چتر
قباد حیدر
جویبارها طغیان کرده اند . آب ها شتابان و پرخروش روی هم می غلتند و به جایی می روند . شدت بارش به حدی ست که یک آن زیر باران رفتن کافی ست ، حتی لباس های زیرم خیس شود، اما : «باید به خانه بروم » یاد چتر سیاه دسته چوبی ام می افتم که چند سالی ست بی مصرف در بالکن محل کارم خاک می خورد . می گردم ، پیدایش می کنم ! انگار صدای هجوم باران را شنیده ونوک فلزی اش از زیر انبوهی از لوازم بیرون زده است : « بیا عزیزم ، بیا چتر بودنت را به این باران ثابت کن »
تا مچ پا در آب فرومی روم . با عجله چتر را باز می کنم . چتری که سال ها انتظار این لحظه را کشیده و بیش از من برای باز شدن شتاب دارد . اما ناگهان صدای شکستن و در رفتن چند سیم و فنر به هر دوی ما می فهماند که این زمان است که همیشه در حال باریدن است :« بدون رعد و برق و قیل و قال .» شاید هیچ وقت شرم شکستن را یک انسان در این حد ندیده و نبیند . از کل پارچه ی گرد و مشمایی چتر فقط به اندازه ی حفاظت از نیمی از سر و شانه ام باقی مانده بود ، مابقی در آن شکستن ها به هیچ مبدل شده بودند . عاقلانه ترین کار دور انداختن چتر و گریختن از باران بود . اما مگر می شد این همه انتظارو اشتیاق چتررا نادیده گرفت ؟ چترم اما دیگر چتر نبود حالا لته مشمایی ست که به سیم های نگه دارنده اش آویخته است . اما باید در پی سال ها انتظار ، لذت باران را از او دریغ نمی کردم . همراه شدیم ، به اندازه ی یک شانه ام مرا از ریزش ها مصون می کرد . به ما شینم رسیدم . چتر را بستم . شرمگین بود و من خیس خیس . به چه گناهی باید دورش می انداختم ؟ چترمحزونی را که سالیانی در انتظار حظ باران فضای تاریک و نموک بالکن را تحمل کرده بود .آرام او را کف ماشین خواباندم . صبح فردا ، آن را برمی دارم ، می بینم هنوز در خواب است و زیرش را خیس کرده است ، آرام او را در سطل زباله ی سر کوچه می گذارم . وقتی که دور می شدم اطمینان داشتم هنوز خواب خوا ب است و شاید خواب باران را می بیند .