هزارتو
.
نبودت
چه بهشت ویرانی درونم بنا کرده
از تو
دردی در من مانده
که ریشه می دواند و
عمیق می شود
.
روزگار
هرگز مهربان نبوده
این را
خون های ریخته می گویند
مرگ های زودهنگام
جدایی و رنج تنهایی
که روزی ما را به پایان می برد
.
تو را به درون خود می کشم
میان خاطره های تودرتو
دیگر نه دور می شوی
نه فراموش
.
نگاه کن!
چگونه به دام زیبایی های ذهن خود می افتیم
و خویش را تسلی می بخشیم
ما همیشه تنهاییم
تیله ای
در هزارتویی
با دوراهی های مکرر و بی سرانجام
با وحشت گم شدن
گم کردن ها
و افتادن در دهان نفرینی
که نمی خواهیم
به گودالی که سوقمان می دهد
فرو غلتیم
مه آ محقق
۲۰ لایک شده