نفس فیل
شملا پالانیاپن
برگردان: مهناز دقیق نیا
فیلی در اتاق خواب او نفس می کشید.
در حالیکه تن برهنه اش را زیر ملافه پنهان می کرد می توانست گرمای نفس اش را احساس کند. همچنان که قلبش می تپید، همچنانکه حس خفیف معناداری از مغزش فرو می ریخت مهی روی تنش شکل می گرفت.
کاملا” ساکت بود مبادا که فیل او را ببیند. چشمانش به سختی به تاریکی عادت می کرد. ساعت شماطه دار کنار تخت چهار را نشان می داد. صداها را در خود فرو می کشید. صدای ویژ دمی مثل این که همه هوای اتاق را در خود فرو می کشد و صدای ویژ بازدم که مانند وزش بادی تند در توفان بود.
به آرامی سرش را برگرداند تا نگاهی بیندازد. باشکوه تنها کلمه ای بود که به فکرش خطور کرد. کمی لرزید. وزش دیگری از نفس داغ به تنش ضربه زد. ضربه ای که باعث شد لبه های ملافه که تا روی زمین کشیده می شد تکان بخورد مثل حرکت آرام دستی که به او سلام می داد.
حس می کرد فیل به او صدمه ای نخواهد زد. گوش های فیل کمی تکان خورد گویی تلاش می کرد تا حرکت او را بشنود. سعی کرد نفس نکشد تا حرکت قفسه سینه اش آن موجود را از وجودش با خبر نکند. نفس اش را بیرون داد. فیل تکان خورد و حرکت کرد چنان آرام که یاد حرکت بدن خودش افتاد. فیل او را دید.
حالا او وجود داشت. شب با بازی ساده ای از تایید متقابل ادامه یافت.
با صدای زنگ ساعت بیدار شد. ساعت شش بود. فیلی که در اتاقش نفس می کشید رفته بود.