فرهنگ عامه اساس ادبیات داستانی
گفت و گو با : عباس مهیار
بخش نخست
کیوان باژن
اشاره:
«عباس مهیار» متولد شهریور ۱۳۱۴ خورشیدی در «آذرشهر»، نویسنده و پژوهشگر فرهنگ مردم، از دوستان و همکاران بسیار نزدیک «صمد بهرنگی» است که آشنایی اش با «صمد» بر می گردد به دوران تحصیل آن ها در دانشسرای مقدماتی «تبریز».
او سال هاست که در زمینه ی فرهنگ مردم کار می کند و تالیفات بسیاری هم، در این زمینه دارد که برخی از این کتاب ها را در گفت و گویش ذکر کرده است. «مهیار» هم چنین مقالات متعددی را در زمینه های مختلف ادبی و فرهنگی به ویژه فولکلور و فرهنگ مردم نوشته و در مطبوعات کشور به چاپ رسانده است.
به همین منظور، و در ارتباط با مسائل فرهنگ مردم و ادبیات عامه و نیز به ویژه، تاثیر فرهنگ مردم بر ادبیات مکتوب و داستانی، گفت و گویی با ایشان انجام داده ایم که بخش نخست آن را با هم می خوانیم:
جناب مهیار، از آن جا که سال ها است در زمینه ی فرهنگ مردم، فعالیت داشته اید، نخست می خواستم بپرسم چه عوامل و شرایطی باعث شد به این مقوله روی بیاورید.
می دانیم در روزگاران گذشته در آبادی ها و روستاهای دور از شهر، مردم به سبب نبود وسایلِ ارتباط جمعی و یا بیگانه بودن با آن، در اوقات بی کاری یا حتا سرِ کار، اغلب با قصه، ترانه، متل، بازی و به ویژه دوبیتی های محلی، روزگار می گذراندند و یا بهتر بگویم با بازگویی آن ها به یک دیگر، زندگی می کردند. من نیز که زاده ی روستا بودم- روستای «توفارقان» که اکنون شهرکی است در ضلع شرقی دریاچه ی«ارومیه»- ناگزیر با چنین فرهنگی به دنیا آمدم، زندگی کرده و بزرگ شدم. از این ها گذشته، مادرم-«آمنه خاتون» دختر «ملا یوسف نادینلویی»- خود، گنجینه ای بود از ادبیات مردم، بی آن که خواندن و نوشتن بلد باشد. او قصه، داستان، افسانه، متل، ضرب المثل، بایاتی(دوبیتی آذربایجانی) و روایاتی از جن و پری و شعرهایی در تعریف و شناخت امامان و پیغمبران و اولاد و احفاد آن ها به یاد داشت و آنها را با مناسبت یا بی مناسبت در هر محل و مکانی در روزهای گرم تابستان، سر مزرعه و شب های بلند زمستان، در کنار کرسی به هر بهانه ای برای بچه ها- که من هم، جزو آن ها بودم- و حتا بزرگ ترها، بازخوانی و بازگویی می کرد. بارها و بارها دیده بودم که زنان و دختران محله، دورش حلقه می زدند و سراپا شور و شوق، گوش به داستانها و شعرخوانی های مادر می دادند. من نیز که همیشه و همه وقت کنار او بودم، خواه ناخواه در قصه ها و داستان ها و شعر خوانی های او نفس می کشیدم و می زیستم. پس از آن که پایم به کوچه و در و همسایه باز شد، خود قصه گوی بچه ها شده بودم. به ویژه در روایت قصه های عاشقی و پهلوانی. چون خواندن و نوشتن بلد نبودم، ناگزیر به خود فشار می آوردم که آموخته ها و اندوخته هایم در ذهنم باقی بماند، تا به موقع از آن ها بهره ببرم.
گفتم که مادر از روستای «نادینلو»- یکی از اقمار «توفارقان»- بود و به دنبال سرنوشت خود، از ده- دوازده سالگی به «توفارقان» کشیده شده بود و به یک ازدواج ناخواسته تن در داده بود و شده بود مثلن شهری! به همین سبب تمام روایت ها، قصه ها، متل ها و بایاتی های او، به همان روستا بر می گشت. مادر، گاهی قصه های عجیب و غریب نیز روایت می کرد و تلاش داشت به آن رنگ حقیقت بدهد. بزرگ ترها برای او روایت کرده بودند که در روستای آن ها یک سال شبی درختان، سر بر زمین نهاده بودند، پیرزنی- نیمهشب- از اتاق بیرون می آید و می بیند که باد، درختِ تنومند حیاط خانه شان را، به زمین انداخته است. پیرزن، خواب آلود، بند گوساله را باز می کند و گوساله را به درخت می بندد که از برگ های آن تغذیه کند و به اتاق بر می گردد. صبح اول وقت می بیند که گوساله از تنه ی درخت آویزان مانده است. بعد می گفت اگر پیرزن خواب آلود نبود، همان لحظه دست روی هر چیزی می گذاشت طلا می شد.
تمام قصه ها و روایت ها و بازگویی های او، جنبه ی مذهبی داشت و از ائمه و اولیا داستان ها می گفت.
پس از چند سال در تلاش معاش، پایم به کارگاه های بافندگی شهرمان باز شد. ابتدا ماسوره عوض کنی و بعد پادوی کارخانه و بعد که ترقی کردم، پشتِ دستگاه پارچه بافی نشستم. در کاروانسرایی متروک که جا به جا سقف سیاه آن، پوشیده از تار عنکبوت و محل رفت و آمد حشرات ریز و درشت بود. ته همین انبار بزرگ، آخرین دستگاه پارچه بافی مال من بود. صاحب کارخانه «تمدنی» نام داشت. در کنار دست راست من «عل غشگر» نامی از جوانان محله ی ما، روی دستگاه دیگر کار می کرد. این جوانِ عاشق پیشه ی تهی دست که به دنبال لقمه نانی به آن جا کشیده شده بود و به قول معروف عاشق بی جمال هم بود؛ ولی بایاتی خوانی اش در کمال، خود کتابی بود انباشته از بایاتی های قدیم «آذربایجان». صدای گیرای خوبی داشت. از اول صبح که پشت دستگاه می نشست تا تنگ غروب که موقع تعطیل کارخانه بود، یک ریز و پی در پی، با حوصله و دقت در ادای کلمات و به کار بردن زیر و بم آواز، بایاتی خوانی می کرد. من ابتدا بی توجه بودم. بعد که ناگزیر از شنیدن صدای او و آواز گیرای او بودم، به طرف بایاتی کشیده شدم. بایاتی هایی که او می خواند، واقعن به دل می نشست. شعرها دست اول بود یا من نشنیده بودم و احتمالن بعضی از آن ها را در عشقِ یار گمشده اش، خود می سرود- یاری که البته وجود نداشت. من بسیاری از آن ها را به خاطر می سپردم. بعدها چنان شیفته ی شعر و آواز او شدم که هر وقت می خواست لب بر بندد، مورد اعتراضم قرار می گرفت و بارها خستگی خود را از شعر خوانی به زبان می آورد؛ تا زمانی که زن گرفت و دفتر شعر و آواز را برای همیشه بست. بدین ترتیب بود که من از ادبیات عامه ی سرزمین خود، ابتدا ناخواسته و بعد خود خواسته پر شدم.
در ده- یازده سالگی، پایم که به مدرسه باز شد، دلم می خواست خیلی چیزها بنویسم و نمی توانستم، تا بعدها که چیزهایی یاد گرفتم و اندوخته های ذهنی و فکری خود را که بیش تر از مادر داشتم، روی کاغذ آوردم. به نظرم بیش از نیمی از مواد فولکلور که از من در مطبوعات چاپ شده است و به ویژه چند کتابی که به همت «انجوی شیرازی» در می آمد، از مادرم بوده است.
بههر حال به سوی ادبیات عامه کشیده شدم. اگر چه شناخت این فرهنگ و کار در این راستا، برای من نان و آب نداشت؛ ولی از کارم پشیمان هم نیستم.
همین الان دفترهایی انباشته از ضرب المثل، قصه، داستان، بازی، معتقدات، مراسم، طب عامه، بایاتی ها و… دارم که فقط مقدار کمی از آن ها را توانسته ام چاپ کنم.
اگر ممکن است اشارهای به کتاب های چاپ شده تان داشته باشید تا با تجربه تان در این زمینه، بیش تر آشنا شویم.
بله… من مجموعه های زیر را در زمینه ی فرهنگ مردم به چاپ سپرده ام که لزومن اشاره ی کوتاهی به هر یک از آن ها در همین جا می کنم:
۱- افسانه هایی از دیار ما توفارقان: که سال ۱۳۹۰ در آمده است. این مجموعه شامل بیست و یک قصه یا افسانه است که با ویژگی های خاص خود گردآوری، ترجمه و تهیه و تدوین شده است. هر قصه با یک پیش در آمد به زبان محلی آغاز و تا آن جا که امکان داشته با یک پس در آمد پایان پذیرفته است. سپس بیوگرافی کوتاهی از راوی افسانه یا قصه از پیر و جوان و زن و مرد در پیشانی هر قصه قرار داده ایم.
روایت قصهها به زبان محلی است که من با توجه به فضای خاص قصه ی آن ها را با رعایتِ شرطِ امانت به فارسی برگردانده ام. به این نکته هم، بی توجه نبوده ام که قصه هایی را که دوستانم پیش از من، گردآوری کرده بودند برای اجتناب از تکرار، آن ها را کنار گذاشته ام.
باید بگویم کار من در گرد آوری این قصه ها، کاری از سر بی کاری نبوده است. بل که روی هر قصه با توجه به فضای قصه، تا آن جا که در توانم بوده است کار کرده ام.
شرحِ چون و چند آن، در مطبوعات چاپ شده است و من نیازی به توضیح بیش تر در این گفت و گو نمی بینم.
۲- از سال های عمر: این مجموعه در زمینه ی فرهنگ مردم نیست اما جدا از آن هم نمی تواند به حساب آید. کتاب از ابتدا تا پایان آن، به نوعی خاطره است؛ اما در بازگویی خاطرات، به هر شکل، گوشه چشمی به فرهنگ مردم داشته ام. فهرست پارهای از کارهای چاپ شده ی من در صفحه ی ۲۲۵ این کتاب آمده است.
۳- رودکی و واگویه هایی از عوام: این مجموعه، منهای «رودکی» در زمینه ی فرهنگ مردم است. بخش های دیگر عبارت اند از:
– چند لغت و اصطلاح مهجور از گویش مردم ولایت من «باجروان»، «دهجرقان»- همان «دهخوارقان» یا «آذرشهر کنونی» که من در نوشته هایم همیشه «توفان» آورده ام با عنایت به گویش مردم.
بخشی از فرهنگ بادپایان بادپیما. همان دل نوشته های رانندگانِ وسایط نقلیه بر بدنه ی ماشینهای خود.
– شبیه گردانی در هشتاد سال پیش در یکی از شهرک های«توفارقان» به نام «گوگان» یا «گاوگان». این روایت را از زبانِ گردانندگان شبیه، بازگو و روایت کرده ام.
– ویژگی های گویشی مردمِ میانه، همان«مین یانا»، یکی از شهرستان های «آذربایجان».
– داستانِ «عاشق عباس توفارقانلی» در دو روایت با تمام چون و چند آن، که جایش در ادبیات «آذربایجان» خالی بود.
۴- باید و نبایدها در باورهای مردم توفارقان(سال ۱۳۹۲): این کتاب، مجموعه ی کاملی است از معتقداتِ مردم ولایت ما.
گفتنی است تا به حال به این گستردگی درباره ی معتقداتِ مردمِ یک آبادی در«ایران» کار نشده است. یا من اطلاع ندارم.
درباره ی این موضوع، در ابتدای کتاب حرف زده ام که در مطبوعات، دو- سه بارهم، این کتاب معرفی شده است.
۵- تاریخ فرهنگ و ادب و بازی های توفارقان(سال ۱۳۹۳):
بخش دوم این مجموعه، بازی های «توفارقان» است که در سه بخش با توجه به گروه سنی گرد آوری کرده ام.
بازهم- اگر حمل بر خودستایی نباشد- در این زمینه به این گستردگی درباره ی بازی های یک آبادی تا به حال کار نشده است.
ضرورت تحقیق دربارهی فرهنگ مردم و ادبیات شفاهی (فولکلوریک) در جامعه چیست؟
اول بگویم چنین ضرورتی دست کم برای خود من، حیاتی بوده و هست. اندوخته ها وآموخته های من از فرهنگ مردم و ادبیاتعامه، همیشه در دل و جانم ساری و جاری بوده است. در لحظه های تنهایی و سکوت، تک تک آنها را در ذهن و زبان خود تداعی می کنم تا به عمق آن ها پی ببرم. اینکه فلان ضربالمثل یا فلان بایاتی، کجا و چه گونه و در چه وضعیت زمانی، در دل و جان مردمِ آن روزگار، جا باز کرده و امروزه روز، این قدر مورد توجه خاص و عام است، بارها و بارها مورد تجزیه و تحلیل قرار داده ام.
وقتی در یک دو بیتی آذربایجانی می خوانیم:
«آپاردی قاجار منی
قول ائیلر ساتار منی»
به معنی:
«قاجار مرا به اسیری گرفت
می دانم مرا به جای بنده و برده، به ارباب زور و زر می فروشد.»
از دور داد می زند که در زمان حکومت قاجار بر مردمِ بی دفاع روستاها چه گذشته است. حمله به روستا و کشتن مردها و اسیر گرفتن زنان و کودکان آن ها و بعد فروختن شان به ثروتمندان. درست که دقت کنیم می بینیم فقط درباره ی همین دو بیتی، داستان ها می توان نوشت و حتا فیلم ها ساخت. آیا این بایاتی یادآور آن واقعه ی تاریخی نیست که نوشته اند: آقا محمد خان قاجار پانزده هزار زن ماه رخسار گرجی را اسیر گرفت و در بازار در معرض فروش گذاشت. از حمله به «سراب» و دیگر کارهای او می گذریم. یا در ضرب المثلی آمده است:
«یامان اولار دوست داشی»
به معنی:
«سنگی که دوست به آدم می زند، سخت تر است.»
این مثل، به داستانِ سنگ باران شدن «منصور» بر می گردد که همه بر او سنگ می زدند ولی او سخنان عارفانه می گفت. دستِ آخر «شبلی»- عارف بزرگ و همدرس و هم کلاس «منصور»- به سوی او سنگی می اندازد و «منصور» دیگر طاقت نمی آورد و دادش در می آید که:«ای دوست، تو دیگر چرا؟»
از این رو می بینیم که اساس همه ی داستان ها به فرهنگ شفاهی مردم بر می گردد. داستانی که ریشه در ادبیات عامیانه داشته باشد، محکم تر و ماندگارتر است. این مساله، خود اهمیت چنین ادبیاتی را می رساند. نمونه ای دیگر از قصه های عامیانه را که در مورد «هدهد» سر زبان هاست و بسیار شیرین و جالب هم است، برای شما تعریف می کنم:
«دختری زیبا در روستایی به عقد جوانی در آمده بود. روزی برای شستن تن، به طویله ی خانه می رود. درست در لحظه ای که سر و تن خود را شسته بود و موهای خود را داشت شانه می زد، پدر شوهرش برای رسیدگی به کارهای چهار پایان وارد طویله می شود. دختر وحشت زده از خدا می خواهد تا به شکل پرندهای در آید و فرار کند. دعای دختر مستجاب میشود و دختر به شکل پرندهای خوش نقش و نگار شانه به سر، در آمده و از روزنه ی طویله پر می کشد و می رود. می گویند این دختر، همان هدهد است.»
ببینید این افسانه یا روایت زیبا، می تواند مایه ی بسیاری از داستان ها قرار گیرد. ادبیات شفاهی مردم، به خواننده یا هر کسی که بخواهد در این زمینه اثری خلق کند، دید وسیعی می دهد. داستانِ شانه به سر را ، به روایت «کریم خویی» را شما می توانید در «افسانه هایی از دیار ما، توفارقان» بخوانید.
رابطه ی چنین فرهنگی با مردم و تاثیر گرفتن و تاثیر گذاری بین آنها را چه گونه ارزیابی می کنید. به عبارت دیگر این فرهنگ چه ویژگی هایی دارد که در حیطه ی فولکلور جای می گیرد؟
مردم با مجموعه ی دانسته هایی از گذشته های دور، که از نسل های گذشته به جا مانده و سینه به سینه جا عوض کرده و به آن ها رسیده است زندگی می کنند. در حقیقت این دانسته ها که در یک کلام می تواند در قالب فولکلور یا فرهنگ مردم جای گیرد به زندگی آن ها معنا و مفهوم می بخشد و آن ها را به ادامه ی زندگی دلگرم می سازد. پیداست اگر این وابستگی ها از زندگی شان گرفته شود کار و تلاش و امید و آرزو های آن ها به بن بست می رسد.
برزگر با ناز و نوازش گاوهایش، باغ دار با زمزمه ی آب دادن نهال هایش، چوپان با هیهی شور خوانی گوسفندهایش و بیدارباش زدن به سگ هایش، پیرزن با ترانه خوانی و قصه گفتن هایش، دختر روستایی در ترانه های دانه دادن به مرغ هایش، جوان ده نشین با آواز فریاد گونه ی عاشقانه خوانی هایش، حتا مادر با لالایی بچه هاش و بچه با وز وز کودکانه اش… همه و همه، هر یک در جای خود پیوندهای ناگسستنی چنین فرهنگی است با مردم که بدون آن که نوشته و دفتر و دستکی در کار باشد، هر روز و هر شب این ناز و نوازش خوانیها و عاشقانه خوانی ها بارها و بارها به گونه های مختلف از سینه ها و دل ها بیرون می ریزد و در دل ها نقش می بندد و دل های از راه رسیدگان را انباشته از چنین فرهنگی می کند. با عنایت به این که این فرهنگ جای گاه خاصی جز سینه های مردم ندارد، همه ی آن ها می تواند در حیطه ی فولکلور جای گیرد.
از این ها که بگذریم چشم گیرترین تاثیر پذیری از فرهنگ عامه، تهذیب نفس و پاک گردانیدن کردار و رفتار از آلایش ها و ایجاد مهر و محبت و روی آوردن به صفا و صمیمیت است.
ادامه دارد
۱۳ لایک شده