منوچهر از صحنه های قاب شده در چشم اندازش تند تند عکس می گرفت و زیر لب می گفت معرکه است.. منوچهر از کلبه و باغچه هایش عکس گرفت و به چند اردک و غاز چشم دوخت که در علفزار حاشیه حیاط راه می رفتند.. منوچهر گفت اینجا واقعا” بهشته..
قایق ران ساکت و آرام پشت فرمان نشسته بود.. نگاه منوچهر همه جا می پرید و می کاوید و گاه گاه روی چند گل مکث می کرد و چشم می دوخت و زیر لب می گفت عجب!
منوچهر از چهره اندوه زده قایق ران عکس گرفت.. قایق ران اخم آلوده گفت نمی خوام از صورتم عکس بگیری.. منوچهر اندیشید اینجا مثل یه رویا به چشمام نشسته اما حرکت قایق ران..
قایق ران به ساعت مچی اش نگاه کرد و گفت: حرکت می کنیم به برکه اونطرف نیزار.. منوچهر ناگهان با چهره اخم آلود به قایق ران گفت:دیگه بسه برگردیم..
قایق ران سیگارش را پرت کرد توی نیزار و گفت: کجا؟ برگردیم لاله زار؟ منوچهر تند و خشمگین گفت: نه برگردیم ساحل..
رحیم شگفت زده به چشم های منوچهر خیره شد و گفت : تو که از ما مشتاق تر بودی؟
منوچهر ناگهان داد زد گفتم برگردیم. قایق ران گفت: بیخود گفتی. منوچهر یک خوشه نی را از صورتش پس انداخت و با لحنی پر از خشم گفت: عجب پس اینجا هم ما فرمانده داریم.
بهزاد گفت: شاید این راه میون بره حتما” نزدیک تره. قایق ران گفت: این راه دورتره. رحیم گفت: منوچهر بذار راشو بره این که داره برمی گرده. قایق ران با خشم گفت: قایق ران منم نه شما سرجاتون بشینین.
منوچهر به آواز پرنده ها گوش سپرده بود که احساس کرد کف کفشش روی چیز نرمی می لغزد: لاشه پرنده خون آلود توی آب سرخ رنگ که در هم مچاله شده بود کف قایق افتاده بود. رحیم خواست لاشه پرنده را با دستمال بردارد و پرت کند توی آب. قایق ران گفت: لازم نیست بذار همینجا باشه.
رحیم دو نخ سیگار آتش زد و دست دراز کرد که یک نخ به قایق راه بدهد… که قایق ران ناگهان از روی نیمکت پشت فرمان برخاست و پارو به دست جست توی آب. آب تا سینه اش بالا آمده بود که او شروع کرد به پارو کوبی خوشه های نی و با آرنج و چنگ راه را می گشود. رفت و رفت تا توی نیزار گم شد. قایق ران دور شده بود و به نظر می رسید که دست و پا کوبی شبحی در نیزار ادامه دارد و تندتر شده. بهزاد گفت: وسط نیزار باتلاقه من شنیدم که باتلاقه…
مرغ ماهیخوار فراز قایق بال بال می زد و جیغ می کشید. ساحل ماسه زار پر از لاشه های پرنده های مرده بود و در اب مرداب قایق نعش کش آب را می شکافت و پیش می تاخت…
متن بالا قطعات بهم پیوسته ای از داستان بلند لاله زار مرداب نوشته حسن اصغری است. کتاب فوق در سال جاری از سوی انتشارات بوتیمار روانه بازار نشر شده است.
۱ مرتبه لایک شده