پنهان شدن پشت مبل کهنه عهد نیکلای
نگاهی به رمان این سگ می خواهد رکسانا را بخورد اثر قاسم کشکولی
رکسانا حمیدی
خوانش یک اثر ادبی با خواندن نام آن آغاز میشود . بعضی از نامها ما را به دل ماجرا می کشاند ، بعضی دیگر ما را گمراه می سازند . رمان : این سگ میخواهد رکسانا را بخورد ، نام رمانی است از قاسم کشکولی . این عنوان که در واقع یکی از جملات کتاب است ، در دسته اول قرار می گیرد و مثل پیکانی ما را به قلب داستان می کشاند . از این جمله پیش از خواندن رمان دو برداشت می توان داشت
یکی با بار طنز و شوخی چنانکه در بازیهای کودکان متعارف است و دیگری بار جنایی و خشونت و قتل و با نگاهی به طرح روی جلد پیش از هر نوع قضاوتی وجه جنایی آن قوی تر می شود زیرا استفاده از طرح سایه هایی از آدمها و سگ روی سنگفرش خیس بطور باژگونه و کاربرد رنگ قرمز اخرایی زیر عنوان کتاب – که بعدها در رمان از آن بارها بعنوان عنصری موثر یاد می شود – ذهن را از هرگونه طنز به سمت ترس پیش می برد و بنظر می رسد سازندگان کتاب اعم از مولف و ناشر ؛ بنا را بر آن داشته اند تا مخاطب را از همان آغاز به دل ماجرا ببرند و کل خط داستان را روی جلد کتاب به او نشان دهند و به او بگویند دربند قصه نباشد چون هیچ چیزی در اینجا قابل اتکا نیست . این نشانه ها از همان ابتدا خبر از رمانی پست مدرن دارد . اگرچه رمان خود سرشار از عناصر غافلگیرکننده است و ماجراها به اندازه کافی تعلیق و کشش در خواندن ایجاد می کند . پس بنظر من استفاده از نشانه های مستقیم روی جلد مثل طرح – رنگ – اسم با جنس این اثر مناسبت بیشتری دارد .
اما در مورد اسم رکسانا بد نیست اشاره مختصری شود . گذشته از ریشه شناسی آن و اشتراک این نام با اندک تفاوت هایی در زبانهای ایرانی و اروپایی، رکسانا در ادبیات چند دهه گذشته راه یافته است مثلا در شعر شاملو میشود سمبل روح دریا – عشق و زندگی ؛ معشوقه ای اثیری که هیچ راهی به او نیست و او عاشق خود را به جنون می کشاند . یا مثلا این اسم در رمان خانه ادریسی ها از غزاله علیزاده با حضوری سرشار از عشق و زندگی وارد آن خانه می شود و روال زندگی آنها را دگرگون میسازد . یا در سالهای اخیر رکسانا نام رمانی میشود از مودب پور یا در مجموعه داستانی از ناهید طباطبایی با نام : رکسانا نیستم اگر .. راه می یابد . و این بار نیز در پیشانی رمان و ماجرای داستان ایفای نقش می کند.
درباره رمان کشکولی این روزها بسیار نوشته اند ، درباره زنان رمان که اثیری-لکاته هستند یا ساختار داستان چگونه است یا زبان پر پیچ و تاب آن یا روایت های غیر قابل اتکای آن یا درهم آشفتگی زمانی اثر . اما میخواهم از زاویه دیگری رمان را در اینجا نگاه کنم . داستان با سقوط زنی به نام رکسانا از طبقه پنجم آپارتمان به خیابان آغاز می شود . ما از آن زمان وارد قصه می شویم که سقوط رخ داده و راوی بی آنکه از مرگ او رنجور باشد یا به پلیس یا اورژانس زنگ بزند متحیر مانده که با جسد چه کند . از همین جا ما پی می بریم که یا قتلی در کار است یا مساله آنطور که راوی می گوید نیست . ما تا انتهای داستان بارها و بارها در روایت های نامنسجم و گسسته و گاه متضاد راوی با نحوه سقوط رکسانا آشنا می شویم اما هرچه او بیشتر تعریف و توضیح می کند ما بیشتر به او بی اعتماد میشویم . این امر با توجه به استفاده نویسنده از راوی اول شخص بیشتر بر غیر قابل اعتماد بودن او در ذهن مخاطب دامن میزند زیرا واضح است که ما روایت را آنگونه ای می شنویم که راوی یعنی کاوه قصد بیان آن را دارد . و از آنجا که راوی اول شخص می تواند برای اعتراف زبان صمیمانه تری بکار گیرد باید منتظر باشیم ببینیم آیا راوی قصد افشای چیزی را دارد یا خیر .
در بخش اول این مقاله به تحلیل موضوع و راوی این رمان با رعایت نظریه مرگ مولف می پردازم ، سپس در بخش دوم به ساختار اثر و کار نویسنده در این رمان اشاره خواهم کرد .
بخش اول –
با اولین جمله کتاب در می یابیم که رکسانا سقوط کرده است . راوی بارها در حالت هشیار و ناهشیار سقوط همسرش رکسانا را برای ما توضیح میدهد . ماجرا این است که : رکسانا برای برداشتن لباسی که راوی به بیرون پرتاب کرده و در شاخه های درخت مقابل گیر کرده ، از پنجره به بیرون خم می شود و در یک لحظه بر زمین سقوط می کند . راوی میگوید در آن هنگام او سرگرم روشن کردن شومینه بوده و پشت به پنجره قرار داشته و دقیقا ندیده که چه اتفاقی افتاده است . ما نیز تا انتهای رمان نهایتا نمی دانیم ماجرا چه بوده ؛ آیا اساسا چنین
واقعه ای رخ داده یا همه این ماجراها زاده تخیلات و توهمات حاصل از افیون است که راوی دائم از آن یاد می کند . اگر بپذیریم این واقعه رخ داده ؛ حال آیا پرتاب شدن بر اثر عدم تعادل رکسانا بوده یا راوی خشم خود را از زن بکار بسته و او را پرت کرده است ؟ خصوصا حالا که معشوق سابقش راحله به سمت او آمده و راوی دریافته که این راحله بوده که در تمام این مدت عاشق او بوده است و نه رکسانا .
اما تشویش در گفتار راوی ممکن است این سوال را برانگیزد که آیا راوی نیز به همراه زنش سقوط نکرده است با اشاره او به توقف زمان و باز ماندن پنجره و سرمای اتاق و عدم تلاش او برای خبر کردن پلیس یا پزشک و اینکه در آن ساعت شب هیچکس نه صدایی می شنود و نه عبور می کند و انگار ما در شهر مردگان قرار داریم و حتی در صحنه های پایانی ما راوی را در کنار رکسانا می بینیم که توان هیچ عملی ندارد و گویی یا مرده است یا در حال احتضار است . اما بنظر می رسد که تلاش راوی برای پنهان کردن جسد همسرش و اضطراب او ما را از گزینه مرگ راوی دور میسازد . راوی در آن ساعت شب جسد را بارها به پارکینگ – خیابان – صندوق عقب ماشین – دوباره خیابان – آسانسور منتقل
می کند در هیچکدام از دفعات کسی سر نمی رسد و زمان همچنان متوقف شده است . اما بنظر من از آنجا که راوی روایت می کند برای ما زنده است و مهم روایت اوست و نه زنده یا مرده بودنش .
ماجرای این رمان با چهار شخصیت ساخته میشود : کاوه مقامری قفقازی – راحله – رکسانا – مهران . در حالتی کلی یک مثلث عشقی در داستان ساخته می شود که یک سر آن کاوه و دو سر دیگر آن دو دوست قرار دارند : راحله و رکسانا . راوی میگوید بر سر او بین آن دو دوست رقابتی وجود داشته است . این را راوی به ما میگوید اما او قصد دارد در واگویه های پریشان و مکررش چیزی را از ما پنهان کند مثل خطاکاری که مدام قصد دارد خود را تبرئه کند و به همین سبب زیاد حرف می زند . داستان با سقوط یکی از اضلاع این مثلث آغاز می شود یعنی همسر راوی . سقوط او به عمد یا سهو ؛ چه با انگیزه قتل باشد یا خودکشی ، چه اساسا سقوطی در کار باشد یا نه ؛ چیزی را در رمان عوض نمی کند بلکه موضوع چیز دیگری است : سقوط یک انسان .. سقوط شخصیتی و اخلاقی یک مرد که نه در زندگی شخصی و نه خانوادگی و نه شغلی در هیچ کدام موفق نیست و در تردید و توهم تنیده شده پیرامون خود ، از وضعیت خود آگاهی ندارد .
نشانه ها مثل درهم تنیدگی زمان و حوادث ، عدم قطعیت ، روایت های متناقض و قصه گریزی که به زعم بعضی ازعناصر رمان پست مدرن بشمار میرود ، ما را در این رمان با هیچ قطعیتی روبرو نمی کند . راوی مردی است سنتی با باورها و کنش های بظاهر مدرن و استفاده از شیوه پست مدرنیستی برای بازگو کردن ماجراهایش در اینجا کارگشا می نماید . کاوه مردی است سنتی و همیشه زنها را در هر شکستی مقصر میداند . او با مکر و اغوای زنهای حیله گر پیرامون خود یعنی رکسانا و راحله به دام می افتد . او مثل کاسهِ چینی در تعبیر قدما پاک است و هیچ ننگی بر او نمی چسبد . ابتدا فریب راحله را می خورد . سپس راوی میگوید که چطور دوست راحله یعنی رکسانا او را از چنگ رقیب بیرون می کشد و به دوستش خیانت می کند . اینها را راوی می گوید اما نمی گوید که به امید پول و زمین به سراغ رکسانا رفته و در اولین دیدار دل به او باخته و به راحله که همخانه اش بوده خیانت کرده است . بطوریکه پس از سقوط همچنان در ذهن برای رکسانا نه تنها سوگواری نمی کند بلکه مدام او را سرزنش یا تحقیر می کند . داستان ماجرای سقوط رکسانا نیست بلکه داستان ماجرای سقوط کاوه است . کسی که در ذهنش و زندگی واقعی اش زنان بسیاری گذر کرده اند و او ادعای عشق به آنان دارد اما ماجرا فقط بر مدار رویکرد غریزه محور راوی (مبتنی بر id به تعبیر فروید ) می چرخد و هیچ نشانی از عشق در نگاه منفعت جویانه کاوه وجود ندارد . مخاطب با اعترافات راوی در داستان پیش می رود اما در نهایت در می یابد که راوی جز خودش کسی را دوست ندارد و فقدان مادر رویکرد او را به زنان در دو صورت متضاد ابژه جنسی و حامی تقلیل داده است . او از زنان خشمگین است و می خواهد خشم خود را از تنی به تن دیگر خاموش کند یا شاید از قلبی به قلب دیگر چراکه او نه راحله نه رکسانا هیچکدام را دوست ندارد و ملاکش تنها بر میزان عاشق بودن آن زنها بر خودش است و نهایتا می گوید راحله بواقع عاشق او بوده است و نشانه های عشق او ، باردار شدنش از راوی ست آن هم برخلاف میل مرد و یا موهایی است که بخاطر دل راوی بلند یا کوتاه می کرد . زنان در ذهن راوی تصویری از لذتهای چموشانه هستند و حضور آنها در صحنه کابوس هایش حکایت از عذاب وجدان راوی دارد .
کاوه مثل ژان باتیست کلمانس؛ قهرمان رمان سقوط آلبر کامو از سقوط خود پرده برمیدارد اما برخلاف او ، ریشه دردهایش را در خود نمی بیند . همیشه به دنبال مقصر بیرونی است بخصوص در میان زنها . چه مادرش که در زمان طفولیت او اعدام می شود و او را تنها می گذارد و چه زنهای زندگیش از راحله و رکسانا گرفته تا هشتادویک زنی که نقش های یک شبه در زندگی او ایفا کرده اند و در فصل هفت به آن اشاره می کند . حتی ما نشان و حضور متفاوتی از خواهر راوی نمی بینیم و چه بسا راوی او را هم جزو مسببان رنج خود می شناسد .
کاوه مقامری قفقازی چنانکه گفتم من را به یاد کلمانس می اندازد با این تفاوت که کلمانس خود را مسئول می داند و مسائل را موشکافی می کند اما کاوه با شخصیتی پارانویایی در جستجوی مقصر بیرونی است مثل مادر- پدر – مهران افغانی – رکسانا – راحله و دیگران .. البته این پارانویا شاید هم به سبب مصرف مواد توهم زا تشدید شده باشد .
او خالی از عذاب وجدان هم نیست بخصوص در فصلی که لابلای کابوسهایش از زنان بسیار زندگیش یاد می کند اما می داند که باید با مخفی کاری و دروغ از خود محافظت کند و در جایی خطاب به رکسانا میگوید ما حق نداریم رازهامان را برملا کنیم . راوی مردی سنتی است و دوست دارد از اقتدار مردانگی به هر ضرب و زوری حفاظت کند و بنظر می رسد نشانه این اقتدار مردانه در مبل کهنه عهد نیکلا نهفته باشد . مبلی که از پدربزرگ به پدر و سرانجام به او رسیده یعنی همان جایی که وعدگاه او با زنان بسیار زندگیش بوده و رکسانا از آن بیزار است و در نهایت جسد او را روی آن قرار میدهد و او را سرزنش و محاکمه می کند . رکسانایی که با آن مبل سر ستیز داشته ولی راوی لجوجانه میخواهد آن را نگه دارد حتی اگر مد روزگار نباشد .
مرد محوری راوی چنان است که زنان زندگیش مدام به سمتش می آیند – عاشقش می شوند – سپس او را ترک می کنند . او بی اراده ترین فرد داستان است و تنها نقش خود را در حفظ نماد اقتدار و مردانگی خود به تمامی ایفا می کند مثل نگهداری مبل کهنه و روابط با زنان . گویی مبل برای راوی نماد دفاع از میراث پدرسالاری است و از سوی دیگر، رویکرد او به جهان پیرامونش گویی برآمده از « phallogocentrism» یا عقل – احلیل مداری به تعبیر ژاک دریدا ست . کاوه در زندگی انگل وار خود به سرنوشت کسی فکر نمی کند . او در یک زمان متوقف شده است یعنی در ساعت دوازده و چهل و هشت دقیقه واین همان ساعتی است که رکسانا سقوط می کند و اگر فلاش بک کنیم این زمان یادآور مرگ مادر است . تکرار زمان باز ما را به سقوط راوی آگاه می کند و به ما نشان می دهد که راوی از فقدان مادر در خشم است و هرچه می کند برای تشفی از این رنج است . رنجی که به نفرت عمیق راوی از زنها ختم می شود و او با حضور مداوم زنان و کامیابی از آنها رنج خود را فراموش می کند حتی در جایی مادرش را مسئول مرگ رکسانا می شناسد. (صفحه ۱۲۸)
و چه بسا این خود اشاره ی راوی به مرگ رکسانا باشد. او می گوید مادر با رویاهایی که داشت و توهم نجات بشریت ، او را بی پناه در این جهان رها کرد .
رمان این سگ میخواهد رکسانا را بخورد ؛ رمان متفاوتی است نسبت به جنس انبوه داستانهایی که امروزه منتشر میشوند. در آن درونکاوی هست و پرده برداری از شکست و سقوط . سقوط یکی از کلید واژه های این رمان ، حکایت از ویرانگری دارد . این رمان تصویرگر سیاهی مطلقی است که نه می توان از آن گریخت و نه انکارش کرد . آدمهای این رمان همه از شکست حکایت می کنند . مرگ رکسانا ذره ای رحم و سوگواری برای راوی پدید نمی آورد چراکه زنهای این رمان محکوم به فنا هستند : مادر اعدام می شود – مادر راحله به دست پدر او کشته می شود و رکسانا سقوط می کند .
رکسانا سقوط می کند مرگ او برای راوی اهمیتی ندارد او نگران عواقب کار خودش است چراکه می خواهد همچنان مبل کهنه عهد نیکلای را نگهدارد . نشانه اقتدار او به هر قیمتی باید حفظ شود . هرچند که در پایان به این اشاره دارد که کنار رکسانا روی زمین افتاده است و توان کمترین حرکتی را ندارد .
بخش دوم –
بنظر می رسد قاسم کشکولی تمام توان خود را برای روایت دیگرگونه ای بکار گرفته است و برای نوشتن اثر به لحاظ انتخاب موضوع و شیوه روایت جسورانه عمل کرده است .
در وهله اول باید گفت یکی از نقاط قوت اثر تخیل بکار رفته در آن است و متفاوت بودن موضوع آن نسبت به رمانهای سالهای اخیر ؛ رمانهایی که یا برآمده از زندگیهای روزمره و تکراری است یا به دام بازی های زبانی و فرمی صرف فرو می افتد . توجه به جنبه های روانکاوانه و نیز گهگاه شیوه بیانی اعتراف گونه هم برای این رمان نقاط قوتی محسوب می شود . اگرچه نویسنده به خوبی از آنها استفاده نمی کند و راوی با شخصیتی بیش از اندازه خود- توجیه گر و حق به جانب نمی تواند از تمهید اعتراف بخوبی بهره گیرد ، تمهیدی که نویسنده گهگاه به آن نظر دارد. این همان چیزی است که شخصیت راوی را از مردی نسبتا امروزی و اهل فرهنگ با نشانه هایی که نویسنده در متن قرار می دهد به شخصیت مردی با ذهنیت مردسالار تغییر میدهد و این امر خواننده را سر در گم میکند زیرا نویسنده در انتها نمی داند که شخصیت راوی در کدام طبقه اجتماعی از مردان قرار میگیرد . در واقع باید گفت نه تنها شخصیت راوی فاقد گوشت و خون است بلکه در مورد زنان هم این را می توان دید یعنی در داستان هم از آنها تنها شبحی می بینیم . از همین جاست که منش و سرنوشت هیچ یک از شخصیت های داستان در ذهن مخاطب جایگاهی پیدا نمی کند .
زبان اثر هم در مجموع روان و یکدست است اما گهگاه خالی از اشکال نیست و کلمات و ترکیبات مهجور و آرکاییک در آن دیده می شود : کلماتی مثل : منسک ص ۷۹ یا گردیده ص ۱۰ یا تجاهل – بدره یا مثلا در این جمله : پر مسلم بود که زن زیبا داشت حسادت می کرد ص ۴۱ – و امثال آن .
بنظر می رسد این داستان می توانست کوتاهتر باشد و در قالب داستان بلند شکل بگیرد چراکه این موضوع از کشش لازم برای ساخت رمان برخوردار نیست و همین امر نویسنده را به دام تکرار و اطاله و درهم پیچیدگی حوادث می اندازد و این امر نهایتا منجر به دستاوردی تازه در اثر نمی شود . نویسنده نه به اسطوره ها توجه دارد نه به تاریخ نه به مباحث جامعه شناختی و روانشناختی . نویسنده با تکیه بر ذهنیت راوی خود را محصور در صدای او ساخته و در طول داستان ما صدای دیگری جز صدای راوی برای ایجاد فضای چندصدایی باختینی
نمی شنویم . البته این امر می تواند بیانگر همان نگاه اقتدارگرایانه راوی مذکر باشد و نویسنده ناخوداگاه صداهای دیگر را در رمان به حاشیه برده است . چنانکه گفتم شخصیت های زن چندان از خود صدا و هویت مستقلی ندارند و تنها از دریچه ذهنیت مردانه کاوه روایت می شوند . همین امر شخصیت های رکسانا و راحله را تا حد تیپ در داستان نگه می دارد . گذشته از این نویسنده سعی دارد تا زنان داستان خود را بصورت کلیشه ای با توصیف ظاهر آنان به ما نشان دهد و تصویری درونی از آنها به ما نشان نمی دهد . در حالیکه گاهی سعی می شود تفاوت کنش و باور آن دو نشان داده شود ولی بنظر من چندان موفق عمل نشده است .
همچنین شخصیت کاوه چندان پرداخته نمی شود و نویسنده وجوه متعارض راوی داستان را بخوبی توصیف نمی کند در حالیکه می توانست از وجوه شاعری و کاسبکارانه او بهره بیشتری برد و شخصیتی پیچیده تر و مدور را به ما نشان دهد . در این داستان بیشتر او را فرصت طلب و بازاری می بینیم.
اما در پاسخ به اینکه چرا این اثر ساختار رمان ندارد میشود گفت چنانکه برای رمان قائلند تاریخ و جغرافیا ندارد ، ظاهرا نشانه هایی هست که ماجراهای این داستان در تهران سالهای اخیر رخ می دهد اما جز المان هایی مربوط به مادر چیز دیگری بچشم نمی خورد . از لایه های تو در تو و چند لایه در این کار خبری نیست که در عین رعایت وجوه ساختاری و فرمی و جنبه های روانشناختی بتواند کشف دیگری از انسان امروز ایرانی ارائه دهد و در این میان اشاره به اعدام مادر هم کمک چندانی به این امر در داستان نمی کند .
اما بیرون از قالب داستان که باید آن را رمان نامید یا خیر ؛ این اثر با مساله دیگری هم مواجه است و آن اینکه آیا این داستان را می توان دو یا سه یا بارها خواند یا خیر ؟ آیا خاطره ای از شخصیت ها و رویدادها را در ذهن مخاطب برجا می گذارد ؟
نهایت اینکه با به پایان بردن اثر از سیاهی مطلقی خارج می شویم ، درد و رنج داستان ما را متاثر نمیسازد و پرسشی در ما بوجود نمی آورد . این سیاهی برای ما راهگشا بسوی افق های تازه نیست و جنبه های معرفت شناسانه و هستی شناسانه در آن مفقود است .
۱۱ لایک شده
One Comment
عدالتی
احسنت به خانم حمیدی عزیز
من با اینکه رمان رو نخوندم ولی با توضیحات جامع خانم حمیدی تقریبا تم داستان و آنچه می خواهد بگوید دستگیرم شد
سپاس