریک به هم بریزد؛ البته کره اسب تا حالا بوی خون را استشمام نکرده بود.
زخم «تام» شکستگی استخوان ران راست او است. با تکه ی اضافی پیراهن نخی آن را محکم بست اما خون را نتوانست بند بیاورد. خون روی شانه ی راست اسب را گرفته و بر قبضه ی تفنگ شتک زده و از زین اسب مثل خطی باریک شره کرد. «تام» می داند این «خون روی» بالاخره او را بی رمق می کند و از پریشانی خیال نگران است که اینا چه می کند و گاه به اسب و گاه به «کارول» فکر می کند. «کارول» هیچ وقت علاقه ی او را به تنها بودن درک نکرده بود. گاه گاه طی این سال ها شکایت کرده بود که به او چندان توجهی نمی کند اما او کخ خودش می دانست این حرف ها حقیقت ندارند؛ و هنوز هم به طور مبهم به این مفهوم رسیده که «کارول» همه چیز اوست. دلش می خواست «کارول» این را می فهمید. شاید چنین فرصتی در آینده برایش پیش بیاید و به او بگوید.
شاید چون سوار این اسب بخصوص است این فکرها را می کند؛ اسبی که «کارول» بیش از همه ی اسب های دیگر دوست داشت. شاید «کارول» به خاطر این که اوقات زیادی را با این اسب گذرانده بود، بخشی از این اسب شده بود.
اسب بار دیگر که «تام» اراده کرد یک بار دیگر از آب بگذرد باز هم هراسان و بی تاب بود. «تام» آرزو می کرد می توانست اسب را از این حالت غیر عادی دور کند اما نه وقت زیادی مانده بود و نه اسب آرام می گرفت و این فرصت آخر بود.
آن ها آرام در کناره ی نهر راه افتادند؛ یا می شود یا نه… تمام. اگر اسب از اسپایدر کریک می گذشت می توانستند به راحتی از این ارتفاع پایین بیایند و بیست دقیقه ی بعد در منطقه ای مناسب چادر بزنند. شکارچیان دیگری هم آن جا هستند و او را به درمانگاه می برند. اما اگر اسب امتناع کند و از ترس جا خوش کند، کار «تام» تمام است. اسب از کناره خود را بالا می کشد و می ایستد و از ترس می لرزد و دیگر سواری نمی دهد. «تام» خودش را یکه و تنها می بیند که از خون ریزی رو به موت است. آن هم در کنار آبشاری یخ زده.
همان طور که اسب پوزه اش را به طرف آب می برد و نفیر می کشد، «تام» به فکرش می رسد پیش از آن که از اسب بیفتد، چنگ بزند و تفنگ را با خود بکشد. اسب را هی بزند و به جلو براند. اگر چه دلش نمی خواست اما احتمالا جایی که سقوط می کرد و می افتاد از همان جا به اسب شلیک می کرد. اگر فرصت می داشت پیش از آن که بمیرند اسب را به طرف خود می کشید و کله ی گرم او را چند لحظه ای در آغوش می گرفت. چه خوب می شد اگر آن ها را در چنین حالتی پیدا می کردند.
در این جا مردی که به سختی مجروح است سوار بر اسبی هراسان است. آن ها بر لبه ی بلندی های اسپایدر کریک ایستاده اند. پاهای لرزان اسب در آب حرکت می کند و مرد مهمیز اسب را به فاصله ای اندک گرفته است.
۴ لایک شده