واقعات اتفاقیه در روزگار
بهمن نمازی
اون شب عرقِ زیادی خورده بودم به خاطر همین بیخوابی به سرم زد و صبح سپیده نزده از خونه اومدم بیرون. درست همون موقعی که آفتاب زد. کورشم اگه دروغ بگم. پیرزنه جلوی بستنی فروشی ایران وایساده بود و یک کیفِ کوچولو دستش بود. مثل همیشه به دور خیره بود که یه دفعه صدای تلق و تلوق عجیبی بلند شد. اسب سوارهای خسته و خاک آلود با چشم های نیم بسته از راه رسیدن. جلوی بستنی فروشی ایران وایسادن. از ترس تکیه دادم به کرکره یه مغازه. از جام جم نخوردم. به خاک آقام قسم تکون نخوردم. مردی که از همه جلوتر بود کلاه پشمی سرش بود و دو تا قطار فشنگ رو ضربدری رو سینه اش بسته بود، با یه حرکت کمرش رو گرفت و گذاشتش رو اسب. بی بی مهرجان رو اسب شصت سال جوونتر شد. خودم دیدم. بعد یه اشاره به اسب سوارهای پشت سرش کرد و در حالیکه اسب ها به تاخت از بین ماشین هایی که دوطرف خیابون پارک کرده بودن می گذشتن، اون کیفِ کوچولو رو از روی اسب به طرفم پرت کرد و گفت:«مال خودته پسرم.»
گرد و خاکِ عجیبی به پا شد. چشم چشم رو نمی دید. از اون روز به بعد هیشکی پیرزن رو ندید. یه عده غربتی تو اون خونه قدیمی ساکن شدن. بعد شهرداری در خونه رو گل گرفت. همه پنجره ها رو مسدود کرد. اونوقت همون بی کس و کارها یقه من رو گرفتن… دیگه چه مدرکی از این واضح تر که درست همون روز موقع طلوع آفتاب سپهدار اعظم با سردار اسعد و گروهی از سوارها از دروازه یوسف آباد گذشتن و بعد حوالی مجلس که رسیدن مستحفظین مجلس و مسجد روبه فرار گذاشتن و سردار با کمال ابهت و جلال در بهارستان ساکن شد و بعد هم همه بچه های محل رفتن کمکش.
طلاها روخودش داد. خودش گفت مال منه. مال عهدِ دقیانوس بود… می خوام بگم … می دونم اون زنده اس … چون من …
نفس هیشکی در نیومد. از خودم خجالت کشیدم. بغض بیخِ گلوم رو گرفته بود. بقیه حرفهاش فریادهای نامفهوم گنگی بود چون یک کلاه پشمی روی صورتش کشیدن. اون روز صبح سومین نفری بود که در ملاء عام به جرمِ قتل به دار آویخته شد.
۲۷ لایک شده