فصلی از رمان «فوران»
قباد آذرآیین
سمسار، خپله و طاس، شکم هندوانه ای، افتاده روی کمربند پهنِ چغر و چرکمرده، تاب را هل داد عقب،لوچه کرد، سرش را خاراند و گفت:
–عمرشو کرده بی بی!…
ماه صنم گفت: ظاهر و باطن، کاکا.
سمسار نشست لبه ی تاب، پنجه پاهاش را فشارداد روی سیمان کچل جلو تاب، تاب را هل داد عقب، پاهاش را از زمین واکند… تاب، خسته و از نفس افتاده، نالید، حرکتی کرد و ایستاد.
سمسار گفت: مثل من زرتش قمصور شده بی بی!
خندید و دندان های گرازی اش را نشان داد.
ماه صنم دوباره گفت : ظاهر و باطن کاکا.
بعد گفت: هیشکی خب مجبورت نکرده کاکا، معامله به رضایته.
سمسار گفت: حالا دیگه با این آپارتمان های قوطی کبریتی، کی جا داره این لندهورو بذاره تو خونه ش بی بی؟ . مرد دیگه اون خونه های حیاط دار ولنگ و و از.! مام ببریمش، بار اضافیه وبال گردنمون. باید هی خِرکشش کنیم این ورمغازه، اون ور مغازه، ببینی کدوم بنده ی خدایی بیاد ورش داره ببرتش…نه بی بی، راست کارمانیست.
ماه صنم گفت: به سلامت کاکا!
سمسار، انگار که دوبه شک باشد، تاب را هل داد عقب. تاب،پاسفت کرده بود. با زور دست سمسار، کمی عقب رفت، نالید و نصفه راه برگشت، ماند.
سمسار گفت: علی الله! …چند بدم خدمتتون بی بی؟
ماه صنم گفت: قیمتا خب دست خودته کاکا، خداییش هرچی می ارزه ورش دار، حلالت!
سمساردستش را هل داد توی جیب بادکرده ی شلوارش، چپه ای اسکناس عرق کرده درآورد، همین طور که اسکناس ها را مرتب می کرد، گفت: شما صاب مالین بی بی! اختیار دس شماس.
انگار همین دیروز بود. دو تا کارگر تاب را آوردند و گوشه ی باغ حیاط، پشت پنجره یکی از اتاق ها کارگذاشتند. ماهبانو چشمش که افتاده بود به تاب، گفته بود: ئی خب نصب حیاطِ گرفته مرد!” کارگرها حرفش را شنیده بودند یکی شان به بختیار گفته بود: خواهرمون حالا اینِ می گه ، یه روزمیا که بت بگه کاشکی بزرگترشِ خریده بودی، تو ئی خب جامون نیست !
دوماهی بود که بختیار دومنزلی گرفته بود و اثاث کشی کرده بودند نفتون…
این روزها ماه صنم، کارش ورق زدن آلبوم ها و نگاه کردن به عکس ها بود…عکس هایی که توی تاب گرفته بودند…اگر این تاب پیر زبان و ویر و هوش داشت، چه چیزها که یادش نمی آمد و تعریف نمی کرد!
توی اولین عکسی که از آن زمان توی آلبومشان دارند، بختیار و ماه صنم تنگ بغل هم تاب نشسته اند و زل زده اند به هم . عکاس ازشان خواسته بوده این جورعکس بگیرند. می گفت خاطره انگیز است.
بختیار خندیده بود و گفته بود: راس می گه، سی دوران کوری پیری مون به درد می خوره، زن!
ماه صنم یادش نمی آید کی عکس را ازشان گرفته است، اما قیافه اش، بعد این همه سال ، جلو نظرش است؛ دراز و لنوک… باباداریوش- ماه صنم، بعدِ تولد داریوش، به جای اسم بختیار می گفت باباداریوش- می گفت توی عکاسی برادران کارمی کند. بعدها خواستگار همین بس هم بود که قسمت نشد. عکاس به شوخی گفته بود:چن سال دیگه بچه ها ازهم دورتون می کنن . میونتون پرمی شه ازاولاد و نوه و نتیجه و ندبده…
ماه صنم گفته بود: ای قربون همو روز! خدا به زبونت نگاه بکنه عزیزم.
توی یک عکس دیگر، دوقلوهای کشور، نشسته اند میان بختیار و ماه صنم …بختیار گفته بود
- پدرنامردا، نیومده ازهم جدامون کردن. می بینی زن!
- عکس را شوهرکشور گرفته است…تازه یک دوربین روسی خریده بودند…ماهبانو هم هست.
داریوش از پشت سر،چشم های ماهبانو را پوشانده، ماهبانو دارد انگشت های داریوش را لمس می کند که بشناسدش…دوقلوهای کنیز هم هستند که دارند می خندند. عیدها و پنج شنبه، جمعه ها عیششان کوک بود…
“چقدر دور هم بودن خوب است!…کی فکرش را می کرد این جور همه فنافنا بشوند…هرکی سربگذارد به یک ولایت؟!…چه وقت مردنت بود بختیار؟ پیش خودت نگفتی ای دل غافل، این زن، بعد من چه خاکی به سرش می ریزد؟ نگفتی چه جور روزش را شب و شبش را روز بکند؟ تو که رفتی، همه پاک پابریدند از این خانه. یا رفته اند شهرهای دیگرو ولایت های دیگر یا بهانه می آورند که رغبت نمی کنند پا بگذارند توی خانه ای که هنوز بوی تو را می دهد. هنوز انگار کن صدای تو زیر سقفش می پیچد…حالا من مانده م و چند تا آلبوم پرِ عکس و دو تا اتاق خالی که هرجایش نگاه می کنم، تو جلو چشممی…راستی،خانه ی شرکتی راهم بزودی ازمان می گیرند. بهتر که بگیرند…دیگر چه دل خوشی دارم اینجا بمانم؟…”
صدای سمسار، فکرهای ماه صنم را قیچی کرد: چکار می کنی بی بی؟…
ماه صنم گفت: دعا به جونت کاکا.
سمسار گفت: سلامت باشی بی بی. نگفنی چند تقدیم کنیم.
ماه صنم، گفت: نمی فروشمش کاکا، به سلامت!
سمسار، متعجب و ناباور گفت: چی؟ نمی فروشیش؟!
ماه صنم گفت: نه کاکا، نظرم عوض شد. نمی فروشمش.
سمسار، عصبانی، گفت: ما رو گذاشتی سر کار بی بی؟!
ماه صنم گفت: چه کاری کاکا؟ …خب نمی فروشمش. پشیمون شدم.
سمسارگفت: فکراتو بکن بعد مردمو سر کار بذار خانوم! ما که بیکار نیستیم منتر شما بشیم. تواین گرمای لعنتی ما رو کشوندی اینجا حالا راحت می گی پشیمون شدم؟!
حس کرد نیاید این جورتند حرف می زد، نرم تر گفت: یه قیمتی بگو ورش داریم بریم. خداییش می خوام از شرش راحتتون بکنم بی بی.” دستش را هل داد توی جیبش و چپه ی اسکناس را درآورد چند تا اسکناس جدا کرد و درازکرد طرف ماه صنم : بفرمایید بی بی، بگو خیرشو ببینی .
ماه صنم گفت: به سلامت کاکا، نمی فروشمش. عرض که کردم خدمتت. ووی!
سمسار، اسکناس ها را گذاشت لای بقیه پول ها، هلشان داد توی جیبش و گفت: به جهنم که نمی فروشی…ما رو باش امروز به پست کی خوردیم! اک هی بخشکی شانس!
تاب را عصبانی هل داد. تاب ازجایش تکان نخورد: راس می گن با زن جماعت نباس معامه کرد.
سمسار که رفت، ماه صنم نشست توی تاب…چشم هایش را بست…پشت پلک های بسته اش دید که در باغ حیاط چارتاق شد… حس کرد دور و برش، بالای سرش، روی میله های تاب، پرشد از صداهای آشنا …َ تاب، سبک و جوان، تا سینه ی دیوار عقب رفت و گهواره وار جلو آمد…
ماه صنم دلش نمی آمد چشم هایش را باز کند…
2 Comments
ناصر تیموری
خسته نباشید آقای آذرآیین.
بسیار زیبا ست و مثل همیشه به دل مینشیند.
م. نقدپیشه
با درود.
لذت بردم. عالی بود.