چمدان
فاطمه حسن پور
قارقارکرد ویکهو ویراژ داد، درست کنار سایه ی من که دراز شده بود. خواست ترمزکند، نتوانست تعادلش را حفظ کند. حواسم بود که دخترم را کنار بزنم، بپرم آن طرف جوی. چادرم رفت روی هوا. تا برگردد به زمین، مردم جمع شده بودند و موتوری پا به فرار گذاشته بود. دخترم گریه می کرد و من سخت نفس می کشیدم، بریده بریده.
کنارِدیوار ایستاده بودم. مثل همیشه. همین که صدای حاجی بلند می شد، تنم می لرزید. می چسبیدم به دیوار. آخر، حاجی خودش آنجا بود اما صدایش ازجایی دیگر می آمد، از دالانی تنگ. لب هایش می جنبید، با سبیل های نامرتب. جرات نمی کردم از جایم تکان بخورم. نفسم بالا نمی آمد. کز کرده بودم کنار دیوار. حاجی چمدانش را بغل گرفته بود. این چمدان لعنتی که هرگز از خودش جدا نمی کرد.
نمی دانم چمدانِ مرا کجا گذاشته اند. مرا هم با یک چمدان خرت و پرت و چند دست لباس نیم دار راهی خانه ی حاجی کرده بودند. مادر می گفت:«این مصیبت را کجا ببرم؟» پدر رگ های گردنش بیرون می زد، چشم هایش را که درشت می کرد. مادرساکت می شد، دست به موهایم می کشید که باد آن را می برد. اصلا یادم نمی آید چقدرمادر و پدرم سرِ رفتن من به خانه حاجی جر و بحث کردند. صدای پدر برنده بود. هنوز صدایش را می شنوم.
«حاضرش کن، حاضرش کن.»
مادر گیس های بلندم را شانه کشید. صدای هق هقش آمد. گفتم:«مادر گریه می کنی؟» گفت:«نه!» چمدان در دست پدر بود که راهی شدیم. چادر کودَری سفید مادر را سرم کرده بودند. مجبوربودم بالا بگیرمش که زیر پایم نیفتد. پیراهن سفید به تنم زار می زد و من با پدر می رفتم. از باغ ملی که گذشتیم غرق تماشای فوارهای بلندی شدم که آب را به خواندن وا داشته بودند. پدر، دستم را کشید. از پله های مرمرسفید بالا رفتیم.
صدای آمبولانس می آید. گوشه ی دیوار ایستاده ام. دخترم گوشه چادر راگرفته ریزگریه می کند. می خواهم صدایش کنم. صدا از گلویم در نمی آید. صدای هق هق گریه اش مثل جیغ پرنده ها است.
صدای مادر را می شنوم که به پدر می گوید این قدر عجله چرا؟ یک نگاه به چشم هایش بیانداز و به این لبخند شیرین. من توی آینه نگاه می کردم تا شیرینی لبخندم را ببینم. نمی دیدم. مادر می گفت:«هنوز بچه است.» ومن هی چرخ می زدم. گیس های بلندم مثل چتر دورم می چرخید. بعد حاجی دستم را گرفته بود و دنبال خودش می کشاند. تپش قلب حاجی که از صدا افتاد، روی برگرداندم. چمدان توی بغل حاجی مرده بود و من وسط اتاق نشسته بودم.
فردا، شب هفت حاجی است. به دخترم گفته ام می خواهم مجلسی شاهانه بگیرم. گران ترین لباس سیاه را بپوشم. می خواهم مراسمی باشد به بزرگی جشن عروسی. راستی من کی عروسی کرده ام؟ اصلا یادم نمی آید. مادر راست می گفت، من هنوز بچه ام. شاید حق با آن ها است. این که آدم خودش را ول کند تادست دیگری او را این ور و آن وربکشد مثل چمدان. چادر نرم پایین می آید و روی تنم می نشیند. دارند درِ آمبولانس را می بندند. کسی دست دخترم را گرفته. دارند بر می گردند. اصلا حواسشان به من نیست. نمی توانم از جایم تکان بخورم. موهایم را باد با خودش می بَرد. دخترم از کنارم رد می شود. انگار نه انگارآنجا ایستاده ام. زن همسایه می گوید:«بیچاره تازه می خواست نفس بکشد.» سعی می کنم نفس بکشم. نفسم را باد می برد.
۵ لایک شده