مرد پاندول دار در شهر ساعت های خفته
(نگاهی به مجموعه داستان «از پشت دیوار های خاکستری» نوشته ی «کیوان باژن»)
کیوان خلیل نژاد
مجموعه داستان «از پشت دیوارهای خاکستری» نوشته ی «کیوان باژن» از سوی انتشاراتِ «هزاره ی سوم اندیشه» منتشر شده است. این مجموعه دومین تجربه ی نویسنده در زمینه ی داستان کوتاه است پس از مجموعه ی «در کوچه های اضطراب». هم چنین رمان «دیروز تا بی نهایت صفر»، از جمله کارهایی است که پیش از این از کیوان باژن منتشر شده. مجموعه ی تاریخ شفاهی در ارتباط با «صمد بهرنگی»،«مهدی غبرایی»،«عمران صلاحی» و «شمس لنگرودی» از اوست. باژن، «شناخت نامه ی احمد محمود»- انتشارات «هزاره ی سوم اندیشه»- و «انسان رو در روی جهان»(جستارهایی درباره ی فردیت خلاق در گفت و گو با اهلِ قلم و اندیشه»)- نشر قطره- را نیز زیر چاپ دارد.
«از پشت دیوارهای خاکستری» هشت داستان دارد:
«دغدغه های مرحوم میم بزرگ وپسرش»،«ناشناس»،«درد مشترک»،«هوای آزاد»،«از پشت دیوارهای خاکستری»،«از دالان های ذهنی یک غریبه»،«شب» و «سرنوشت آن چشم ها، همان چشم های میشی».
داستان های این مجموعه از نظر مضمون و فضای حاکم بر آن ها به یک دیگر مرتبط بوده پیوستگی های آشکار و نهانی میان آن ها وجود دارد. به طورکلی آن چه را که متن در مقابلِ خواننده قرار می دهد تصویری محو از دنیایی بی زمان و مکان است که آشفتگی، آشکارترین خصیصه ی آن است. در فضایِ غبار آلوده ی حاصل از «تردید در شناخت»، همه چیز یکسان به نظر می رسد: تردید آدمی و شک او در شناختِ ماهیتِ چیزها، به تکاپو برای بر ساختن معنایی ذهنی و یا شناختی تجربی از آن ها تبدیل نمی شود؛ تردیدِ آدمی در چنین شرایطی با توجه به ناتوانی او در شناخت سبب می شود تا او آن چه را که می باید به جای آن چه در حقیقت دیده است قرار دهد. چنین فضایی، انسان ها را چنان به یک دیگر شبیه ساخته که خواب ها، ترس ها و اشتباهاتشان نیز از الگویی قالبی پیروی می کند. چنین مردم یکسانی، توانایی یافتن دریافتی شخصی از جهان پیرامون را از دست داده اند. آن ها به صورت منفعل نظاره گر پیرامون خوداند. آنچه از لذتِ درک و کشف جهان برای آنان باقی مانده است تنها دلخوشی حاصل از فهمِ پیام های روزمره است؛ پیام هایی سر راست و خالی از هر گونه ابهام، همان پیغام هایی که با اندک تغییری، پوچ و بی معنا می شوند:«مشترکِ مورد نظر در شبکه می باشد» («از پشت دیوارهای خاکستری»، ص ۵۶ )
در جهانِ متن، همه از پیر شدن در زمانی که هنوز بدن هاشان جوان است واهمه دارند اما گریزی از این هراسِ همه گیر نمی یابند. آن ها نه تنها خود را در آینه با صورت چروکیده و بدنی جوان می بینند بلکه در خواب نیز عفریته ی رعب آور را به شکل عجوزهای با صورتی پیر و بدنی جوان تصور می کنند. در رکود و رخوتِ مسلط بر فضای مجموعه، از گذشته تا امروز همواره سرهای فرسوده و ناتوان بر بدن های جوان و تنومند حکمفرمایی کرده است.
تکرارِ گذشته به عنوان یکی از جان مایه های اصلیِ متن، پیش از این نیز مورد توجه نویسنده قرار داشته است. «کیوان باژن» برای رمانِ خود نیز- که در سال ۱۳۹۲ از سوی «نشر روزگار» چاپ شد- عنوان «دیروز تا بی نهایت صفر…!» را برگزیده بود. چنین عنوانی اشاره به چیزی تهی در گذشته دارد که نه تنها تا اکنون امتداد پیدا کرده بل که سودای ابدی شدن را در سر می پروراند. در مجموعه ی حاضر نیز آن چه در گذشته ریشه دارد امروزه بی رمق و اسیرِ تکرارِ سرنوشت شخصیت های داستان را رقم زده است. در این جا همه چیز تکرار می شود و هر نسلی آینه دارِ میراثِ نسل پیشین است اما آن چه در این آینه ی کژتاب و زنگار گرفته منعکس می شود تصویری محو از گذشته ای مجهول است؛ تصویری که آدمیان را تهی از خصایص فردی در هم مستحیل میکند. «میم خواب دیده بود در خواب دارد کم کم پیر می شود مثل پدربزرگ اش میم بزرگ…!» («دغدغه های مرحوم میم بزرگ وپسرش»، ص ۷)
«از پشت دیوار های خاکستری» تلاشی در جهت پرداخت شخصیت ها و هویت بخشی به آنان از خود نشان نمی دهد. شخصیت های داستان، از توده های بی شکل انسانی بوجود آمده اند که هر لحظه آمادگی این را دارند تا دیگری باشند. بی هویتی و عدم درک صحیح از زمان، دردِ مشترک همه ی آن ها است «صدا باز آمد و حواسش را پرت کرد. سعی کرد جهت صدا را تشخیص بدهد. دید کسی آن طرفتر روی صندلی نشسته است. خوب که نگاه اش کرد دید چه قدر شبیه خودش است. آیا همزادش بود؟ یک هو خنده اش گرفت. فکر کرد او هم باید کارمندی چیزی باشد.»( «دغدغه های مرحوم میم بزرگ وپسرش»، ص ۹ و۱۰)
متن برای بازنمایی تکرار وقایع و فضای دایره وار زمان، دو یا چند فعل را در انتهای جمله در کنار هم قرار داده است. معمولن یکی از این فعل ها را گذشته ی بعید و فعل دیگر را گذشته ی استمراری و یا نقلی تشکیل می دهد. گذشته ی بعید، نمایش گر رخدادی در گذشته ی دور و تصویری خاطره گون از آن است؛ همچنین گذشته ی نقلی و یا استمراری هر دو به تکرارِ فعل تا امروز و پس آمد امروزین آن اشاره دارد.
«و… حالا که صدای خودش را می شنید از ته گلو، شاید می خندید به همه ی آن چه که پیش آمده است… آمده بود … خواهد آمد و آن چه برایش پیش آمد و او که همه اش را گذرانده بود تا برسد به چنین روزی و رسید… رسیده بود اما همه ی آن چه در ذهن داشت، این همه سال دود شده بود و به هوا رفته بود. همه اش …حتا طرح صورت صاحب، پدرش، جفت اش… رفته بود … می رود»(«سرنوشت آن چشم ها، همان چشمهای میشی»، ص ۸۸)
زمانِ راکد و کرختِ متن، جز آن که مسیری دایره وار را پیرامون نقطه ای تهی طی کند حرکتی از خود نشان نمی دهد. انتظار آینده، در چنین شکلی از مرور زمان، در امیدی واهی برای برای دمیدن سپیده ی صبحی نو خلاصه می شود. فضای زمانی متن، نه نتها امتدادِ خطی ماجراها را دنبال نمی کند بل که کلمات را نیز کش دار و همچون بستنی در حال آب شدن، نرم و از ریخت افتاده کرده است.
راویانِ جهان متن که خود اسیر حالتی میان خواب و بیداری اند، تصویری وارونه را گزارش می کنند. مردمانی که روی گوش هایشان راه می روند و تابوتی را بر پاهای شان حمل می کنند روایت گری جهانشان را به مرده ای بر خاسته از تابوت می سپارند که در تلاش است تا باز گردد و به هیچ چیز جز قبر فکر نکند. در متن اما، تصویرِ برخورد مردان و زنان با این دنیای وارونه کاملن متفاوت است. مردانِ منفعل و خواب زده، بی تفاوت به نظاره ی جهان نشسته اند؛ آنان در شغلِ آبا و اجدادی خود خط می نویسند و خود را هنرمند می پندارند درحالی که کارمندانِ یک لا قبای اخراج شده از کار هستند. مردان حتا اگر نویسنده هم باشند بی تفاوت از کنارِ زن خیابانی عبور کرده به لطافت هوای پس از باران می اندیشند. در حالی که زنان، با حقیقتِ عریانِ این جهان، رو در رو می شوند. آن ها هستند که تصمیم می گیرند، حرکت می کنند و این مردان اند که از پشتِ سر آن ها می دوند تا راهِ خانه را بازیابند. متن با آن که بارِ ِعوام زدگی رابر دوشِ زنان قرار داده است اما در همین فضا نیز آن ها هستند که تصمیم می گیرند خانه را ترک کنند یا برای رهایی خود از این فضای زندان مانند، کلید ساز خبر کنند و یا حتا مردانِ وامانده ی خود را به طور کامل، از سرِ راهِ خود بردارند.
۵ لایک شده