پانزده کیسه زباله ی پرفراژ دار
افروز ضیایی
بی رحم شده بود. این اتفاق، کم می افتاد. این بار باید استفاده می کرد. خودش را بست به بیرون ریختن هر چه کمد و کشو و زیر و روی وسایل. بی رحم شده بود. کیسه زباله های بزرگ پرفراژ دار را کنارش گذاشته بود و پُرشان می کرد، یکی یکی. بی رحم شده بود. دست می انداخت و برمی داشت و با نگاه سردی پرتشان می کرد توی کیسه. مسواک جامانده ای ته کمد. کاغذ یادداشت های تل انباری که یادآوری می کردند چیزهایی را که هیچ وقت یادش نمانده بود. نامه های عاشقانه با دست خط بچگی خودش یا کسان دیگر. ورق های دفتر خاطرات از روزهایی که نمی خواست یادش بماند. فرق نمی کرد برایش، پاره کند یا مچاله. بی رحم شده بود. پروژه های نیمه و به انجام نرسیده و عکس های در آلبوم نگذاشته. لباس هایی که هر کدام یادآور روزی بودند از سالی یا ماهی. خرده ریزهایی که همیشه نگه داشته بود، که روزی به کارش بیایند و هیچ وقت به کارش نیامده بودند و دیگر هم نمی خواست به کارش بیایند.
موهایش زبر و خاکی شد و دست هایش خشک و با لبه ی کاغذ، بریده. پانزده کیسه زباله و یک مبل فرو رفته ی تخت خواب شو که انگار بوی تن تمام کسانی که می شناخت را می داد، جمع کرد وسط خانه. دو تا، سه تا از پله ها برد و با انگشت کوچکش به زور در کوچه را باز کرد و سطل آشغال فلزی سر کوچه را پر کرد. مبل را هم با هِن هِن و نفس نفس کشید روی آسفالت باران خورده و گذاشت کنارش.
وقتی برگشت، سیگارش را روشن کرد، مایع ظرفشویی را روی دستش ریخت. چشم هایش سوخت و نازک شد از دود سیگاری که بین لب هایش نگه داشته بود. سیگار را لبه ی کانتر گذاشت و مثل قاتلی که خون مقتولش را می شوید، با دقت و آرام، دست هایش را شست. لبخند کجی از سر انتقام زد و دست هایش را به دو طرف رانش روی شلوارش کشید و سیگار را برداشت.
One Comment
رویا
دقیقن خودت و برام مجسم کرد افروز!چقدر دلم برات تنگ شده…