مردی که سیاه می خندد
چشم هایت، پرتم میکند
به شانه های پدر
که کوه را شرمنده کرد
اما با ساز هیچ چوپانی نلرزید
پرت می شوم از شانه های پدر
باتفنگی که دلتنگی مادر را نمیفهمد
با اسبی که دلش ،
به سبزی روسری ات خوش بود
وبعد….
میخواستم چشم هایت باشم
تا به من افتخار کنند تمام دامنه ها
اما همه جای کاغذ سفید شد
سرخ شد.
راستی شباهت مادرم باتو
تنها برف روی موهایتان نبود
مردان زیادی پای شما
کلاغ شده بودند
آنقدرکه دامن مادرم،
پرچم صلح شد
راستی تا یادم نرفته بگویم:
مادر،
مردی که دوستت دارد
سال هاست سیاه می خندد
نیلوفر شاطری
۴ لایک شده