ماسک
فاطمه حسن پور
سربالایی را که بالا بروید، روی کوهی ایستاده است. دورتادورش را درختان سر به فلک کشیده محصور کرده اند. باید چند بارچهل پنجاه تا پله را بالا بروید تا به بخش مورد نظرتان برسید. از دور که نگاه کنید به نظر می رسد منظره ی آرامی دارد.
می گویید چه جای خوش آب وهوایی. نمی دانید آنجا محشرکبراست. حد وسطی ندارد.
از بخش اول شروع می شود، بخش هایی که مثلا حمایت شونده اند. باید سعی کنید هیچ وقت بیمار نشوید چون اگر تن به بیماری دهید به سرعت بخش تان را عوض می کنند، تا برسید به بخش پنج، همان بخشی که درست روی قله ی کوه قرار دارد.
بیایید برویم نشانتان دهم. اگر کمی حوصله داشته باشید از آن بالا می توانید همه چیز را ببینید. فقط باید زرنگ باشید، ازدراصلی وارد نشوید. باید خیلی مواظب باشید، آخر شما که نمی دانید.
آنجامردی با دماغ عقابی وشکمی برآمده منتظر است. هر روز صبح زنگ را به صدا در می آورد، دست هایش را به هم می مالد وبا لباس سفیدش توی هوا پرواز می کند، می گوید شروع کنیم. دانشجویانش صف می کشند و پشت سرش راه می افتند. وارد همان اتاق بزرگ که سر درش نوشته، اورژانس می شوند.
نمی دانید این آقا چه اعتباری بین دانشجویانش دارد، اصلا حد وحساب ندارد، آنها حاضرند جانشان را دو دستی تقدیمش کنند.
راستی حواستان باشد، نزدیک در ورودی روی سکو نگهبانی ایستاده است، چهار چشمی همه جا را می پاید. بله بارها خودم دیدمش، هیکل درازوسیاهی دارد، بیشتر به نعش کش ها شبیه است.
به نظر می رسد مصمم هستید. بله چشمان با ذکاوتی دارید. انگار محافظه کاری توی ذاتتان نیست. واقعاّ می خواهید حقیقت را بنویسید، پس گوش کنید.
بله آقا باید مثل روح وارد شوید تا کسی بهتان شک نکند. آنجا هر روز صدها بیمار معاینه می شوند. حکم را دماغ عقابی می نویسد. نیمی از بیماران هر روز به بخش پنج منتقل می شوند، همان بخشی که شبانه نعش کش ها تخلیه اش می کنند و روی سینه هایشان نوشته است، علت مرگ ریه های از کار افتاده.
پیوند ریه شوخی ندارد. راستی باید کمی قیافه تان را تغییر دهید. می ترسم بااین قد بلند ولاغرمیان این لباس هایی که توی تن تان لق می خورد شما را عوضی بگیرند. هنوز هیج کار نکرده سر از بخش پنج در آورید.
باید پیوند ریه را فراموش کنید. انواع پیوند را شنیده بودم الا پیوند ریه. مضحک است. شاید روزی دانشمندان بتوانند ریه ها را هم عوض کنند.
دیشب اخبار را گوش کردید؟ من که مو به تنم راست شد. شنیدم قلبی را برای پیونداز شهری به شهر دیگر می بردند،بین راه از دست شان می افتد ومجروح می شود. باورتان نمی شود،قلب مجروح را پیوند زدندوبعد شروع به کار کرد.
استخدام شوید؟ نه بابا فکرش راهم نکنید. می دانید آن دانشجویان چطورسراز آن جا درآوردند. ازهفت خوان رستم گذشته اند تا به این جا رسیده اند. گیریم استخدام شدید. وقتی اجازه ی ورود گرفتید دیگرهیچ گونه احساس بشر دوستانه ای ندارید. از همه چیز خالی می شوید، دیگر فراموش می کنید برای چه کاری این جایید. خودتان هم می شوید جزیی از آن دم و دستگاه. شما که نمی دانید، همین که به عنوان دانشجو یا چه می دانم کارمند وارد شدید، همین که نگاه مرد دماغ عقابی بهتان افتاد چنان جادو می شوید که فراموش می کنید به چه منظور به این جا آمده اید. تسلیم می شوید، یکی از آنها می شوید. ویا پس از چند روز نعش کش ها شما را راهی قبرستان می کنند.
تنها راه ورود به این جا راهی است که من پیشنهاد می کنم. من ماه ها طول کشید تا فهمیدم این جا چه جور جایی است. دماغ عقابی که دکتر صدایش می کنند مثل هشت پایی قوی هیکل عمل می کند. چنان حصاری کشیده که هیچ روزنه ای وجود ندارد، این که می گویم مواظب باشید به خاطر همین است.
باید دوبار زندگی کرده باشید تا بتوانید از حصارهای نامریی شان رد شوید، همان طور که من رد شدم.
راستش رابخواهید، من یکی از مردگان این جاهستم. فقط کمی سرما خورده بودم. وقتی وارد اورژانس شدم همه چیزمشکوک به نظرمی رسید. کمی ترسیده بودم، به زور مرا بستری کردند. صبح که دماغ عقابی آمد، دستورات لازم را داد. چند نفر به جانم افتادند، می خواستند آب ریه ام رابکشند. خوب معلومه آبی نبود که بکشند. دلش را دارید نشان تان بدهم. بیایید پیراهنم را بالا بزنید. چند حفره هنوزوجود دارد.
مرا به بخش پنج منتقل کردند، می دانید یعنی چه؟
آن شب باران کمکم کرد. آسمان سیاه بود باران سیل آسا می بارید، بوی بخور ومواد ضد عفونی کننده داشت خفه ام می کرد.
نمی دانید دماغ عقابی چه صورت گوشت آلودی دارد، ماسکی جلو بینی اش زده بود، صدای قوی وپر شوری داشت. شنیدم می گفت:«این جا آخر خط است».مثل اسبی بی قرار نفس نفس می زدم، هنوز صدایش را می شنوم:«توبه کنید وقت تنگ است، شما فراموش شده گانی هستید که لحظات آخر را می گذرانید.» به صدای ضجه ی یبماران از خود بی خود شدم.
نمی دانم شاید به معجزه شباهت داشت،نفهمیدم چطور خود را توی تاریکی پنهان کردم. اگر چند بار دیگر آن مواد را استنشاق کرده بودم، من هم مثل بقیه به دیار باقی رفته بودم، ولی خدا با من یار بود.
توی تاریکی می دویدم. از آن روز به بعد هر روز با قیافه های جورواجور جلو دراین ساختمان پرسه می زنم تا بفهمم این جا چه می گذرد؟حالا چه می گویید؟چرا می لرزید؟،صبور باشید، چرا گریه می کنید؟ باید حدس می زدم، شما ضعیف تر از آنی هستید که فکر می کردم. باید دنبال کس دیگری بگردم. حالا شما مرا می شناسید باید ماسکم را عوض کنم.