مسیر
فتح الله بی نیاز
آن روز هیچ کس به من توجه نمی کرد. بنابراین، تا جایی که توانستم از آن آدم های جوان و شاد فاصله گرفتم. بعد در نقطه دور و خلوتی، خیلی بالاتر از ساحل نشستم و دختر جوان و زیبایی را روی ماسه ها ترسیم کردم.
سخت دلتنگ بودم و احساس تنهایی و بدبختی می کردم، با این وجود از کارم راضی بودم. تصویر، هیچ نقصی نداشت. حتی از چنان اصالتی برخوردار بود که باد، طوفان و باران چند ساعت بعد، نتوانست آن را از روی ماسه ها محو کند.
این پایداری و ماندگاری، علاقه ام را به او بیشتر کرد و صورت حیرت انگیز و بیمارگونه ای به خود گرفت. حتی در شکلی وهمناک، او را مثل موجودی جاندار به تصور آوردم، با او حرف زدم و به تنهایی چاره ناپذیر و فاصله انکار ناپدیرم با اطرافیان اشاره کردم. به او گفتم که دیگر رضایت خاطر و خوشبختی را نمی شناسم، با آن چه دیگران را شاد و سرخوش می کند، بیگانه ام و حتی نمی دانم چند میلیون همشهری ام با چه انگیزه هایی می خوابند، بیدار می شوند ، کار می کنند و به این سو و آن سو می روند.
تصویر به حدی جاندار شده بود که چند دقیقه ای چهره اش در هم رفت و اندوهی درنگاهش خوانده شد.
احساس کردم این موجود مرا به خوبی درک می کند، به همین علت رضایت دادم که رختخواب نرم و راحت را برای همجواری با او نادیده بگیرم. پس، همان جا، نزدیک او دراز کشیدم و همچنیان که به آسمان چشم دوخته بودم به خواب رفتم.
حدود نیمه شب، با سر و صدای پرشور و خنده های مستانه مردها وزن های بانشاطی که کمی دورتر دور آتش می چرخیدند، می خواندند و می رقصیدند از خواب پریدم. صدای گفتگوهای عادی و خنده ها و جیغ های شادمانه شان، از جوانی و خوشبختی شان حکایت می کرد. اما وجودشان، خلوت من و آن موجود نازنین را به کلی به هم ریخته بود. درعین حال، سر و صدای شان باعث شد که بیش از پیش به اهمیت حضور او پی ببرم. حتی از این که در چنان غوغایی همدم و مونسی داشتم، دستخوش حالت سکرآور و نامتعارفی شدم؛ چیزی که اندوه تابناک خوانده می شود.
در چنین رخوت خوابناکی بار دیگر به خوابی خوش فرو رفتم.
سپیده تازه دمیده بود که بیدار شدم. از تصویر «او» اثری نبود. با ناباوری به جای تصویر چشم دوختم. رد پایی دیدم. دردمندانه از جا بلند شدم و آن را دنبال کردم.
«او» تا محل تجمع سرخوشانه جوان ها پیش رفته بود و آن جا در میان بقیه آثار و رد پاها گم شده بود؛ نه از او نشانی دیده می شد و نه از آن آدم های جوان و شاد.
نگاه غم آلودی به انبوه ماسه های به هم ریخته انداختم، بعد سلانه سلانه و تنها به خانه سوت و کورم برگشتم.
۹ لایک شده