مادرِ ارنستو
آبلاردو کاستیو
برگردان: اسدالله امرایی
اشاره
آبلاردو کاستیو نویسنده آرژانتینی متولد ۱۹۳۵ و متوفی ۲۰۱۷ در شهر سان پدرو بوئنوس ایرس به دنبا آمد. در جوانی به مشت زنی آماتور رو آورد و مدتی روزنامه نگاری پیشه کرد. همواره تحت تعقیب بود و در دوران حکومت نظامیان در ارژانتین مورد آزار و ادیت قرار گرفت. در سال ۲۰۱۴ سه سال پیش از مرگش جایزه بهترین نویسنده ده سال داستان نویسی آرژانتین را از آن خود کرد.
اگر ارنستو بو هم می برد که او برگشته، هیچ وقت متوجه نمی شدم، اما راستش را بخواهید از وقتی گذاشت رفت به ال تالا، رفت و تمام تابستان، فقط یک بار دیدیمش یا دوبار، سختمان بود با او چشم در چشم شویم. همه اش تقصیر خولیو ناجنس بود که این فکر را به سر ما انداخت – فکر او بود و فکر عجیب، کثیف و آزارنده ای بود – باعث شد احساس گناه کنیم. نه که خیال کنید پاکدامن بودیم، نه. در آن سن و در آن مکان، هیچ کس نمی توانست ادعای پاکدامنی کند. اتفاقاً به همین دلیل که پاکدامن نبودیم و در کل چیزی بودیم در حد و حدود بقیه، قضیه آزاردهنده بود. شرم آور، بی رحمانه. جذاب. مهمتر از همه جذاب.
قضیه مربوط به خیلی وقت پیش است. کافه آلاباما هنوز سر پا بود، ایستگاهی خدماتی که در مسیر خروجی شهر ، درست بر بزرگراه ، ساخته بودند. آلاباما رستورانی تروتمیز و آبرومند بود، حداقل در طول روز به اندازه ی کافی آبرومند بود، اما امان از شب که از نیمه می گذشت، چیزی شبیه یک کاباره می شد. زمانی آن مردک ترک به فکر الحاق چند اتاق در طبقه ی اول و خانم آوردن، بدترش کرد. یک زن آورد.
– نه!
– بله یک زن.
– از کجا پیدا کرد؟
خولیو حالتی اسرارآمیز گرفت که برای همه ی ما آشنا بود، با حرکات چشم و ابرو، حرف ها و لحنی که او را بین بچه های شهرستانی شاخص می کرد و رشک برانگیز بود، صدایش را پایین آورد و پرسید: از ارنستو خبر دارید؟
بهش گفتم رفته ولایت. ارنستو هر سال تابستان چند هفته ای به ال تالا می رفت. از زمانی که پدرش به خاطر ماجرای مادرش، تمایلی به بازگشت به شهر نشان نمی داد. من گفتم که رفته ولایت و سپس پرسیدم: «حالا چه ارتباطی به ارنستو دارد؟»
خولیو سیگار درآورد. لبخند زد.
– می دانید کی را آورده؟ زنی که ترک آورده؟
من و آنیبال به هم نگاه کردیم. سپس به یاد مادر ارنستو افتادم. هیچ کس صحبتی نکرد. چهار سال قبل با یکی از آن گروه های تئاتر که در شهرها دوره می گشتند رفته بود. مادربزرگم در آن زمان می گفت: سلیطه. زن خوشگلی بود. یادم می آید سبزه و با نمک بود. خیلی پیر نبود، شاید چهل سال یا کمتر.
– خراب شده، نه؟
سکوت پیش آمد و آن موقع بود که خولیو چکش کاری خود را کرد، درست جلو چشم ما. چکش زد. شاید هم جا افتاده بود
– اگر مادرش نبود …
این همه ی حرف او بود.
از کجا معلوم. شاید ارنستو بو برده باشد. زیرا آن تابستان او را تنها چند بار دیدیم. پس از آن، می گویند، پدرش دار و ندارشان را فروخته و دیگر کسی از آنها یاد نکرده است. و یکی دوباری که او را دیدیم ، رومان نمی شد تو روی او نگاه کنیم.
از چی خجالت بکشیم؟ به هر حال کار و زندگی اش است. سه ماه است در کافه آلاباما است. اگر بخواهیم صبر کنیم تا آن ترک یکی دیگر بیاورد، پیر شدیم رفتیم.
خولیو، اضافه کرد که کاری ندارد، ماشینی برمی داریم، می رویم پول می دهیم، ژتون می گیریم و می رویم تو و خلاص. اگر دل و جرئت را نداریم، کسی را پیدا می کند که داشته باشد. من و آنیبال نمی خواستیم درباره ما چنین چیزی بگوید.
– اما این مادرش است.
– مادرش. چه مادری؟ خوک هم توله دارد.
– گاهی هم آنها را می خورد. پس؟
– که چی؟ ارنستو با ما بزرگ شده
من درباره ی آن وقت ها که با هم بازی کرده بودیم ، چیزی گفتم؛ بعد به فکر فرو رفتم و کسی ، با صدای بلند ، دقیقاً همان چیزی را که فکر می کردم ، به زبان آورد. شاید هم خودم بودم: « یادتان هست چه شکلی بود؟»
البته که یادمان بود، سه ماهی که آن جا بودیم، یادمان می آمد. سبزه و زیبا بود. هیچ چیز مادرانه ای نداشت.
– تا حالا نصف شهر خدمتش رسیده اند، جز ما.
جز ما: استدلالی تحریک کننده بود و برگشتن او هم تحریک کننده بود. بعد، با این پررویی، راحت تر به نظر می رسید. حالا فکر می کنم کسی چه می داند؟ – اگر هر زن دیگری بود، شاید هرگز در مورد رفتن این قدر تردید نمی کردیم. کی می داند؟ گفتنش کمی ترسناک است، اما شاید ته دلمان یک جورهایی به خولیو کمک کردیم که ما را متقاعد کند. زیرا اشتباهی شرم آور بود و کل جذابیت هراس آور آن این بود که احتمال داشت مادر یکی از ما باشد.
آنیبال به من گفت:« حالمان را به نزن »
یک هفته بعد ، خولیو خبر داد که همین امشب ماشین را می گیرد. من و آنیبال در بلوار منتظر او بودیم.
– نباید دست او بدهند.
-شاید از خر شیطان پایین آمده.
من بودم که به طعنه گفتم ، کاملاً به یاد دارم. اما بیشتر دعا و حرف دلم بود: شاید عقب نشینی کرده. صدای آنیبال غریب بود و بی اعتنا.
-ببین قرار نیست شب تا صبح صبر کنم؛ اگر تا ده دقیقه نیاید، می روم.
-الان چه شکلی شده به نظرت؟
-کی … آن عوضی؟
انگار می خواست بگوید مادرش.
تو چهره اش می خواندم.
گفت:« عوضی…»
ده دقیقه زمانی طولانی است و نمی شد فراموش کنیم آن وقت ها که می رفتیم با ارنستو بازی کنیم، زن سبزه و خوش هیکل از ما می خواست بمانیم و شیر بخوریم. زن سبزه. خوش هیکل.
– مسخره است، می فهمی؟
گفتم:« می ترسی؟»
– نمی ترسم ، قضیه چیز دیگری است.
شانه انداختم
– به طور معمول، همه ی آن ها بچه دارند. او هم بالاخره باید مادر یکی باشد.
– خب این قضیه فرق دارد. ما ارنستو را می شناسیم.
گفتم این که چیزی نیست. ده دقیقه. بدترین چیز این بود که ما را می شناخت و قرار بود ما را ببیند. نمی دانم چرا، اما اطمینان داشتم: وقتی ما را ببیند اتفاقی می افتد.
قیافه ی آنیبال وحشت زده به نظر می رسید ، و ده دقیقه زمان طولانی است.
پرسید: «اگر ما را بیرون کند، چی؟»
تا آمدم جوابش را بدهم، احساس کردم، دردی توی شکمم گلوله شد. از ته خیابان اصلی غرش ماشینی با اگزوز شکسته به گوش رسید.
یک صدا گفتیم:« خولیو است.»
ماشین سر پیچ با قدرت بیشتری سرعت گرفت. همه چیزش پرزور بود: چراغ های گنده ی جلو، اگزوز پر صدا. روحیه می داد به ما. بطری هم که آورده بود ما را پررو کرد.
-از بابام کش رفتم.
چشم هایش برق می زد. من و آنیبال هم بعد از اولین قلپی که سرکشیدیم، چشم هایمان روشن شد. از کایه دو لوس پاراسوس به سمت تقاطع همسطح حرکت کردیم. چشم های او هم برق می زد، وقتی بچه بودیم . می رفتیم دیده بودیم، یا شاید الان به نظرم می رسید که دیده بودم برق می زند. آرایش می کرد، خیلی هم آرایش می کرد. مخصوصاً لب هایش.
-یادتان هست که سیگار می کشید؟
همگی انگار یک فکر داشتیم. جمله ی آخر از من نبود، بلکه آنیبال گفت. من فقط گفتم یادم هست و اضافه کردم که همه چیز از جایی شروع می شود.
آنیبال گفت حرفت قانع کننده نیست:« از این حرف و حدیث ها که بگذریم، یک جورهایی تنبیه است. از طرف ارنستو از او انتقام می گیریم تا فاحشگی را کنار بگذارد.»
-تنبیه. کوتاه بیا!
گمانم خودم بودم که حرف رکیکی پراندم. یقیناً خودم بودم. سه تایی پقی زدیم زیر خنده و خولیو گاز ماشین را گرفت.
– اگر بدهد ما را بیرون بیندازند چی؟
– تو هم انگار عقلت پاره سنگ برداشته! از این غلط ها بکند می روم سراغ ترک صاحب کافه یک داد و بیدادی راه می اندازم که مجبور شود به خاطر خدمات نامناسب در دکانش را ببندد.
آن موقع شب مشتری های زیادی در بار نبودند، چند تا فروشنده دوره گرد و دو یا سه تا راننده کامیون. هیچ کس از اهالی شهر نبود. همین مرا کمی پرروتر کرد، باور می کنید یکنید نمی کنید نکنید. هیچ نمی شد حساب کرد. به دختر موطلایی پشت پیشخان چشمک زدم و خولیو هم با ترکه صحبت می کرد. ترک ما را برانداز می کرد و من از قیافه ی آنیبال فهمیدم که او را هم یابو برداشته.
ترکه به دختر موطلایی گفت:« ببرشان بالا.»
دختر موطلایی ما را به طبقه ی بالا هدایت کرد. پاهایش یادم مانده و قری که موقع بالارفتن به کمرش می داد. یادم هم می آید که متلکی به او پراندم و او هم کم نگذاشت و جوابم را داد، خوشمزگی تقصیر برندی بود که تو ماشین خورده بودیم یا جینی که در کافه بالا رفتیم. توی اتاق تر و تمیز بی روح که فقط یک میز کوچک به چشم می خورد. مثل اتاق انتظار دندانپزشک. فکر کردم نکند دندان بکشند.
به بقیه گفتم:« نکند دندان مان را بکشند.» نمی شد جلو خنده مان را بگیریم، اما سعی کردیم سروصدا راه نیندازیم. خیلی آرام حرف می زدیم.
خولیو گفت:« مثل مراسم عشای ربانی.» خیلی بامزه بود، اما به خوشمزگی حرف آنیبال نبود که دم دهانش را گرفت و هاق زد و گفت:« فکرش را بکنید که الان کشیش از یکی از آن درها بیرون بیاید.»
دل درد گرفته بودم و گلویم خشک شده بود. فکر می کنم از بس خندیده بودم. اما ناگهان جدی شدیم. هر کسی که آن تو بود در را باز می کرد بیاید بیرون. مرد قدکوتاه تپلی بود مثل یک خوک کوچولو. خوک کوچولوی ارضا شده.
با سر به اتاق اشاره کرد و ادایی درآورد و لب گزید و چشم گرداند. به صدای پاهای مرد که از پله پایین می رفت گوش دادیم.
خولیو گفت:« کی اول می رود تو؟»
به همدیگر نگاه کردیم. تا آن موقع به فکرم نرسیده بود، یا به ذهنم راه نداده بودم که قرار است تنهایی برویم تو و جدا جدا جلو او بایستیم. شانه انداختم
چه بدانم؟ هر کی دلش خواست.
از پشت در نیمه باز صدای شرشر آب را می شنیدیم. توالت. بعد سکوت بود و نوری که به صورت مان تابید و در کامل باز شد. آن جا بود. هاج و واج نشستیم و نگاهش کردیم. زیرپیراهنی نیمه باز و آن تابستانی که هنوز مادر ارنستو بود و لباسش کنار رفته بود و به ما تعارف می کرد که بمانیم و شیر بخوریم. فقط حالا گیسوانش طلایی بود. طلایی و خوشگل. لبخندی حرفه ای به لب آورد، لبخندی مات و از سر شیطنت.
– خب؟
صدایش مرا تکان داد، همان صدا بود. اما چیزی در او عوض شده بود. زن دوباره لبخندی زد و و تکرار کرد بفرمایید؟
انگار دستور می داد. دستوری خشک و کشدار. شاید به همین علت سه تایی بلند شدیم هر سه با هم.
یادم هست که لباس زیرش تیره و تقریباً بدن نما بود.
خولیو زیرلبی گفت:« من می روم.» مصمم قدمی پیش گذاشت.
دو قدم پیش رفت. بیشتر از دو قدم نرفت. برای آن که همان موقع خوب ورندازمان کرد و خولیو خشکش زد. کی می داند چرا؟ از ترس بود یا از خجالت بلکه هم از انزجار. همین جا تمام شد.
ما را دید و می دانستم ما را که ببیند اتفاقی می افتد. سه تایی خشکم مان زد، قدم از قدم نمی توانستیم بداریم انگار به زمین دوخته شده بودیم و ما را که آن شکلی دید و مردد و نمی دانم با چه حالی، چهره اش برگشت و به تدریج حالتی غریب و هراسان گرفت. برای این که اولش، چند ثانیه ای گیجی و سردرگمی بود. بعد انگار چیزی را به یاد آورد و هراسان و آشفته چشم های پر از استفهامش را به ما دوخت. بعدش به زبان آورد. پرسید اتفاقی برایش افتاده، سر ارنستو بلایی آمده.
دکمه های لباس زیرش را که می انداخت این حرف ها را زد
۳ لایک شده