و آن عجوزه از ازل پیر بود
نگاهی به مجموعه داستان زمان خیلی زود پیر می شود اثر آنتونیو تابوکی
بهمن نمازی
مجموعه داستان زمان خیلی زود پیر می شود تلاش انسان های روبه زوال را برای بازسازی گذشته و معنا دادن به زندگی خود به تصویر می کشد، زندگی ای که اندک اندک رو به خاموشی می رود و حالا باید معنایی از آن استخراج کرد. تمامی آن زندگی های بیشماری که غوطه ور در بی معنایی ها و حادثه هایِ نامرتبط با یکدیگر می گذرند. فراخوانی گذشته ای این چنین، تلاشی بیهوده اما تجربه ای در خور تامل است. در این سفر نافرجام، تاثیرات حال بر تفسیر گذشته و همچنین تاثیرات گذشته ی در خود، تصویر روشن ما را از زندگی ای که پشت سر گذاشته ایم مخدوش می کند. با این خدشه اما به فضاهای نو و غریبی می رسیم گویی زندگی خود را در دیگران زیسته ایم و یا دیگران زندگی خود را در ما به سربرده اند. همچنان که راوی اولین داستان کتاب به خود می گوید:«چقدر عجیب است چونکه این خاطره یک شخص نبود، خاطره مادربزرگی بود که برایش تعریف کرده بودند و هرگز او را نشناخته بود. چطور می توانست به این خوبی چهره ای را به یاد بیاورد که هرگز نبود.» آیا ما خود زندگی ای را نزیسته ایم که هرگز زندگی ما نبوده است. آیا ما خود آن دیگری نیستم که در خویش، غریبی خویشتن را زیسته ایم. یافتن پاسخی برای این سوال شاید زمانی امکان پذیر باشد که به مکاشفه ای در گذشته مان دست بزنیم، مکاشفه ای که تک تک آدم های مجموعه داستانِ زمان خیلی زود پیر می شود به آن دست زده اند و ما به عنوان خواننده در ثبت نتایج لحظه به لحظه آن روایت ها شریک می شویم چرا که خوانش ما نیز طبیعتا” به عنوان بخشی از هستی مان در تجربه دوباره این مکاشفات تاثیر به سزایی دارد. ولیکن اکنون به سرعت و بی محابا می گذرد و ما را به پاسخ یا انفعال فرا می خواند و بر تمامی این مجموعه، زمان حکم می راند. زمان که خود بی معنا، پیر و رو به زوال به نظر می رسد. اینجا مجموعه عوامل و تاثیراتی که می شود آن را سرنوشت نامید از طرفی بر آنچه یک فرد به عنوان یک انسان می خواهد بسازد تاثیرگذار است و از طرفی خود زمان آن چیزی را که پیش کشیده نفی می کند و آدم های سرگشته میان نفی و اثبات های ناخواسته، همان آدم های تابوکی در این مجموعه اند، آدم هایی که به دنبال سایه های گذشته خود حرکت می کنند و چنانکه در آغاز این مجموعه با اشاره به گفته ای از «کریتزیا» -فیلسوف یونان باستان- می خوانیم:« به دنبال سایه زمان به سرعت پیر می شود.»
مجموعه داستان زمان خیلی زود پیر می شود شامل نه داستان به نام های «دایره»،«کلوف، کلوپ، کلوفه، کلوپه»،« ابرها»،« مرده ها سر سفره»،« در میان ژنرال ها»،« من عاشق هوا شدم»،« جشنواره»،« بخارست اصلا” عوض نشده است» و «خلاف زمان» می باشد. نام کتاب از نام هیچکدام از داستان ها برگرفته نشده است. واضح است نویسنده با این نام گذاری به مضمون و فضای مشترک غالب بر تمامی این داستان ها اشاره می کند.
داستان دایره،
از سخنرانی استادِ پیر، ولفگانگ در مجلس یادبود پدربزرگ در سال روز دهمین سالگرد فوتش شروع می شود. ولفگانگ برادر پدربزرگ خانواده ای بزرگ است که از طریق کاروانسراهای قدیمی پست، ارتباطات بازرگانی را شکل دادند و در سوئیس و تمام اروپا مشهورند. ولفگانگ از بنیانگذاران سخن می گوید که خیلی وقت است مرده اند و وارثین قدیمی که تا چند وقت دیگر نخواهند بود اما او بر خانواده پا می فشارد، خانواده که علیرغم همه این ها در مقابل مرگ تداوم پیدا خواهد کرد.
تابوکی با زیرکی استادانه ای از میان این سخنرانی ما را به تداعی های ذهنی یکی از عروس های خانواده می برد که بچه ای ندارد. اینجاست که ما از ژنو به فضای متضاد مغرب، زادگاه عروس خانواده می رویم و از کنار دریاچه ای زیبا با فواره ای که آب را تا ارتفاع صدمتر به هوا پرتاب می کند به سر چاه الغریب می رسیم، چاهی که مادربزرگِ راوی برای رسیدن به آن و پر کردن یک کوزه آب باید سه کیلومتر راه پیمایی می کرد. این تداعی های ذهنی و تضادها ما را با مفهوم زمان درگیر می کند، مفهومی که در واقع در هر ثانیه با آن درگیر هستیم ولی تنها وقتی آن را حس می کنیم که از فقدانی رنج می بریم یا تلاش می کنیم تا چیزی را به یاد بیاوریم. گذشته یِ پیر، سیال، تغییر پذیر یعنی همان عجوزی که عروس هزار داماد است. در آخرین تصویر ذهنی راوی، حرکت اسب هایی را می بینیم که به او نزدیک می شوند و دایره وار به دور خود می چرخند، اسب هایی که یک اسب هستند. اسبی که به دور خود می چرخد. این تکرار به ما یادآوری می کند که گویی تمامیت ما و آنچه در جستجوی آنیم در چنبره یک زمانِ پیر، در اسارت از کودکی تا پیری در حرکتی رو به تزاید است.
انتخاب نام دایره برای داستان این مفهوم را قوی تر در ذهن تداعی می کند. داستان، با تصویر خورشیدِ در حال ناپدید شدن و نور نارنجی رنگی که به نیلی تبدیل می شود در افقی مدور در حالیکه دایره ی ِاسب ها به خط افق تبدیل شده به پایان می رسد.
در داستان دوم،
که عنوانش از شعر معروف «آلدوپالاتزسکی» با عنوان «فواره ی بیمار» گرفته شده است راوی به دیدار خاله ی بیمارش می رود وخاله خاطرات مشترکشان را از زاویه دید خود برای او تعریف می کند. راوی دوباره این خاطرات را از زاویه ای دیگر تجربه می کند و از پشت چشم های دیگری، خود را می بیند. خاله به او می گوید:«اگر من برایت تعریف نکنم شاید در ذهنت چیزی بماند ولی مسلما” در مه غلیظی آلوده و پریشان است همانند وقتی که خواب می بینی و در بیداری چیز دقیقی به یاد نداری و فکرش را هم نمی کنی که در مورد چه چیزی و چه کسی خواب دیده ای چونکه خوابی که دیگران را به یاد نداری ارزش فکر کردنش را هم ندارد. گذشته ی انسان از این چیزها ساخته شده است.»
داستان ابرها،
گفتگوی یک نظامی بازنشسته در ساحل با دختربچه ای پرویی است که والدینش او را به فرزندی قبول کرده اند. این ساحل در جایی واقع شده که قبلا” جنگ بوده و حالا مرد نظامی برای استراحت به آنجا آمده است. او به دختر می گوید:«کار پدر تو ساختن و کار من خراب کردن است.» و دنیا را در چرخه ای از ساختن ها و فروریختن ها به سادگی برای دختر کوچک شگفت زده ترسیم می کند. در عین حال مرد نظامی سعی می کند تا ابرشناسی را به دختر یاد دهد. پیشگویی آینده با تفسیر حرکت آنی و گذرنده ی ابرها که شیوه ای باستانی برای پیشگویی است. شیوه ای که آنچنان هم باستانی به نظر نمی رسد چرا که امروز هم ناخواسته هر لحظه با حرکتِ فرارِ زمان حال که همچون ابرهای پراکنده ازمقابل ما می گذرد و به گذشته پس می نشیند می خواهیم تا آینده را بسازیم و ساختن، خصوصا” برای انسان های منفعلی چون ما چیزی شبیه پیشگویی کردن است. مرد نظامی زیر سایه بان کنار دریا چشم انتظار اثرات اورانیوم ضعیف شده بر بدنش است و خود می گوید:«برای در چشم انتظار بودن حوصله داشتن لازم است و برای دیدن نتایج نهایی، راهی جز انتظار کشیدن وجود ندارد.»
داستان چهارم،
حکایت مردی است که در حین قدم زدن در شهر در چشم انداز خانه و زندگی اکنونی اش با زنی که در انتهای داستان می فهمیم مدت هاست از دنیا رفته است سخن می گوید. او می خواهد فاصله ی زندگی تنهایش را با همسرِ متوفای اش یعنی زنی که پس از افلیج شدنش پی برده که در مسافرت های مختلفی که از او دور بوده چگونه به او خیانت می کرده است تقسیم کند. در شروع داستان شعری از« لویی آراگون» را می خوانیم:
زمان جهل و جنون بود.
مرده ها را سر سفره گذاشته بودیم.
قصرهای شنی می ساختیم.
گرگ ها در چشم ما سگ می نمودند.
آیا هر صبح و ظهرما با خود، مردگانمان را بر سر سفره نمی نشانیم و آیا تنها از این طریق نیست که ما تداوم زندگی و حیات را در خود احساس می کنیم. آیا برای زیستن نیاز نداریم تا مردگان مان، یعنی آن هایی که از دروازه زندگی گذشته اند نیز ما را یاری کنند. تابوکی استاد شک و شک انگیزی در این کتاب ما را با چالش های تکان دهنده ای روبرو می سازد.
در داستان پنجم،
در میان ژنرال ها می رویم. «لاسلاو» افسر جوان چک پس از سه شبانه روز مقاومت دلیرانه درمقابل ارتش شوروی شکست خورده و توسط «دیمیتری» اسیر، خلع درجه و به زندان می رود. پس از آزادی کشورش و پس گرفتن درجه هایش از دولت جدید ژنرال می شود. او دیمیتری را به مجارستان دعوت می کند. دیمیتری دعوت او را رد می کند اما در مقابل از او می خواهد تا سه روز را با او در مسکو بگذراند یعنی جایی که در اولین روز به دیدن یکی از نمایش های پوشکین می روند. روز دوم در ساحل رودخانه مسکو قدم می زنند و سومین روز به فاحشه خانه می روند، جایی که او مردانگی ای را که از مدت ها پیش از دست داده بود در خود باز می یابد. لاسلاو در نهایت نتیجه تمامی میهن پرستی خود را اینگونه معنا می کند که بهترین روزهای تمام عمرش را به میزبانی دشمنش در مسکو به سر برده است… دراین داستان هم به روایتی می رسیم که طبق گفته نویسنده به حدس و گمان اولیه بستگی ندارد بلکه فقط به خیال پردازی کسی وابسته است که راوی داستان است و خودش قصه را از دهانی شنیده است که او هم از دهان دیگری آن را روایت می کند.
کتاب زمان خیلی زود پیر می شود شرح موقعیت هایی از دست رفته در اکنون و گم شده در نسبیت و تاثیرپذیری گذشته است. زندگی افراد شکست خورده، مطرود و گمگشته ی داستان های آنتونیو تابوکی در اینجا به آخرین حلقه امتداد خود می رسد.
در داستان من عاشق هوا شدم،
مردی را داریم که با تاکسی به باغ گیاه شناسی رفته است تا گذشته خود را بیابد. او در لحظه ای که بیهودگی این جستجو را به خودش یادآوری می کند متوجه می شود که با صدای بلند حرف زده و طوری به خودش خندیده است، که انگار با دیگری سلام و علیک می کند. همین موقع ناقوسی دور دست سه بار زنگ می زند. او به ساعت مچی خود نگاه می کند. یک ربع به ساعت دوازده تصمیم می گیرد که از گوشه دیگر باغ دیدن کند. آنجا صدای زنی را می شنود که آواز می خواند. زن پشت به او کرده. از پشت سر دختر به نظر می رسد. دارد ملافه ها را پهن می کند. نسیم ملافه ها را مثل بادبان کشتی تکان می دهد. دختر دیگر آواز نمی خواند. مرد زیر لب زمزمه می کند:«باز هم آواز بخوان، خواهش می کنم. باز هم آواز بخوان.» احساس می کند دچار توهمِ احساسِ تصورِ صداها شده است چون تصنیف اینقدر قدیمی است که اکنون دیگر هیچکس آن را نمی خواند. چون آن هایی که آن تصنیف را می خواندند همگی مرده و حالا هفت کفن پوسانده اند. صدای تصنیف او را به زمانی بر می گرداند که او را «میقالا» می نامیدند و میقالا یعنی خرده نان کوچک. یکدفعه باد تندی هجوم می آورد. او را از جا بلند می کند. حالا مرد شروع به آواز خواندن می کند:
من عاشق هوا شدم.
عاشق هوای زنی شدم
و چون زن هوا بود با یک مشت هوا ماندم.
سپس هوا را به سینه فشار می دهد.
آن را می بلعد و می خواند.
هوایی که هوا را می برد.
هوایی که هوا آن را می برد
وچون به سرعت می رفت نتوانستم با او حرف بزنم.
گویی دامنی را بلند می کرد که باد در آن افتاده باشد.
جشنواره،
داستان یک رومانیایی است. او وکیل مدافع افرادی است که از پیش می داند محکوم می شوند. این وکیل خود را دلداری می دهد که شاید اگر قادر به گرفتن تخفیفی در مجازات آن ها بشود، به اندازه یک میلی متر یا سانتی متر وظیفه اش را به انجام رسانده است. او از کسی که از جلسه های محاکمه فیلمبرداری می کند می خواهد تا با دوربین خالی از جلسات محاکمه ی فرمایشی فیلمبرداری کند. وکیل ما از آن آدم هایی است که با چشم هایش عکس می گیرد. نام داستان جشنواره است، لابد همان جشنواره ای که فیلم هایی در دوربین های خالی را به نمایش می گذارد.
دو داستان «بخارست اصلا” عوض نشده است» و «خلاف زمان»،
انتهای حلقه ای است که این داستان های نه گانه را می بندد و از همه ی آن ها مضمونی واحد می سازد. داستان هشتم داستان پدری است که در آسایشگاه سالمندان دائم به پسرش تذکر می دهد که، « تو هیچ چیز نمی دانی. اصلا” چه چیزی می خواهی بدانی. برای خوشحالی من می گویی که می دانی. تو شانس آورده ای که در این مملکت به دنیا آمده ای. وقتی من و مادرت موفق به مهاجرت به اینجا شدیم مادرت شکمی به این بزرگی داشت. اگر به اینجا مهاجرت نکرده بودیم جوانی پرحرارت و سرشار از عقاید بلند با گردنبندی سرخ رنگ می شدی. یکی از آن شیربچه هایی که وقتی اتومبیل رییس جمهور و همسر مهربانش از میان آن ها رد می شد به به بگویند و چه چه کنند. می دانی در آن صورت پرچم به دست چه شعاری را داد می زدی؟ زنده باد رهبری که خلق ما را به آینده ای نورانی هدایت می کند.» این پیرمرد در دیدارهای مختلفش برای پسر، سبوعیت یک رژیم توتالیتر را به تصویر می کشد اما با این همه به او یادآوری می کند که گذشته را می توانی بشنوی اما نمی توانی زندگی کنی. «تو نمی توانی تصور کنی که وقتی من و مادرت از آن طویله بیرون رفتیم چه وضعی داشتیم. نمی توانی بفهمی جایی که برادرم را در آن رها کردم چه جهنمی بود. آنجا خوابگاه سالمندان نبود، اردوگاه نابودی بود. اردوگاه دسته جمعی رهبر عالیقدر خلق رمانی بود.» و در آخرین دیدار، فرزند ناگهان در می یابد که پدرش در تمام این سال ها در گذشته و در بخارست زندگی کرده است.
داستان خلاف زمان داستان مردی است که بدون هیچ قصد قبلی از فرودگاهی در ایتالیا سوار هواپیما می شود تا در صومعه دورافتاده ای در یونان قدیسی پیشه کند و میانه این سفر باز حرکت در زمان است، زمانی که خیلی زود پیر می شود.
آنتونیو تابوکی مردی که این داستان ها را نوشته، همان مردی است که خودش در این داستان به آن اشاره کرده است. مردی که قبل از نوشتن داستان هایش عادت داشت آن ها را برای خودش تعریف کند و داستان ها را چنان دقیق و دلنشین و با تمام جزییات ممکن کلمه به کلمه تعریف می کرد که می توان گفت درون مغزش نوشته شده بودند.
در اواخر سال هزار و نهصد و شصت آنتونیوتابوکی به دنبال رویای شخصیت های محبوب ادبی خود راهی اروپا شد. در پاریس شعر «دکه سیگار فروشی» اثر شاعر پرتغالی «فرناندو پسوا» را یافت که ترکیبی از بدبینی و امید است.
و امید با این پاره شعر فرناندو پسوا: «با این همه تمام رویاهای جهان در من است.» لحظه ی سرنوشت ساز زندگی او شد. علاوه بر اشعار پسوا، تابوکی آثار دیگر نویسندگان پرتغالی را نیز به ایتالیایی ترجمه کرد و تصمیم گرفت تا نیمی از سال را در پرتغال زندگی کند.
تابوکی یکی از کتاب هایش را تحت عنوان ( رکوئیم ۱۹۹۱) به پرتغالی نوشت. تابوکی در پیشگفتار این کتاب می نویسد:«اگر کسی از من بپرسد چرا این کتاب به زبان پرتغالی نوشته شده است. به او جواب خواهم داد که چنین داستانی فقط به این زبان می توانست نوشته شود اما چیز دیگری را نیز باید روشن کرد. لااقل بنابر آنچه سنت شرع تجویز می کند این رمان باید به زبان لاتین نوشته می شد ولی شاید بر حسب اتفاق متاسفانه با زبان لاتین آشنایی چندانی ندارم. به هر حال من فهمیدم که قادر به نوشتن این رمان به زبان خودم نیستم و برای نوشتن آن به زبانی نیاز دارم که محل برخورد و بازتاب مهر و محبت باشد.» و در ادامه می نویسد:« توهم، خوابی است که شخصیت من درون آن با زنده ها و درگذشتگان در یک سطح ملاقات می کند.» پس از مرگ تابوکی وزیر فرهنگ پرتغال اظهار داشت:«او پرتغالی ترین ایتالیایی جهان بود.»
تابوکی در پاریس متولد شد. پدرش اسب پرورش می داد. در رشته ادبیات و فلسفه تحصیل کرد. نوشته هایش به چهل زبان زنده دنیا ترجمه شده است. در فرانسه عنوان شوالیه هنر و ادبیات را به خود اختصاص داد. تابوکی یکی از نویسندگان پیشگام اروپا است.
شخصیت های داستان های تابوکی آدم های شاخصی نیستند. او از انسان می گوید. این نویسنده ایتالیایی، این استاد داستان کوتاه و رمان و استاد زبان و ادبیات پرتغالی پیرو مکتب خاصی نبود. داستان های وی پست مدرن می باشند. در داستان های تابوکی میان نویسنده و خواننده تقابل ایجاد می شود. هویت بزرگترین دغدغه تابوکی است.
کتاب زمان خیلی زود پیر می شود نوشته آنتونیو تابوکی با ترجمه «بهمن رییسی دهکردی » توسط نشر روزآمد به انتشار رسیده است. طرح جلد این کتاب کاغذ سفید مچاله شده ای است که دوباره باز شده و خطوط چروک آن زیر ذره بین در مقابل چشم بیننده قرار می گیرد.
۲۲ لایک شده
One Comment
هدیه
این سوال بدجوری رو مخ ام راه میره که: آیا من زندگی یکی دیگه رو زندگی نکردم؟ مثل یک برده ی آزاد شده که اسم اربانشو رو پیشونیش داغ زده باشن؟ کتاب رو تهیه کردم و خوندم . نشد هر داستانی رو در چارچوب خودش بخونم .نمی دونم چطوری بگم انگار زندگی ها ی داستان تو زندگی من نشت می کردن. رک بودن ام رو ببخشید اما این نقد از نظر روحی آزارم داد. به هر حال این اولین کتابی بود که از این نویسنده خوندم. حضور رو دوست دارم و مطالبشو دنبال می کنم. امیدوارم بمونید.