همه خوانی داستان «صداخونه» از « غلامحسین ساعدی »
بهمن نمازی
اشاره:
همه خوانی یک داستان، عنوانی برای معرفی داستان هایی از ادبیات معاصر است. در این پرونده پس از نقد و معرفی ، داستان را با هم می خوانیم. حضور مثل همیشه از حضور شما در این پرونده استقبال می کند.
صداخونه یک کشف است. کشف این که چگونه با هر گام به پایان می رسانیم. کشف این که چگونه هر گام رفته ازمقاطع همان گام اول است. از مقاطع همان گام هایی که طنین شوربختی های انسان است. به نظر می رسد آن چه به آن سرنوشت می گوییم؛ در واقع بیان ناتوانی در قطع تاثیرات این گام های مکانیکی و تحمیلی است؛ تاثیراتی که مدام با شدت تکرار می شوند. چندان که حتی آگاهی ناشی از کشف آن ها نیز همراه با روندی تلخ و پرشتاب در ذهن ما انباشته می شود و به عمل نمی رسد و توانایی تغییر را از ما سلب می کند. چه راهی سرراست تر از این که این گام ها را به سرنوشت منسوب کنیم. سرنوشتی که در آن قدم آهسته می شماریم و فرمانده هیچ وقت راضی نمی شود و عدم رضایت اش را با فریاد اعلام می کند و ناگزیریم تا دوباره از نو شروع کنیم:
«اما نمی تونم حالیش کنم که دست ها، این دست چپ. اما نمی تونم حالیش کنم که دست ها، این دست راست.» این جا عمل تنها بیان ناتوانی پایان دادن به این تکرار ویرانگر است. تکراری که توانایی تفکر و عمل را از آدمی سلب می کند. صداخونه این روند را در قالب داستان، با استادی بی مانندی به تصویر می کشد:
«فرمانده بزرگ می گوید: کجا درست شده آقا، کجا درست شده؟ نمی تونه پا بگیره. این مردک من رو دیوونه کرده. به چه درد می خوره؟ سرباز که نتونه پا بگیره به چه درد می خوره؟ ببرش قدم آهسته.» و او این گونه به راه می افتد:
« روی هر دانه ریگ ده هزارتا قدم می زنم
روی هر دانه ریگ ده هزار تا می شمارم
تا کجا رسیده ام؟
عضلاتم شل و وارفته روی استخوان های مفلوک ام چسبیده است.
موزیک، توی گوش ام می غرد و نعره می کشد.
سرکار می تونی خوشحال باشی؟
روی هر دانه ریگ ده هزارتا قدم می زنم.»
آیا ممکن است خارج از این دایره و خارج از این گام ها صدایی بشنویم؟ آیا می شود از جایی خارج از این پادگان پیغامی بگیریم:
«آن ور میدان نامه ای روی زمین افتاده است. نکند مال من باشد؟ یک وقتی کبوترهای نامه بر بود ولی حالا…آه نباید فکرش را کرد. روی هر دانه ریگ هزارتا قدم می زنم، موزیک، استخوان جمجمه ام را سوراخ می کند و به حلق ام فرو می رود…»
ولی چه فرقی می کند حتی اگر خارج از این دایره پیغامی هم داشته باشیم کلامی تسلا بخش یا هر چیز دیگری:
«آه چه فرق می کند؟ می توانم زودتر برسم. همه مواظب من هستند. هزاران هزار چشم، میلیون ها دانه ریگ با چشم های درشت به پای من خیره اند. روی هر چشم ده هزارتا قدم می زنم. جلوی جایگاه می رسم. فرمانده بزرگ در جایگاه ایستاده است.»
تمام کلمات صداخونه به هم چفت شده اند. هیچ کلمه ای زاید نیست و در عین حال به نظر می رسد درهر چند سطر با خلاصه کوتاهی از کلیت داستان روبرو هستیم، کلیتی که در همان دایره های متحدالشکل در درون هم و با ریتمی شتابان و رو به تزاید تکرار می شود. راوی پا بر زمین می کوبد و چشم به بیرون دارد، بیرونی که گم شده، نامعلوم و مجهول است:
«دوباره از صف بیرون می روم. نامه ای آن طرف میدان روی زمین افتاده است. نکند مال من باشد. اما نه، مگر این شیپورها می گذارند، از لبه شیپورها آب می ریزد، چشم ها پرخون، خیک های پر باد، چطور می توانید این همه بدمید و نفس تان بریده نمی شود. روی هر دانه ریگ ده هزارتا قدم می زنم.»
و بر این امر، پایانی را حتی نمی شود تصور کرد. راوی می بیند. به تصویر می کشد. لمس می کند و با این همه قادر نیست تا از این دایره پا را بیرون بگذارد:
«فرمانده کوچک هم همین طور است. او هم جلوتر از راوی مثل عروسک چهار قدم تمام می رود. حتی فرمانده بزرگ ایستاده خوابیده است. تنها نعره اش است که یکدفعه از چهار بلند گوی گوشه های میدان بیرون می ریزد.»
نعره ای که به راوی اشاره می کند:
«نفر سوم صف پنجم. آه مرده شور این نفر سوم را ببرد. عجب بدبختی ای گیر کرده ام.»
راوی صدایی خارج از این همنوایی شوم گروهی است. راوی چهره ای متفاوت از این چهره های یک دست بی سر و پا است. راوی گناه انسان بودن را بر دوش می کشد. سوزشی که همیشه همراه اوست. زخمی که مدام عمیق و عمیق تر می شود تا جایی که به اعماق وجود او رسوخ می کند. وجودی که باید درست بشود. نباید به چشم بیاید. این جا طبیعی بودن به معنای از نوع خود بودن، جرمی نابخشودنی است:
«می گویم قدغن است جناب سروان، تنبیه مستقیم بدنی قدغن است. شما می توانید به من دستور دویدن بدهید. حق ندارید من را بزنید. شیپور فریاد می کشد خفه شو. فضولی را تمام بکن، این حق را دارم، حق دارم پوست از کله ات بکنم تا، درست نشوی، تا، نظامی نشوی»
و او دوباره می شمارد:
«هت، هوهو هوهو، هت، هو، هه، هار.» در حالی که خودش می داند:«عاقبت نه من رام شدنی هستم نه او.» انسان را نمی شود به چیز دیگری تبدیل کرد. راوی داستان، خودش است. او می خواهد این را، این وجود انسانی را به ستوان هم نشان بدهد. پس شروع می کند به کندن لباس هایش. نیمه لخت می شود. بازویش را بلند می کند و زخم زیر بغل اش را نشان ستوان می دهد و فتیله را جلوی چشم او از داخل زخم بیرون می کشد یک متر، دو متر، سه متر، شش متر، هشت متر، گویی زخم او پایانی ندارد. مثل این که اگر می شمرد تا هفت هزار متر هم می رسید. زخم او، زخم بر پیکره انسان است و درد او یک درد مشترک انسانی است. اما تنها او جرات می کند وسط همین تکرار، درون مقاطع همین دایره شوم، درهزارتوی مکرر همین روابط غیرانسانی خم بشود و حفره زیربغل اش را خالی کند و بگذارد خون و چرک به کف اتاق بریزد و بخار مرطوب اتاق را پر کند تا ستوان نتواند تحمل کند. تا بدود به طرف دریچه اتاق. سرش را از آنجا بیرون کند و چنان استفراغ کند که صدای آن مثل شیپور در پادگان به صدا در بیاید. تا راوی بتواند که جلو برود و زیر بغل اش را بالا بگیرد و بگوید شلاق بزن جناب سروان، شلاق بزن تا دلت می خواد و این جا می بینیم پرچمی که او باید زیر آن می ایستاد را توی زخم اش فرو کرده است. پرچمی که خدمت زیر آن، فروبردن اش در یک زخم عمیق است. پرچمی که ازاعماق یک زخم، به احتزاز در می آید.
دکتر «غلامحسین ساعدی» هنوز این جاست. هنوز نسخه های رایگان می نویسد و هیچ کس مثل او زخم ها را نمی شناسد. با هم داستان صداخونه، ششمین داستان از مجموعه داستان «آشفته حالان بیدار بخت» نوشته «غلامحسین ساعدی» را بخوانیم.
صدا خونه
غلامحسین ساعدی
۱
قدم آهسته بشمار، هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار ها. بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هه، بشمار هو، بشمار هار، بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هت. قدم آهسته می شمارم هه، می شمارم ها، می شمارم هت، می شمارم هو، می شمارم ها.
فرمانده راضی نمی شود و داد می زند: «گمشو برو تو صف.» دوان دوان می روم و جای معمولی خود می ایستم، صف پنجم نفر سوم. صدای فرمانده بزرگ که در جایگاه ایستاده، میدان را پر می کند: هه ، هه، هو. هار،هه، هه… اوهوی نفر سوم صف پنجم، باز که نشد، باز که نشد، تو یک نفر کار یک واحد را خراب می کنی، متوجهی؟ کار یک واحد بزرگ را خراب می کنی، پای چپ و دست راست، پای راست و دست چپ. چپ راست، چپ راست، هه، هه، هو، هار. هه، هو… نشد، نشد، نشد، سرکار دوباره نیم ساعتی قدم آهسته ببر.
دوباره از نو شروع می کنیم. قدم آهسته بشمارهت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هار، قدم آهسته می شمارم هو، می شمارم هار. عرق از هفت بندم می ریزد، اما می روم، پاهایم را بلند بالا می آورم، اما دست ها، این دست چپ، چگونه می شود حالیشان کرد که دست ها این دست راست… دوباره توی صف می روم، صف پنجم، نفر سوم. هه، هه، هو، هار و فرمانده داد می زند:«غلطه سرباز، غلطه، تو کار یک گردان را خراب می کنی، با این وضع نمی شود، با این وضع نمی شود. ببرش بیرون.»
سرکار ستوان با سقلمه از صف بیرونم می کند، دوباره می رویم گوشه میدان و بشمار هه، بشمار هو، می شمارم هه، می شمارم هو. می آیم توی صف، و هه، هه، هو، هار. آهای دست راست و پای راست را یک دفعه بیرون نیار، نیار. توبیخش کن، شب جمعه حق نداره بره بیرون، آقا با شما هستم، شب جمعه این سرباز را نمی ذاری بره بیرون، متوجهی؟ و من می شمارم هه و می شمارم هو. دوباره می روی توی صف، نه نمی شود این کا را کرد، فرمانده بزرگ باز با نعره از پشت میکروفون می غرد:«هیکل داره، اما چرا دستشو بالا نمیاره، چرا غلط راه میره؟ عمدی این کار رو نکنه؟ اوهو سرباز، متوجهی؟ می دونی چه بلایی سرت می آرم.» همچنان توی صف هستم و هزاران چشم از گوشه و کنار میدان نگاهم می کنند. بشمار هه، بشمار هو. می شمارم هه، می شمارم هو، می شمارم هت، می شمارم هو، اما نمی شود. فرمانده بزرگ می گوید:«عوض چهار قدم، پنج قدم بر می داره، هیکل داره، اما پا نمی ده، پا نمی گیره، نمی تونه، قادر نیس، باید کاریش کرد، قدم آهسته بره، امشب نگهبانی می ایسته و حالش جا می آد. اما حالا سرکار فرمانده دسته، ببرش پشت موزیک، بندازش پشت موزیک.
صدای موزیک که از اول صبح تا آن دقیقه مدام و یک نواخت می غرید مرا بلعید. چند ردیف شیپورچی و طبال و مردی که تند تند دستهایش را تکان می دهد. فرمانده دسته مرا می اندازد پشت موزیک، و مردی که بیکار ایستاده مرا می پاید و فرمان می دهد اوهو چند ماهه که سربازخانه ای؟ اما بلد نیستی، در جا قدم نمی فهمی چیه؟ می گویم:«آخه فایده نداره سرکار، پاهام کار می کنه و خوب هم کار می کنه، اما این دست ها، این دست راست، غیر این بازوی راست.» فرمانده دسته فریاد می زند:«بیخود غر نزن، راه بیفت، درجا والا باز قدم آهسته.»
صدای موزیک مرا می کشد، صدای شیپورها زیر سقف سرم داد می کشد، صدای شیپورها، صدای طبل زیر سقف سرم می غرد و من دیوانه وار دوباره از توی صداها می روم بیرون و داخل صف می شوم، صف پنجم و نفر سوم. اما این صف پنجم ونفر سوم. اوهو سرباز با اون هیکل چرا نمی تونی پا بگیری؟ ها؟ پشت موزیک ایستاده بود؟ فرمانده دسته به فرمانده پشت جایگاه می گوید:«نه قربان، مرتب در جا می زد، پاهاش درست شده، اما دست اش…»
فرمانده بزرگ می گوید:« کجا درست شده آقا؟ کجا درست شده، نمی تونه پا بگیره، این مردک منو دیوونه کرده، به چه درد می خوره، سرباز که نتونه پا بگیره، به چه درد می خوره، ببرش قدم آهسته.»
سرکار ستوان مرا بیرون می کشد، می رویم بیرون، دوباره شروع می شود. قدم آهسته بشمار هت، بشمار هو، بشمار هه، بشمار هار،بشمار هت، بشمار هه، بشمار هه. می شمارم هت، می شمارم هو، می شمارم هه، می شمارم ها. می شمارم، می شمارم، می شمارم، تمام ساختمان ها رنگ می بازند، شن های میدان، صدای موزیک ، صدای شیپورها، صدای طبل بزرگ، قدم سوم، و شست چپ ام و یک یا دو زخم زیر بغل ام.
می گوید بشمارهت، می شمارم هت، می گوید بشمارهو، می شمارم هت. می گوید بشمار هه، می شمارم هت. می گوید بشمارهار، می شمارم هت و قدم ها و استخوان زانوم و مشت محکمی به پس گردن ام می خورد:«پدرسگ کشککت پشت زانوته؟ ها؟ چرا نمی تونی راه بیفتی؟ پدر ما را درآوردی بگو دیگه. چه فایده داره هم خودت و هم یک هنگ بزرگ را رسوا کردی» با التماس می گویم:«جناب سرکار، می دونید، یک هفته است که نتونسته ام به بهداری برم و …» پس گردنی دوم را می خورم و می آیم صف پنجم و نفر سوم و قدم می گیرم و راه می افتم، اما نمی شود، به جای چهار قدم پنج قدم می روم، فرمانده بزرگ کارد بهش بزنی خونش درنمی آید و مثل دیوی می غرد:«بندازش پشت موزیک!» و مرا می اندازند پشت موزیک و هزاران چشم از توی شیپورها نگاه ام می کنند.
۲
روی هر دانه ریگ ده هزار تا قدم می زنم، روی هر دانه ریگ ده هزارتا می شمارم. تا کجا رسیده ام؟ عضلاتم شل و وارفته روی استخوان های مفلوکم چسبیده است. موزیک، مرتب توی گوشم می غرد و نعره می کشد. سرکار می تونی خوشحال باشی؟ روی هردانه ریگ ده هزار تا قدم می زنم. بشمار هت، می شمارم هو، بشمار هو، می شمارم هو، بشمار هه، می شمارم هو، می شمارم هو هو هو.
آن ور میدان نامه ای روی زمین افتاده است. نکند مال من باشد؟ یک وقتی کبوترهای نامه بر بود، ولی حالا… آه نباید فکرش را کرد. روی هردانه ریگ هزار تا قدم می زنم، موزیک، استخوان جمجه ام را سوراخ می کند و به حلق ام فرو می رود. اشتباه می کنی. تحملش اش را دارم، بهتر هم دارم، دوباره می آیم توی صف، صف پنجم نفر سوم. فرمانده کوتاه قد، راهمان می برد و فرمان می دهد:« هت، هو؛ هه؛ هار» و من می شمارم هت، هه، هو، هو ، هو، هار. به جای چهار قدم شش قدم بر می دارم، دو قدم، آه ، چه فرق می کند، می تونم زودتر برسم، همه مواظب من هستند، هزاران هزار چشم، میلیون ها دانه ریگ با چشم های درشت به پای من خیره اند، روی هر چشم ده هزار تا قدم می زنم. جلوی جایگاه می رسم فرمانده بزرگ در جایگاه ایستاده است. شیپورها، ای شیپورهای لعنتی؛ می تونید یک لحظه خفه بشید؟ قند توی دلم آب می شود، فرمانده بزرگ چشمانش را بسته وایستاده است. روی هر دانه ریگ ده هزار تا قدم می زنم، هه، هو، هو، هو، هوکشککم پشت زانو است، به جای چهار قدم پنج قدم می روم، مگر نمی تونم، کسی که چشم اش بسته است نمی تواند مرا ببیند. فرمانده کوچک هم جلوتر از ما، مثل عروسک چهار قدم تمام می رود. می رسیم جلو جایگاه، فرمانده بزرگ ایستاده خوابیده، اما یک دفعه نعره اش ازچهاربلندگوی گوشه های میدان بیرون می ریزد:«نفر سوم صف پنجم! آه مرده شور این نفر سوم را ببرد،عجب بدبختی گیر کرده ام»، اما تمام نمی شود. فرمان دیگری صادرمی شود:«سرکارستوان، این سرباز را می بری و می اندازی پشت موزیک، تا شامگاه آنجاست، بعد جلو اسلحه خانه پاس می گذاری تا استخوان هاش خرد شود و شب هم باید تا صبح راه رفتن را تمرین کنه، متوجهی؟»
دوباره از صف بیرون می روم، نامه ای آن طرف میدان روی زمین افتاده است، نکند مال من باشد، اما نه، مگر این شیپورها می گذارند، از لبه شیپورها آب می ریزد، چشم ها پرخون، خیک های پرباد، چطور می توانید این همه بدمید و نفستان بریده نمی شود.
روی هر دانه ریگ ده هزار تا قدم می زنم، صدا و چکه های آب، شیپورها، می تونم بمیرم، اما نه توی این صدا، نه در این ریگزار، هت، هو، هه، هار. بسیار خوب می شود تحمل کرد، من بلدم، می تونم سرکار، اما اگر می دونستی که زیر بغل ام! بسیار خوب، خفه می شم، هت، هو، هه، هار، هو، هو، هو، هار، هه، هه، هه، هه، هار ، هت، هت، هت،هو. روی تیری کک لکی از سرب نشسته است، من عرق می ریزم، عرق می ریزم، و موزیک مثل نیشتری مغزم را خراش می دهد، خراش می دهد، می میرم، تو صداها کلافه می شوم، کلافه می شوم و می میرم، مردن یعنی چه؟ می تونی بگی روی آن نامه، عکس کدام بدبختی را نقاشی کرده اند؟ نه، نه، کشککم پشت زانو نیس، پشت موزیک هستم، دارم پا می گیرم، دستهایم تا سطح شانه بالا می آید، بالا می آید و پایین می افتد. پشت موزیک، شن زار بزرگی است، در شن زار بزرگ زاغچه ای نشسته، زیر بالش زخم بزرگی است، زاغچه سیاه قدم می زند، روی هر دانه شن ده هزار تا قدم می زند.
۳
بعد که پاسم تمام می شود، فرمانده کوچک مثل کسی که مویش را آتش زده باشند پیدا می شود، می آید جلو، تفنگ و فانسقه را از من می گیرد و می دهد، دست یک زاغچه دیگر. بعد دونفری می رویم پشت میدان، جایی که پرنده ای پر نمی زند وسایه دیار البشری پیدا نیست، می ایستیم. فرمان می دهد:«پا بگیر. پا می گیرم و راه می روم اما نمی توانم، روی شن زار نمی توانم.» می گوید:«پدری از تو در بیارم که حظ کنی، من می دونی کی ها را آدم کرده ام؟ مسخره بازی بس نشده؟ حالا بیا.» می رویم. از یک راه باریکی رد می شویم و جلو ساختمانی می رسیم. در را باز می کند و وارد می شویم، اتاق دراز و چوبی است با یک دریچه کوچک، به تابوت شبیه است به تابوت بسیار بزرگ، تابوتی که برای زاغچه خیلی خیلی بزرگ است.
پا بگیر، پا می گیرم، راه بیفت، راه می افتم دور اتاق. شیپور قوروق و خاموش را زده اند. من می روم و او فرمان می دهد. صدایش مثل بلند گو، مثل شیپور توی اتاق طنین می اندازد:«هت هو، هه هار، هت، هو، هه، هار» و من قدم می زنم تاپ تاپ، تاپ تاپ، تاپ تاپ، «پدر سگ چهار قدم با شماره من، گوش به فرمان من داشته باش.»
عرض می کنم:«گوش به فرمان شما دارم سرکار، خیلی خوب اجازه بفرمایید، گوش به فرمان شما دارم.» اما نصفه های شب گذشته است و او دیوانه وار مرا دور اتاق می گرداند و ناگهان احساس می کنم که شلاقی پشت گردنم را داغ کرد. فریاد می کشم، بعد می گویم: «قدغن است جناب سروان، تنبیه مستقیم بدنی قدغن است، شما می توانید به من دستور دویدن بدهید، حق ندارید مرا بزنید.» شیپور فریاد می کشد:« خفه شو، فضولی را تمام بکن، این حق را دارم، حق دارم پوست از کله ات بکنم تا، درست نشوی، تا، نظامی نشوی.»
و من می شمارم هت، هوهو هو هو، او فرمان می دهد: «هت، هو، هه، هار.» عاقبت نه من رام شدنی هستم نه او. هردونفر سمج تر از یکدیگر هستیم، نه او رام شدنی است نه من. من تقصیری ندارم، زیرا که نمی توانم، اما او چه. دوباره شلا ق ها را یکی پس از دیگری بر گرده ام حس می کنم. با صدای بلند می گویم:«جناب سروان فکر می کنید که من دردم می آید؟ یک هفته تمام قدم آهسته رفتم، یک هفته تمام پشت موزیک انداختی دیدی که چیزیم نشد، حالا بزن، شلاق بزن، شلاق بزن، به خدا دردم نمی آید، می خواهی لخت بشم و تو تا دلت می خواد شلاق کاری بکن، اما می خواهم چیزی بهت بگم، با این کار خودتو خسته می کنی، تو بیچاره تر از منی، حالا یه راه خوب نشونت بدم، اگه می خوای آدم بشم و پا بگیرم. و می دونی اگر با زدن و کتک کاری به راه می افتم، این طور زدن فایده نداره، نگاه کن، من تنها زیر بغل راستم جایی هس که می تونی بزنی، اگه تو با مشت یا شلاق به آن جا بزنی دردم می آد، درد حسابی، باور نمی کنی، نگاه کن.»
شروع می کنم به کندن لباس ها، لباس ها را یکی بعد از دیگری می کنم و نیمه لخت می شوم، بازویم را بلند می کنم و زیر بغل ام را نشان ستوان می دهم، چشمانش برافروخته می شود و عقب عقب می رود، با صدای نازکی می پرسد:«چه شده؟»
جواب می دهم:« چیزی نشده جناب سروان، این جا را که می بینی زخم بزرگ و گودی هس و تویش حفره بسیار بزرگی است، نگاه کن.» و شروع می کنم به بیرون کشیدن، از داخل زخم فتیله را بیرون می کشم و بیرون می کشم وبیرون می کشم، فتیله را از توی زخم بیرون می کشم، یک متر، دو متر سه متر، شش متر، هشت متر، آره، هشت متر فتیله را از توی زخم بیرون می کشم، ستوان با چشمان بر افروخته و مبهوت نگاه می کند، چراغ کوچکی که در سقف روشن است روی فتیله نور می پاشد، چراغ روی فتیله زخم نور می پاشد، بعد خم می شوم و حفره زیر بغل ام را خالی می کنم چند پیمانه خون و چرک به کف اتاق می ریزد، بوی خفه کننده و بخار مرطوب اتاق را پر می کند ستوان نمی تواند تحمل بکند و استفراغ می کند، یک شکم، دو شکم، استفراغ می کند. صدای استفراغ مثل شیپور در پادگان به صدا در می آید. صدای پرش چند زاغچه را از بالای ساختمان چوبی می شنوم. دوباره وارد اتاق می شود، چشمانش را بسته است، من زیر بغل ام را بالا برده و جلو می روم ومی گویم:« حالا شلاق بزن جناب سروان، شلاق بزن تا دلت می خواهد، اما اینو بهت بگم که از من کاری ساخته نیس، من نمی تونم راه بیفتم، نمی تونم پا بگیرم، ممکن است یک بار این کار را بلد بشم و ولی تا آخر بلد نیستم، مرا از صف معاف کنید، پشت موزیکم نیندازید، روی شن ها، روی چشم ها، آخر چه طوری بگم، یه کاربیشتر از من ساخته نیس، می دونید اون کار چیه؟ در جنگ من کار بسیار مهمی می تونم واسه تون انجام بدم، وقتی دشمن حمله کرد و جبهه ما را شکست داد و واحدهای ما را نفله کرد، من خودم را به موش مردگی می زنم، بین جنازه ها می مانم. وقتی دشمن پرچم ظفر را در جبهه ما نصب کرد آن وقت من مرده، البته که آن وقت مرده هستم، آرام آرام می خزم و پرچم دشمن را بر می دارم و پاره می کنم و آن وقت از همین زخم، از توی این زخم پرچم خودمان را که مخفی کرده ام بیرون می آورم، از حفره زیر بغل ام بیرون می آورم و به جای پرچم دشمن می زنم، همه موفقیت آن ها را در یک ثانیه، در یک چشم به هم زدن به هم می ریزم. با وجود این تا می توانی شلاق بزن، جناب سروان، روی این زخم و حفره شلاق بزن جناب سروان.»
دست اش را بالا می برد و لی چشمانش را محکم بسته است، دوباره حالش به هم می خورد، شلاق را می اندازد کف اتاق و با عجله به طرف در فرار می کند. بعد بر می گردد به طرف من و فریاد می زند:«سرباز، دستور می دهم خودت پنجاه مرتبه زیر بغل ات را شلاق بزنی.»
در به هم می خورد و ستوان بیرون می رود. گوش می دهم. ریگ های خسته به خواب رفته اند، شیپورها به خواب رفته اند، همه خوابیده اند، همه به خواب رفته اند، با فتیله، چرک ها را از کف اتاق چوبی پاک می کنم و از دریچه بیرون می اندازم، بوی استفراغ و بخار سردی بیرون را پر کرده است، شلاق را از زمین بر می دارم، با دست چپ، زیر بغل راست ام را پنجاه مرتبه شلاق می زنم، زیر بال زاغچه سیاه پنجاه مرتبه شلاق می زنم.
۴
واحدهای ما عقب نشینی می کنند، جنازه ها روی هم انباشته اشت، چند کشتی در آسمان می خزد و از ته آن پروانه های بزرگ بیرون می پرند. بیرق رنگین دشمن را روی نیزه ای زده اند و بین اجساد بلند کرده اند. آرام آرام می خزم، مثل یک مرده می خزم، پرچم را پایین می کشم و بعد از توی زخم، از عمق زخم پرچم مخفی افتخار را بیرون می آورم و چه زود بالا می رود.
فرمانده بزرگ از جایگاه فریاد می زند:
– های سرباز، اون لکه چیه که پرچم را کثیف کرده؟
از توی شیپور فریاد می زنم:
«چیزی نیست، یک لکه خون، یک دست که زیر ساطور له شده، یک مغر مشوش ، یا … زاغچه ای قرمز بالا سر اموات.»
۵
بیندازش پشت موزیک
می اندازنم پشت موزیک. توی سرباز خانه مردی هست که استخوان پایش را برداشته و به جایش چوب گذاشته اند. شیپورها می غرند، هر شیپور هزار مرتبه در گوش ام می غرد و من پا می گیرم، هت، هه، هو، هار، هت، هو، هو، هار، هو، هو،هو، هو، هار، هار، هار، هار…
هزاران چشم از هر طرف به من خیره می شود، و من روی هر چشم ده هزار تا قدم می زنم.
۱۲ لایک شده