پیاده رو های ولی عصر
رگ های خشک درخت ها ریخته در جوهای گشاد خیابان ولیعصر موش های فربه رگ های ریخته ی درخت ها را می جوند رخت ها را یک گربه ی سفید بادکنکی سوراخ را بو می کشد باور نمی کردم یک روز موش ها رگ های تمام درخت ها را و بند رخت ها را بجوند گربه ها از ترس به سوراخ بادکنک ها پناه ببرند باور نمی کردم یک روز به پرواز درآیند بادکنک های سوراخ هم بالا بروند از بند رخت ها پشت بام ها درخت ها ابرهای پاره پاره باور نمی کردم یک روز آسمان پاره شود بیافتد به تعداد تمام دخترهای خیابان ستاره های حلبی از هوا باور نمی کردم یک روز از روی کوچه خانه های حلبی اتوبان را بکشند آن قدر که از افق بگذرد در برنامه ی پنج ساله ی دوم به میدان ولیعصر برسد باور نمی کردم یک روز در پیاده روهای ولی عصر مسیح را ببینم با رگ های گشوده در جوی ها با خون بسته در مشت ها باز از یاس صدا بزند پدرش را باور نمی کرد آن قدرترسیده باشم یک روز که روز نباشد و مسیح توی جمعیت خیره شود بگوید: نگاه کن مریم! روی صلیب ها دیگر جا نیست.
مریم فتحی
۱۰ لایک شده