نامه ی ناخوانده
طلا نژادحسن
حالا دیگر جزو آدمهای خودی به جا می آمد مسافرخانه مثل خانه ی خودش بود امّا حالا با دفعه های قبل فرق می کرد . دو سه بار پولهایش را شمرده بود . فقط کفاف ۳ روز ماندن در آن جا را می کرد با خرج دوا و سیگارش این دفعه اقامتش طولانی شده بود . خودش هم نمی توانست روزهای رفته را درست به خاطر بیاورد . واقعاً این آ[رین بار چند روز بود که اینجا اتراق کرده بود ؟ خیلی حوصله نداشت به آن فکر کند . انگار حساب کتاب روزها فقط به خاطر این بود که نمی خواست آبروریزی شود . البته با خودش فکر می کرد « دیگه مهم نیست » امّا باز انگار یک جورهایی به تصمیم خودش اعتماد ندارد .
صدای شاگرد مسافر خانه تقه ای که به در می زند ، از کاغذها جدایش می کند . سینی چای را از او می گیرد و در بسته می شود مدتهاست که همه ی درها را بسته می بیند ، به اندازه ی یک عدس ، نه پشیمان می شود . دو عدس از جیب کتش در می آورد و می اندازد توی لیوان کنار قوری گل قرمز و چای پر رنگ را می گیرد رویش . حالا نشسته روی تنها صندلی پشت میز و آرنج راستش را تکیه داد به پیشانی و آرام آرام با خودکار بیک چای را به هم می زند . سیگار روشن همچنان لای دو انگشتش دود می کند ، انگشت دستی که تکیه گاه پیشانی است و خاکستر بلند و لرزانش ، می افتد کنار لیوان چای . لیوان را بر می دارد و می رود کنار پنجره ، باران اریب می زند به شیشه ها و شره می داد به پایین و روی هره ی پنجره سیل راه انداخته بود . با فاصله ی سه طبقه از این بالا حاشیه ی خیابان را می دید . رقص پولکهای طلایی و نقره ای که به سرعت به تابش چراغهای خودروها به زمین نرسیده محو می شدند ، آشفتگی زن را در اولین ساعت شب از همین بالا می دید حس کرد . خودروها وسط می گرفتند و اکثراً به سرعت رد می شدند او دست بلند می کرد ، گاهی جلو می رفت و بعد هم عقب می نشست و همان کنار جدول می ایستاد . از این بالا سن و سالش معلوم نبود یه چیزی در حد میان سال ، شاید از همان پایین هیأتش عین خودش بود ؛ فریبا که دیگر شاید هیچ وقت او را نه شاید یه جایی باز هم او را ببیند کسی چه می داند بخار کم کم شیشه را مات می کرد یک نفس لیوان همه چای را سرو می کشید یک ماشین سواری ترمز می کند . و زن در جلو را باز می کند و آخرین پک را به سیگار می زند و فیلتر آن را می اندازد توی لیوان خالی و می گذاردش کنار قوری – پاکت های در بسته را جدا می کند . از میان آن همه کاغذ که ریخته بیرون از دهان سامونتی که نیمه باز تکیه داده به پایه ی تخت . صدای خنده ی زن از دیوار سمت راست عبور می کند و بر سکوت اتاق چنگ می کشد خنده ی وسوسه انگیز زن همچنان کش می آید و حالا انگار روی تمام وسائل اتاق ومغز او خراش می اندازد می داند حتماً خودش است امروز عصر که برای خرید سیگار از پله ها سرازیر می شد با او سینه به سینه شده بود .موقع خروج همین شاگرد مسافر خانه با سر به زن اشاره کرده بود و ابروها را طوری پیچ و تاب داده بود که یعنی : خودشه .
وقتی که بی میلی او را دیده بود بازهم با تکان سر و بالا بردن ابروها گفته بود گرون نیست ها !
و او باز هم با بی میلی گفته بود :
-دخلش اولش نیست . شاگرد مسافرخانه با تعجب گفته بود :
-پس چه گیری داری ؟ !
بعد خودش پس حرف را گرفته بود که نکنه در قید ….. مکث کرده بود و او آوازه بود : حلالش می کنیم که او تندی زده بود بیرون و هم زمان گفته بود : بی خیال .
امّا حالا خنده های حریصانه ی زن تمرکز او را گرفته بود : با خودش می گفت : مرا به یاد کی می اندازد ؟ کاغذها را رها کرد . رفت از روی میز پاکت سیگار را برداشت و یک نخ در آورد و همان طور خاموش گذاشت لای لبهایش رفت کنار پنجره ، باران نبود . نه صدایش و نه خودش ، پنجره ی کشویی را عقب کشید و سرش را برد بیرون همانطور سیگار خاموش به لب ، هوای سرد و نمناک سوزنهای ریزش را از پوست صورت و گردنش به سرعت عبور می داد پنجره را کشید و آمد فندک را برداشت و سیگار را روشن کرد .
همین طور که آرام ، آرام پک های عمیقی می زد به سیگار که دوباره رفت توی نخ پاکت نامه ، امروز هوس کرده بود همه را از این پنجره بیاندازد توی خیابان ، تا شاید کسی از روی کنجکاوی بپرد و آن ها را بخواند . او که بعد از خودش ، گور پدر دنیا .
لااقل یک نفر بیگانه آن ها را بخواند . لااقل یک آدمی توی این دنیا بفهمد مرض او چیست ؟ تمام این سالها فریبا نگاهی هم به آن نینداخته بود نگه داشتن شان را هم بخشی از دیوانگی های او می دانست و مرضش . امّا این باران ، این باران که از صبح شروع شده بود نگذاشت دیگر صدای خنده ی زن نمی آمد . انگار یک چیزی از حجم فضا کم شده بود . دوباره با خود گفت : راستی مرا به یاد کی می انداخت ؟
پاکت های بسته شده را دوباره ریخت روی زمین . و همه را با پا هل داد زیر تخت ، آن جا که قبرستان پاکت های خالی سیگار و ورق خالی قرص های دیازپام بود و روزنامه های باطله این چند روز که تقریباً هیچکدام را نخوانده فقط به عادت هر روز خریده بودشان . سیگار به آخر رسیده بود و انگشتش را می سوزاند بلند شد و آن را به گوشه ی سینه ی چای له کرد . رفته بود توی نخ زن ، انگار صدای بگو مگوی بام روی پشت دیوار بالا گرفته بود ، بلند بلند حرف می زدند ، او دوباره انگار اطمینان به دیده ی خودش داشته باشد ، با خود گفت ؛ حتماً او را یک جایی دیده است . رفت سیگار دیگری روشن کند که چشمش افتاد به یکی از پاکت های نامه افتاده بود زیر میز ، کنار صندلی ، برداشتش یک آن هوش کرد بازش کند .
-این یکی را ببینم کی نوشته ؟ ، اصلاً چی توش هست ؟!
لایه را از توی پاکت آورد بیرون تایش را باز کرد چک مردبود و لک و پین . و لکه های خونابه که بعضی کلماتش را ناخوانا کرده بود .
« فریبا، این یکی رو دیگه نخواه برات بفرستم تو بیمارستانم ، نه ناراحت نشود ، چیز مهمّی نیست ، به این زودی شربت نصیب من نمیشه . خیلی ها تو صف جلوی من ایستادن . این یه شگرده ، به قول طوری هم سنگرم ، یه پولوتیک . من که اولیش نیستم ! نمی خواستم بفهمه . اما وقتی تو بیمارستان آمد دیدنم ، چشمکی زد و گفت و لک خوب پولوتیکت گرفته با نمی دونی چه طور شد ؟ این آخر کاری ، شب تا صبح خواب به پر مژه هام نمی خورد تا صبح بیدار . سیصد دفعه می رفتم دست به آب نمی شد اصلاً نمی شد ، هیچ جوری نمی تونستم کنار بیام . و آن یه ذره جا چهار نفر بودیم . مثلاً هم سنگر هرکدام شون یک پتو پیچیده به خودش مثل سنگ یم افتادند . امّا من انگار مورچه رو تنم راه می رفت ، هی وول می خوردم . همیشه یکی از ما پاس بود و سه تای دیگه ، کپه ی مرگ داده بودیم . اونها می خواستن بخوابن ، اما خش و خش کیسه خواب و بلند شدن و هی بیرون رفتم صداشون رو در می آورد . خصوصاً ای مطوّری ، اگجر اون یه عدس نبود که می داشتم رو زبونم و هی مک می زدم حتماً با فریاد می زدم به بیابون . ای مطوری ، روی یه نخود از هر جا که بود برام گیر می آورد وگرنه تا صبح سگ لرز می زدم .
هی شاشم می گرفت ف تندی از سنگر می زدم بیرون و همون نزدیکی می خواستم خودمو خلاص کنم ، امّا می دیدم یه دو سه قطره بیشتر نبود . دوباره همو مصیبت اگر یه چرت کوتاهیی به بال چشمم می اومد تازه دندون قروچه شروع می شد و داد زدن توی خواب که مطوری با یه لگد بیدار می کرد که : هی کره خر …. تا الآن که با زارت و زروتت و روروکت زابرا شدیم حالا هم با ای قیشر و قیشر دندونا ، قبض روحمون کردی …. خفه می شی یا خفه ات کنم ؟!
چاره ای نداشتم ،قریبا، باید ای خاکو تو سر خودم می کردم ، او جشن اون شب بود زدم به سیم آخر ، یعنی دیگه پاک قاطی کردم ؛
چشم روز باز شده بود که پاتک زدن . بعد از حمله ی نیروهای ما و گرفتن بخشی از ارتفاعات ، آنروز به شدیدترین مشکلی ، ضد حمله ی آن ها ما را به تکاپو انداخت آتش سنگین توپخانه ی آن ها دربست روی سنگر ما بود به خاک ریز نزدیک شده بودند چندی از تک تیراندازهاشان هم از تو خاک ریز عبور کرده بودند و آمبولانسها زخمی ها را به سرعت به بیمارستان منتقل می کردند امّا تا شب هنوز جمع آوری شهدا و انتقال آن ها امکان پذیر نبود . فریبا درد هزار بگیر . تعداد زیادی از کشته های آن ها هم همین طور دور و بر سنگرهای ما به امان خدا رها شده بود . گرمای هوا هنوز نشکسته ، اوائل مهرماه ، دور وبر اهواز و شهرهای اطرافش هیچ بویی از پائیز به دماغت نمی خوره . تن آدم از گرما اَلو می گیره .
یکی از بچه های سنگرما همان اوّل صبح با شکم پاره به بیمارستان اعزام شد ، مرده یا زنده مشخص نشد ، شب آتش توپخانه ی آن ها از قفس افتاد و همه جا عین یک قبرستان خاموش غرق سکوت شد به نوبت کشیک می دادیم خاک ریز هم تو دست خودمان بود مطوری از همان سر شب مثل یک مرده افتاد و تو آن بوی گند خون و غرق صدای خرو پوفش بلند شد . فریبا وقتی بخت بد میاد گریبونتو می گیره ، دیگه تا خرخرته نجویده ولت نمی کنه . فقط من بودم و او هر شب تند و تند شاشم می گرفت و می رفتم بیرون سنگر همو دم در خودمه خلاص می کردم امّا آن شب نه ، تنگم گرفت بدجور روده هام پیچ می زد طوری که انگار می خواستن بیان بیرون . با هر ستمی بود خودمه نگه داشتم . با آفتابه رفتم یه قدری دور از سنگر ، فریبا مهتاب بود . روشن ، روشن ، گفتم خوبیت نداره فردا بچه ها پاهاشون میره توش ، آبروم می ره ، می فهمن من بودم . همیشه شب زنده ام همه می دونن . یه قدری فاصله گرفتم . فریبا به جان خودت مو به مو دارم برات می گم . فریبا تا خواستم بشینم دیدم اِ اِ ایه سیاهی درست روبه روم او هم دولا شده می خواد بشینه . یک دفعه ناغافل بلند شدم کوربشم اگه دروغ بگم فریبا او هم بلند شده دوباره خواستم بشینم دیدم او هم نشست فریبا به جان خودت لال بشم اگه دروغ بگم او هم نشست دیگه مهلت ندادم بی هوا دویدم آفتابه رو رها کردم و دویدم اصلاً نگاه به پشت سرم نکردم . تمام تنم به رعشه افتاده بود بی هوا نمی دانستم به کدام طرف دارم می دوم یک دفعه دیدم رسیدم به خاک ریز و دارم می رم بالا رو سینه ش خاک ریز باصورت افتادم ، تا به خودم بیام حس کردم چیز نرمی زیر تنم است تکان که خوردم فریبا به جان خودت اگر دروغ بگم دیدم او هم تکان خورد و با هم غلت خوردیم و رسیدیم به پایین خاک ریز ، فریبا کور بشم اگه دروغ بگم یک دفعه من افتاد زیر و دست او افتاد روی گردنم . یک آنه ها نمی دانم چه طور شده چه قدرتی ، از کجا ، آمد توی تنم ، توی دستهام ، از رو سینه و گردنم پرتش دادم یک طرف و بلند شدم و هراسان ، نهادم به دو .م… تا دم سنگر یه نفس می لرزیدم مثل سگ ! سرتا پا خاک و گه . دندانهام کلید شده بود . پریدم . تفنگ …. نمی دانم تفنگ خودم بود یا مال مطوری قاپیدمش گلنگد کش را کشیدم اول خواستم توی کله ی مطوری خالی اش کنم امّا نمی دانم چه طور شد . پریدم بیرون سنگر و بی هوا نوک لوله اش را گذاشتم روی انگشت شست پای راستم و شلیک کردم .
حالا یک هفته است تو بیمارستانم ، خوب می دانم که دیگر به آن جبهه بر نمی گردم هنوز درست نمی دانم چند تا از انگشتهای پای راستم قطع شده انگار تا مدتها معالجع ادامه داره ، راستش را که به آدم نمی گویند . اصلاً نگن ، به تخمم . باز به خودم آفرین می گم که این راه حل اون لحظه ی اضطراری به ذهنم رسید. آفرین به خودم
۱۶/۷/۶۶ – بیمارستان شماره ی دو اهواز
کاغذ را تا می کند و می گذارد توی پاکتش ، آه بلندی از دهانش تنوره می کشد می رود به سمت پاکت سیگار و یکی در می آورد و خاموش می گذارد لای لبها ، هم زمان به اندازه ی یک عدس از آن یک نخود تلخی می کند و می اندازد توی لیوان نشسته و چای سرد قوری را می گیرد رویش فندک را می گیرد زیر سیگار و از آن کام می گیرد . لیوان های سرد را بلاتکلیف می گذارد روی میز و می رود به سوی پنجره ی رو به خیابان باران شروع شده و باز هم اُریب می خورد به شیشه . بلند آن طور که صدای خودش را واضح می شنود : آخ فریبا . خوب شد اینا رو نخوندی . حالا هم که کار به اینجا کشید . بعد مکث کرده است و پک محکم دیگری به سیگار می زند و سرش را می چسباند به شیشه . رفته تو نخ ریسه ی چراغ قرمز عقب ماشینها که انگار آن جلو تصادفی چیزی ، اتفاق افتاده بود که همه کیپ تا کیپ ایستاده اند .
جیغ بلند زن از اتاق بغلی او را تکان می دهد . صدای تپ تپ ی پای کسی که از پله ها بالا می آید و به دنبال آن مشت هایی که به در کوبیده می شود و صدای شاگرد مسافرخانه که : « باز کن » و باز به دنبال آن جیغ های پیاپی زن ، همه ی اینها ، دوباره ذهن او را به بازی می گیرد و هی به مغز خود فشار بیاورد که : « اور ا کجا دیده ؟
۲ لایک شده