غروب ماه اوت
جویس کارول اوتس
برگردان حمید یزدان پناه
با جگوار آبی رنگِ مدل جدید می راند؛ با همه ی وسایل؛ مثل کولر، ضبط صوت، به علاوه روکش های صندلی از پوست بزغاله به رنگ بِژ و خرت و پرت ها و خرده ریزهایش مثل قطب نمایی که روی داشبورد نصب کرده و آینه ی محدب و چند نوار مخصوص دور پنجره ها و فرمان خال مخالی که روکشِ براق آن پوست مار دارد که مخصوص زمستان است. توی هوای گرم هوس کرده تا مثل بیست سال پیش گردش کند و شاید تفاوت در این است که حالا تنهاست و هیچکدام از دوستان قدیمی که با او بودند دیگر نیستند. هیچ چیز تغییر نکرده و همین هم باعث حیرت او ست که قسمت های اصلی شهر دست نخورده باقی مانده و به یاد محله های قدیمی مثل کلیسای مریم مقدس می افتد همان جایی که بارها رفته بود و مدرسه ی شبانه روزی که بغل کلیسا پنج شش خانه ای هم بودند که پدرش اجاره کرده بود و با برادرانش همان جاها بزرگ شده بود و با هم زندگی کرده بودند و حالا نمی توانست توالی تاریخ ها در این خانه ها را به یاد بیاورد و یکی دو تا از این خانه ها از شکل افتاده بودند و با توجه به نماهای براق و پنجره های بزرگ قابدار و یک نواخت همه ی خانه ها ، مشکل می توانست خانه ی خودش را بشناسد مگر این که خانه ی همسایه ها یادش بیاد که آن ها نیز هیچکدام در خاطرش نمانده بود. سوپر مارکتی که اصلا تغییر نکرده بود می بیند و همان نزدیکی ماشین اش را پارک می کند و سیگار «لاکی» می خرد و بیرون که می آید و با «ژاکی» سینه به سینه می شود و ژاکی را از زمانی که دبیرستان می رفت، قبل از آن که «ژاکی» ازدواج کند و قبل از ازدواج خودش ، خوب یادش بود.
حالا ژاکی شلوارِ تنگی پوشیده و اندام اش خیلی به چشم می خورد و تاپ کوتاهی پوشیده بود تا مثلِ دختران جوان جلوه کند با لبخند ملیحی بر لب اش و سایه روشنِ چشمان اش آبی نقره ای و ساق هایش هنوز هم بلند و صاف با یک بر آمدگی کوچک روی زانویش. اول به نظرش رسید ژاکی او را نشناخته بعد البته با هم حرف زدند و خندیدند و از او خوش اش آمد و بیشتر براندازش کرد و از کارش و از محل زندگی اش پرسید واین که از وقتی زن اش طلاق گرفته کجا زندگی می کند و زن قبلی اش حالا چه می کند و از دوستان قدیم حرف زدند و همکلاسی ها و رفقایی که دور هم جمع میشدند، بعضی را طی این سال ها ندیده بودند واز بعضی چیزی نشنیده بودند و باور نمی کردند که زنده اند یا نه ! تصمیم گرفتند مو ضوع را درز بگیرند. جسته ؛ گریخته از این جا و آن جا گفتند تا فقط چیزی گفته باشند ولی هیچکدام از آن ها نمی خواست خداحافظی کند و هی از هم دور می شدند و به همین دلیل گاه گاه به هم لبخند می زدند و به هم نزدیک تر می شدند و نزدیک …! ژاکی از آن زن هایی است که عادت دارد وقتی حرف می زند دست آن یکی را بگیرد و او هم به فکر هایی همیشگی فکر می کرد و احتمالا ژاکی هم شاید بیش از او که بیش وکم دیگر نمی شود جای زن و شوهر هاشان عوض شود، مثل اشیایی که در تصویر آینه ی ماشین وقتی آدم سرعت می گیرد تیره می شوند یا بوی هوای گرم همراه با دوده های خیابان یا زنِ اغواگری که دور می شود یا قطار وحشت وقتی شب ها سراغ آدم بیاید… یا مالیخولیا و صدای گرمی که چشمهایت را پر از اشک کند همراه با تعجیل در برهنگی… و عشق و جنون… و طغیان پاره ای از عشق که در خونت به جریان می افتد… و گیجی عرق آلوده و … بوسه های خداحافظی، نوازش ها و کلمه های بریده بریده… از هم دل نمی کنَند و چشم های ژاکی به نظر سرخ می رسد . در آغوش هم می روند فشار سختی به سینه اش می رسد و نمی تواند نفس بکشد.
«شیرینم»کلمه ی شیرینی بود که گفت و ژاکی نمی دانست چه پاسخ بدهد. جدا می شوند و ژاکی می گوید:«مواظب خودت باش» او هم می گوید:«حتما، تو هم مراقب خودت باش.» و سوار جاگوار می شود و با غم و اندوه ماشین را روشن می کند و می رود و در این هیجان و اشتیاق که سریع تر دور شود… می داند که در آینه دیدنِ ژاکی برایش عذاب آور است، پا را روی پدال گاز می گذارد و سریع و سریع تر می راند.
۵ لایک شده