وقتی دریچه را ببندم
شاپور احمدی
بر تخته سنگ سالیان و سنگ بعدازظهر و خاکستر
موهایم را تکه تکه بریدم
مابقی را زیر پوسته ی برنزم چسباندم
سایه ای زیتونی پوستم را پُر کرد
زنگوله ای به سر کشیدم که رنگ آن را بلد نبودم
با باریکه ای غبارآلود و گوشتی شروع کردیم
در آغاز شامگاه پاها را سراندیم
زباله دان کاج بر گردن باریکمان سنگین شد
قدمان در چمنزار لجن پایین آمد
چخماقِ گونه ها تن کوتوله را روشن می کرد
با پلکهای خاکستری در روزنه ای دراز بر زانوی کج خود گیج و زیبا ایستادیم.
***
و در لفافه کمی به سنگهای بعدازظهر زُهره
و زنگولکهای بی زبانه ی خود اندیشیدیم.
ما زیباترین کسانی هستیم که تا صبح
به شکافهای خشک آسمان خواهیم نگریست
و در گلبوته های خنک ستارگان خواهیم خفت.
زورکی رنگهای زنگوله و زنانه
و رمزهای خود را ساختیم.
با نوکهای خاکی
سرابهای سرسری زمان را
شکافتیم. زود شکافت
و جویبار جرقه های مرده
بی پرده لفتش می داد
تا سر به هم بگذاریم.
و پای کاج از همه چیز پُر شد.
خاک نه، سیاره بر سرمان ریخت.
چه قشنگ و مَشت
بر کَفشَکهای نقره ای
خودمان می لغزیم.
***
موهایم را هر چهارشنبه سوری قیچی می کردم
و در زنبیل استخوانی به جویبار می بُردم.
وقتی دریچه را ببندم آیا کسی دیگر
از پلکان سنگهای سوخته بالا خواهد آمد؟
لاله ای زخمی بر دهانم خواهد سوخت.
آن را هر کسی خواهد پسندید.
لادنی خشکه بر میز منتظر خواهد نشست.
چهارشنبه ی بعدی کیسه ای از پرندگان گمگشته باز خواهد رسید
و سبدهای نیمه سوخته از هم خواهند بُرید.
استخوانهای شاعر بر کاشیهای امامزاده در هم خواهند ریخت.
استخوانهای شاعر شاید دوست دارند در بین راه
بر نقاب مؤنثِ چدنی رَپ رَپه ای حک کنند.
وقتی جوی براده های زردنبو به زانوی کجمان برسد
و یک خاک انداز اخگر آسمانی از دریچه های کاج
بر چهره مان بپاشد، می ترسم
با ابروان کوتاه و رگهای هرز در پشت گردن
بیرون از دریچه ی رنگ و بَزَک به هیچ جای دیگری بازنگردم.
۲ لایک شده