پادشاه سرزمین کوران بودن چه فضیلتی در بر دارد؟
یادداشتی بر رمان «کوری» ژوزه ساراماگو
محسن توحیدیان
« زرتشت گفت: از چه بیمناکی؟ نه مگر آدمی و درخت یکسان مخاطب این گفته اند؟
انسان هرچه بخواهد به بلندی ها و روشنایی فرا رود، ریشه هایش می کوشند که
بیش تر در ژرفنای زمین و در تاریکی و در آن زیر دست ها در شر فرو روند.»
«چنین گفت زرتشت»
اشاره:
ساراماگو در دهکده ای کوچک به نامِ «آزینهاگا» در شمالِ «لیسبون» در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد، او دو سال بعد به همراه خانواده به لیسبون رفت و درس و مدرسه را برای امرار معاش نیمه تمام گذاشت و به شغل های مختلفی چون آهنگری، مکانیکی و کارگری روزمزدی پرداخت. بعد از مدتی هم به مترجمی و نویسندگی در روزنامه ی ارگانِ «حزب کمونیست پرتغال» مشغول شد. اگرچه اولین رمان او به نام «کشور گناه» در ۱۹۷۴ به چاپ رسید ولی ناکامی او برای کسب رضایت ناشر برای چاپ کتاب دوم اش باعث شد داستاننویسی را موقتن کناربگذارد. ساراماگو با رمان «بالتازار و بلموندا» در ۱۹۸۲ و ترجمه ی آن به زبان انگلیسی به شهرت رسید. وزیر کشور پرتغال در سال ۱۹۹۲ در پی انتشار کتاب جنجالی ساراماگو به نام «انجیل به روایت عیسی مسیح» نام او را از لیست نامزدهای جایزه ی ادبی اروپا حذف کرد و این کتاب را توهینی به جامعه ی کاتولیک پرتغال خواند. ساراماگو بعد از آن به همراه همسر اسپانیایی اش به تبعیدی خود خواسته به «لانساروت» جزیره ای آتشفشانی در جزایر قناری در اقیانوس اطلس رفت و تا آخر عمر در آن جا ماند. او در مصاحبه ای در ۱۹۸۸ درباره ی مواضع کمونیستی اش و تاثیر آن بر حرفه اش می گوید: «مردم قبلن درباره ی من میگفتند که خوبه، ولی کمونیسته. ولی حالا می گویند کمونیسته، ولی خوبه!» ساراماگو، «کوری» را در ۱۹۹۵ نوشت. «فرهنگستانِ سوئد» در ۱۹۹۸ به ستایش و تمجید از او پرداخت و در نامه ای که اهدای جایزه ی نوبل ادبیات را به او اعلام می کرد، نوشت: «آثار ساراماگو با تمثیلهای ملهم از تخیل و شفقت و طعنه، ما را بی وقفه وادار به ادراک یک واقعیت فرّار و مبهم میکند.» خالقِ کوری در ۱۸ ژوئن ۲۰۱۰، در پیِ یک رشته بیماریِ طولانی در سن ۸۷ سالگی درگذشت.
***
«کوری» در اساطیر یونان، عمومن وقتی اتفاق می افتد که مجازات و تنبیهی در بین باشد. برای نمونه، «اودیپ» وقتی از هویتِ «یوکاسته» با خبر می شود، برای مجازاتِ خودش، به کوریِ خود خواسته تن می دهد. «مانیا» خدای جنون با تیری که به سمت «آفرودیته»، خدای عشق پرتاب می کند، او را کور می کند تا دیگر در جمعِ خدایان، سخن بیهوده نگوید یا «اونیوپیون» با کمک پدرش «دسونوسوس»، «اوریون» را که دخترش را از او خواسته، کور می کند.
نمونه ها یی از این دست در اساطیر یونان بسیار است و دلیلِ آن که کوری یکی از بدترین انواع مجازات به شمار می رفته و کور کردنِ دیگری در واقع به معنای قطع کردن ارتباط او با جهان خارج و ناتوان ساختن اش در درک و شعور محیط اطراف اش بوده است. در «شاهنامه» ی فردوسی، «رستم» با پرتاب تیری به چشم «اسفندیار»، او را کور و به واسطه ی آلوده بودن تیر به آب رز، او را راهی قلمرو ناهشیاری و جهانِ مردگان می کند. در کتاب های وحیانی، عمومن فرستاده ی جماعتی را که به او مومن نمی شوند «کور باطنی» می خواند و خود را بینایی در قلمرو نابینایان معرفی می کند. در اقوال و حکایاتِ صوفیه، کوری استعاره از خاموشیِ وجدان و تیره گی قلب است که مانع از تابیدنِ نورِ حق بر دل سالک می شود.
کوری فراگیری که در رمان «کوری» ساراماگو اتفاق می افتد، ترکیبی از تمامی مظاهرِ کوری است و به همین خاطر بسیار تاویل پذیر است. ساراماگو اسم خاصی در داستان اش به کار نبرده، تمامی مکانها، افراد و عناوین، مثالی و عام اند. کاراکترها با اولین توصیفی که از آن ها می شود، نام گذاری می شوند؛ «مردی که اول کور شد»، «همسر مردی که اول کور شد»، «زنی که بی خوابی می کشید» و… یا با پراپها و خصوصیات ظاهری شان؛ «دختری که عینک آفتابی داشت»، «پیرمردی که چشم بند سیاه داشت»، «پسرک لوچ» و…!
ساراماگو در این رمان نیز از علائم نگارشی استفاده نکرده است که این مسئله در تشدید فضای کوری و سردرگمی کاراکترها نقش بسیاری دارد. با این اوصاف، کوری وضعیتی مستقیم و شعارگونه پیدا می کند و به بیانیه ای تبدیل می شود که در آن، پیام های صریح و مستقیمی در دلِ حکایتی تمثیلی به خواننده منتقل می شود. کوری از «مردی که اول کور شد» آغاز می شود و بعد چون مسری است، به بقیه ی شهروندان هم سرایت می کند و در نهایت تمامِ کشور را درمی نوردد. در این بین، تنها کسی که از کوری در امان می ماند، همسرِ پزشک است. او چشمِ بینای این «دریای شیر» است و شاهد شکسته شدن تمامی تابوهای اخلاقی. «نیچه» در دیباچه ی «سپیده دمان» می نویسد: «با این کتاب، لشکرکشی من علیه اخلاق آغاز می شود، بی آن که کم ترین بوی باروتی از آن برخیزد.» نیچه به اخلاقیاتی حمله می کند که ماهیتِ وجودی اش در مفهومِ «شرم» خلاصه می شود؛ برای مثال او به فروتنی می تازد؛ «فروتنی میکند تا خویشتن را برفرازد…»، فروتنی ای که پایه و اساس اش تکریمِ خود و ارضای میل خود خواهی است، نه رفتاری که احترام به غیر را برساند. او حتا در ستایشِ دیگری هم رگه هایی از فریب پیدا می کند؛ ستایشِ دیگری برای تملقِ کسی که عنصر مورد ستایش را نخست در خود ارج می نهد. بدیهی است که اخلاقیاتی این چنین، با حذف «دیده شدن» از جانبِ دیگران و ندیدنِ دیگران در هم بشکند. وقتی قراردادهایی چون قانون و اخلاق در موضعِ بحران زیر پا گذاشته می شوند، پس اصالت وجودی خود را در کجا باید جست و جو کنند؟ هیولای سفید وقتی به شهر مثالی ساراماگو می آید، تنها کاری که می کند، حذف آحاد جامعه در مقام فرد و تبدیل آن ها به صدا و تبعید به سرزمین گمنامی و «ناشناسی» است. پس کوری بر خلافِ مکانیسم و کارکرد مستقیم اش، این جا بینایی مفرط می آورد؛ فردیت را به توده ای تبدیل می کند که حالا «باید» میان رعایت یا عدم رعایت یکدیگر انتخاب کند، عیار خودش را در این بازی مشخص کند و چون ماده ی خام آزمون از سرشت و ناخودآگاه او به هم رسیده، قادر به تظاهر به غیر از آن چه نشان می دهد نیست. کوری، درون یک ملت را به زیبایی هر چه تمام تر عریان می کند و به آن ها می گوید؛ خوب نگاه کنید، کلیت شما جز این نیست و نمی تواند باشد و چون در سطح کلان اتفاق می افتد، قابلیت توجیه شخصی و بهانه جویی را به کلی از بین می برد. کوران سرزمین مثالی، حالا که کسی نمی شناسدشان، اخلاقیاتی را که تا به حال از سر مصلحت رعایت می کردهاند، در چشم بر هم زدنی کنار می گذارند و دست به جنایاتی می زنند که شاید در زمانِ بینایی هرگز فکرش را هم نمی کردند. کوری عرصه ی امتحان است و دادگاهی است که کم تر کسی می تواند شرافت اش را دست نخورده از آن بیرون بکشد.
اما بینایی مضاعفی که کوری به همراه می آورد، بیش تر از همه گریبان یک نفر را می گیرد، او که می بیند: «همسر پزشک». او در مقامِ تنها چشمِ بینا در سرزمین نابینایان محکوم است که به وضوح اعماق جهنم فضاحت بار جامعه را در تمامی سطوح اش ببیند و از این مشاهده به قدری آزار ببیند که آرزو کند او نیز همچون دیگران کور شود. شعور و دریافتِ سلب شده از دیگران به طور یک جا به او منتقل شده و بدیهی است که این حجمِ سنگین شعور و آگاهی درد بسیار به همراه داشته باشد. او باید همچون مسیح، برای انسان و رنجی که از جهالت اش می برد درد بکشد و بار این عقوبت را به تنهایی در ظلماتِ اطراف اش به دوش بکشد. ساراماگو آنقدر در ترسیمِ فضای کوری که بدون کم ترین فاصله گذاری اتفاق می افتد موفق بوده که از وقتی همسرِ پزشک وارد داستان می شود، اطلاعاتی که از طریق دیده های او به خواننده منتقل می شود، مهم ترین اطلاعات برای پیشبرد داستان است. همسر پزشک در عین حال دارای قدرت نیز هست و همین توانایی است که باعث می شود با وجود زن بودن اش از سردسته ی خطرناکِ اوباش قرنطینه انتقام بکشد. این توانایی که با پایین آمدن سطح توانایی دیگر کاراکترها نصیب او شده، او را به پایه ی ابرانسان ها در داستان های حماسی می رساند، با این فرق که او برخلاف «ابرانسان ها» که اکثر قریب به اتفاق مرد هستند و تمامی خصوصیات والای جسمانی و روحانی بدون تعارف در انحصار آن هاست، زن است. «دختری که عینک آفتابی داشت» در جایی از داستان، به قدرت زنان در برابر مردان اشاره می کند و این قدرت را ناشی از تولد و حلول مداوم زنان در یکد یگر می داند. در واقع باززایی مداوم هویت سرکوب شده ی زنانه که به عنوانِ جنس ضعیف تر همیشه در خوار داشت مرد بوده، این جا فرصت پیدا می کند که موجودی خلق کند که نه تنها از مرد ضعیف تر نیست، بل که دایره ی آگاهی و توانایی اش از معیارهای معهود جامعه نیز فراتر می رود. این اتفاق به عبارت دیگر میتواند محصولِ انکسار جهان های ایدئولوژیک به نفع فلسفه و ترکیب قاعده مند مناسبات فرهنگی- اجتماعی در دوران پسامدرن باشد. همسر پزشک، زنی است که با اتکا به معرفتی که بینایی به او بخشیده، در برابر خشونت و زمختی جامعه ی مرد سالار می ایستد و وقتی گلوی سردسته ی اوباش قرنطینه را با قیچی پاره می کند، در واقع پایان تسلط فکری مردسالاری را اعلام می کند که با توسل به میلیتاریسم، استبداد سیاسی و تبعیض جنسی، جهان را به سمت وارونگیِ ارزشهای انسانی پیش برده است. او به قدرتی می رسد که می تواند جامعه را به تنهایی اداره کند و به قولی «پیرمردی که چشم بند سیاه داشت»، پادشاه و رییسِ جامعه باشد، اما او چنین پادشاهی و چنین ریاستی را به سخره می گیرد؛ که چه؟ پادشاه سرزمین کوران بودن چه فضیلتی در بر دارد؟ در حقیقت این سروری و امتیاز برای او جز خفت و خواری چیزی به همراه ندارد، او باید جورکش و کنیز جامعه ی خود باشد و مهم تر این که نادانی عمومی و جهالتِ مضاعف جامعه او را به این سروری رسانده، پس باید از خیر آن گذشت و دل به نجات خود و همراهان خود خوش کرد. تجلی این رفتار و تفکر را در قسمت هایی از داستان که به جست وجوی غذا می رود هم به روشنی می بینیم. و اما نکته ی مهم رمان کوری که در پایان داستان به آن اشاره می شود، این مسئله است که کوری نه به عنوان مصیبت و اضطراری موقتی که دامان جامعه را گرفته و عاقبت هم از بین می رود که به عنوان بیماری واگیردار و خطرناکی از آن یاد می شود که ما همگی به آن دچاریم. در تئاتر درمانی، کاراکترهای یک نمایش به طور آگاهانه تصمیم به بازی نقش هایی می گیرند تا خطا و ناهنجاری رفتاری یکی از کاراکترها را در عالم واقع به او گوشزد کنند، یا در فرهنگ عامه برای اشاره به نکته ای خاص و گوشزد آن به کسی، طی حکایتی که در آن سرنخ های واقعی در لایه هایی از فانتزی محو شده اند، نکته ای را به شنونده یادآور می شوند یا به قول معروف به در میگویند تا دیوار بشنود. ساراماگو داستانِ مصیبت بار اپیدمی هولناکی که بر سرزمین ناشناخته نازل می شود را برای خواننده تعریف می کند ولی در پایان داستان از زبان همسر پزشک می گوید: «من فکر می کنم، ما کور نشدیم، ما کور هستیم، کورهایی که می بینند…» و این یعنی این که این داستان سراسر واقعی است و اگر اغراقی در آن به کار رفته برای نشان دادن عمقِ فلاکتی است که در آن گرفتاریم. ما مردمی هستیم که به کوری دچاریم و باید برای رفع این کوری چاره ای بیندیشم. مصیبت فراگیر در رمانِ «طاعون» اثر «آلبر کامو» و نمایشنامه ی «کرگدن» اثر «یونسکو» هم، نقشِ محوری دارد؛ با این تفاوت که در کوری، اپیدمی کارکردی سمبلیک تر از طاعون دارد و مسخی که در کرگدن اتفاق می افتد بلایی است که ساز و کارهای مدرنیته به همراه آورده است. اما تفاوتِ اصلی و عمدهی کوری با این دو اثر در همان است که گفتیم؛ کوری ماهیت «شدن» [در کرگدن] یا «موقتیبودن» [در طاعون] را ندارد. کوری هست و فقدان معرفت و آگاهی در ما نهادینه شده است. به قول «سلین»: «هرچه هست از همان اول است. از همان اول حقیر به دنیا آمده ایم، از همان اولش باخته بوده ایم.»
باید برای رفع این کوری چارهای اندیشید و لحن امیدوارکننده ی ساراماگو در پایان داستان، چاره جویی را منتهی به نتیجه ی مطلوب و نیل به آگاهی و بینایی همگانی می داند.
۳ لایک شده