چند داستانک از فرانتس هولر
ترجمه ی علی عبداللهی
اشاره:
«فرانتس هولر»، نویسنده ی معاصر سوئیسی در سال ۱۹۴۳ در شهر «بیل» به دنیا آمد. در شهر «زوریخ»، ادبیات آلمانی و رومی خواند. «هولر» نویسنده، ترانه پرداز و نمایشنامه نویس است که تاکنون بیش از پنجاه اثر در زمینه ی داستان کوتاه، رمان، داستان کودکان و ترانه در «سوئیس» و «آلمان» و «اتریش» از وی منتشر شده. «هولر» زبانی گزنده و هزل گونه ولی ساده و جذاب دارد که در آن همه چیز را آماج طنز خود قرار می دهد. تاکنون برای آثارش ده ها جایزه دریافت کرده و اکنون در «سوئیس» زندگی می کند. مترجم از نزدیک با وی آشناست و سال پیش در «ایران»، داستان خوانی داشته است. کتابی مفصل از داستانک های طنز «هولر»، با نام «یک جفت چکمه برای هزارپا» در «نشر آموت» به همین قلم منتشر شده است.
اوتو استاپ
شیطان یک بار در خارج از شهر «بلینزونا» اوتو استاپ کرد. ولی مگر کسی حاضر می شود موجودی را که دو تا شاخ دارد و یک سه شاخه به دست گرفته، سوار کند؟
آخرسر، دمدمای غروب، یک ماشین امریکایی پیش پایش توقف کرد، و راننده که از مسافرش کلی جوان تر بود و موی بلند و چشم های مهربانی داشت از شیطان خواست سوار شود.
مسافر کنار راننده نشست، جا به جا که شد گفت دارد به رم می رود.
جوان خوش سیما و موبلند گفت او هم عازم همان جاست و به مسافر، لب خندی نمکین زد.
مسافر هم مدام توی صورت راننده نگاه می کرد، تا این که بالاخره پرسید:«ببینم فکر می کنم قبلن یک جایی همدیگر را دیده باشیم! نه؟»
راننده گفت:«گمانم آخرین بار همدیگر را توی صحرا دیدیم.» بعد کف دست سوراخ شده ی خود را بلند کرد.
شیطان پرسید:«پرسیدن عیب نباشد، ولی رم می روی چی کار کنی؟»
راننده گفت:«می روم پاپ را بترسونم. چون خیلی وقت است که دیگر به من ایمان ندارد.»
اهریمن گفت:«اجازه دارم منم با تو بیایم؟»
راننده گفت:«چه حرف ها، با کمال میل! معلوم است با هم که باشیم قوی تر می شویم.»
هر دو قاه قاه خندیدند و مرد ناصری پا گذاشت روی گاز.
روایت من ۱
در آغاز هیچ نبود، جز دو سار سیاه، که در اعماق تاریکی این طرف و آن طرف می پریدند.
آن ها هم دیگر را خیلی دوست داشتند و می خواستند هر طور شده چیزی به هم دیگر هدیه بدهند. ولی وقتی هیچ چیز به وجود نیامده، مگر می شود چیزی گیر آورد و به کسی هدیه داد؟
این بود که آن ها تصمیم گرفتند از هم جدا بشوند و تا زمانی که هدیه ای برای هم دیگر پیدا نکردند دوباره پیش هم برنگردند.
مدت های مدید، دور از هم سر کردند تا این که دوباره سر و کله شان پیدا شد.
یکی از سارها، یک ریگ کوچولو در منقار خود آورد و دیگری یک شاخه نور، و هر کدام هدیه اش را به دیگری داد.
هنوز شاخه ی نور به ریگ، تابیده و نتابیده بود که یکهو ریگ روشن شد. ریگ آن قدری بزرگ بود که هر دو بتوانند روی آن بنشینند.
هر دو تا آن روز پیوسته فقط پرواز کرده بودند و اولین بار بود که یک جایی می نشستند. تازه در آن لحظه بود که پی بردند چه قدر از پرواز کردن به این ور و آن ور در عدم، خسته و فرسوده بودند.
آن ها یک دوباره به هم اظهار علاقه کردند و بعد هم روزگارشان به سرآمد و مردند.
ولی ریگ کوچک، روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد و تبدیل شد به اولین ستاره ی عالم و بعدها تمام ستاره های دیگر از بطن آن شکل گرفتند.
شاید ماجرا از این قرار بود. شاید هم ماجرا از قراری است که در کتاب ها آمده، یا شاید هم اصلن قضیه طور دیگری باشد. من نمی دانم، شما چه فکر می کنید؟
پادشاه تک و تنها
یک پادشاهی بعد از آن که غذا و نوشیدنی پر و پیمانی تا خرخره خورد و، نای راه رفتن نداشت، به دنج ترین گوشه ی اتاق اش رفت، درها را به روی خود قفل و بند کرد، لته های پنجره ی بزرگ را بست و همین که مطمئن شد واقعن تک و تنهاست، دهان اش را باز کرد و گوز بلندی داد.
ولی باید بگویم بدبیاری آورد.چون من پشت پنجره کوچیکه ی اتاقش ایستاده بودم، و حالا هم دارم ماجرا را برای تان تعریف می کنم.
روایت من ۲
دنیا البته امکان دارد که جور دیگری از آن چه ما می دانیم به وجود آمده باشد، مثلن این جوری:
در آغاز همه جا تاریک بود.
گفتن این که این تاریکی چه قدر طول کشید، خیلی سخت است، چون اصلن زمانی در کار نبود.
ولی یک بار ناگهان هوا گرگ و میش شد و در تاریک روشنا دری عظیم پدیدار شد.
این در، چند وقت آن جا بود ؟ هزارها، صدهزارها و میلیون ها سال؟ خب، کسی وجود نداشت که بخواهد نگاهی به تقویم بیندازد.
آن وقت ناگهان از میان خلاً صدایی آمد و در، به آرامی باز شد و پرنده ی سیاه بزرگی سرش را از گوشه ی چهارچوب آن دراز کرد. منقارش را از هم باز کرد و قارقار بلندی سرداد، طوری که تمام دور و اطراف روشن شد، و پشت در، زندگی به جنب و جوش درآمد- ستاره ها، ابرها، حیوانات، گیاهان و بعدها آدم ها به وجود آمدند.
پرنده ی سیاه بزرگ، پروازکنان غیب اش زد و در، هم چنان چارتاق باز ماند. هیچ کس نمی داند که پرنده ی بزرگ کی برمی گردد و در را می بندد.
تاسبازی
یک بار خدا هوس کرد تاس بیندازد. چمدان بزرگ تاس ها را برداشت، ولی چون جهت بالا و پایین را عوضی گرفت – می دانید که احدی مصون از خطا نیست، البته غیر از پاپ!- در چمدان اش را که باز کرد، همه ی تاس ها ریخت بیرون و در سرتاسر پهنه ی عدم پخش و پرا شد. در آن لحظه بود که خدا با خود فکر کرد، اوه حالا چه طورست کاینات را بیافرینم؟
ببین قضیه فقط همین بود. خدا هم از فکر بکری که به ذهن اش رسیده بود، کاملا خشنود شد. تازه خیلی بعدتر وقتی بو برد یکی از بزرگ ترین اندیشمندان، در کوچک ترین سیاره اش گفته:«خدا که تاس نمی اندازد!» مدت ها قاه قاه زد و از ته دل خندید.
۴ لایک شده