کالبد رستگار الف
ای رستخیز ناگهان ……….
مولوی
شاپور احمدی
چنان که افتد و خود دانی، روزنهها همه ریخته بودند. رنگ و بوی درختان و تکههای آسمان و نور سیاهی که گاهی خود را تا کنارههای تنهام میکشاند، بیشتر به خمیری کُشته می مانستند. در آن روزگار نکبتی که خیلی چیزها را به جا نمیآوردیم و هر سمت و سویی را نمی شد باور کرد
و خشکسالی و دروغ بود
ناگهان هیس هیس نسیمی خسته آمد که بر پولک هایی گم سریده بود. دُم پریزادی دریایی سنگ های جلبکاندودِ قهوهای را خراشید. بال چلچلهای سفید خزید که پس از سال ها خال و داغ اش را در هیئت گلی سرخ و بارانی بر تکه تکههای درمانده و بیکار وجودم، هشیار تماشا می کنم. بدون آن که دری که هنوز آن را کاملاً درز نگرفته بودند، تلنگر بخورد) مطمئن نیستم که در بسته بود. شاید همراهی داشت(، با اندامی که بوی چوب های سرگردانی می داد که رودهای بینام با خود می گرداندند،
گستاخ جلو آمد. صورتی تکیده با شیارهایی ژرف. و دست هایی کشیده. شاید گیسوان اش را تازه قیچی کرده بودند اما نمی شد فهمید زن یا پسر است. جملهاش را زمزمه کرد. اندکی بر شانهی چپ خود خمید و چیزی گفت. گویی با کسی دیگر بود که هیچ کس نبود: همین بود؟ و با خشنودی و دل و جانی سوخته جلوتر آمد. همه چیز را می دانست. خیلی چیزها را پشت سر گذاشته بود. پروردگارا، ایمان آوردم هر واژهای که از آن پس می پردازم، به نام اوست. هولکی تکه تکههای پس مانده بر سر و کول خود را می تکانید، گرچه امید زیادی نداشت که سبک شود. اما گاهگاه سرش را زیر میانداخت و بیخود لبخند می زد. و همهاش جسم بود
جسمی دلانگیز که از پیش ناگزیرم می کرد همه چیز را به حال خود رها کنم: شعرهایی که گاه گدار بر کاغذ میسپردم و جیغی که صخرهای یکه را می خراشید و آن دقیقهی نابهنگام که جهان از سکوت نیمکتی دست پاچه می شد. ناگهان از میان زه های سرخوش گیسوان خود دیووش بیرون آمد تا نشانی را درست دریابد: کالبدی هاجوواج بر نیمکتی در کهکشان راه شیری. به خود آمد. دریغ است ایران که ویران شود. دریغ است ایران که ویران شود. دریغ است ایران که ویران شود. نیک میآموخت. در شهرهای افراسیاب تا آخرین رمق اش بازیگوشی می کرد.
نیم رخ اش را بر همخونگان کیخسرو خوب خنک کرده و بارها در بیشههای ایرانشهر گم شده بود.
در هزار و یک نقطه ی زمان، شاهنامه را خوانده و انگار هیچ نخوانده بود. سراسیمه و دلخور در راهی شیری تکه لاشه های پوسیده ی پرندگانی که هرگز به زندهرود نرسیده بودند، براده های جنگ افزارهایی که بر آن ها دخیل می بندند و خاک و خل قلمروهایی که در طی سدهها بر باد رفته بودند، همه را با سربلندی نگاه کرد. آن گاه گزارش ها و یادگارهایی را از سر گذراند که بارها با شیفتگی خوانده بود: خنیاگری در ایران مری بویس، کنگدژ و سیاوشگرد مهرداد بهار، کیانیان کریستن سن. اکنون سر از پا نمیشناخت. گونهاش را (چشمهایش را بست) به سنگ های جلبکاندودی مالید که سال ها پیش، سُم ستوران اجنبی بر آن ها سابیده بود. به چهرهی ارغوانی خود، کورکورانه رسید. برای همین بود که جاهایی از بدن اش آشکارا بیشتر همجنس خاک می نمود تا گوشت و خون. سال ها بر بالین چوپان ها و فرشتههایی دراز کشیده بود که در سینه ی فراخ و سنگین خود ننهجانشان شوخی هایی بی سروته اما راست برای چشم های بی خواب آن ها که ابدیت را می پاییدند، جور کرده بود. از همان روزها، پیش از آن که به اقلیم ما پا نهد (و مرا پیر خود بخوانَد)، از چشمه و آفتابی که کیخسرو را پناه داده بودند، سیر نمی شد.
به سختی در قالبی زنانه می گنجید. گاهی هر دو به نظر می آمد: هم زن هم مرد. نمی دانم اگر روزی هیچ کدام باشد، سرانجام من چه خواهم بود؟
می گوید: بخت یاری ام کرد. نخستین بار زمزمهای خوش را از جوی های آذرخش (که پاهایم را توی شان می زدم) شنیده بودم. بیکار نبودم. خیلی را، یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، دیشب که بارون اومد و دیوانی زنانه را به پهلوی برگرداندم. و سینههایم می خشکیدند. لهله می زدم. هیچ کس نبودم. بعدازظهرها را نشان کرده بودم. لکههای دادائیستیِ تازه را بر سینهی دیوار با دهان چاک می پرستیدم. آه خدایا، مادیانی آتشین در نیزاری می خرامید. زانوان کوچکم بر سکوی لبریخته به هم می سابیدند تا کاروان سفیدی از کولیان بی بندوبار از زیر آسمان بگذرند. و هیچ کس به چشم هایم نمی گریست، هیچ کس، استاد. ذرههای سوزنیِ بعدازظهر یواش یواش بر شانههایم قبایی ژنده می شدند و در پناه آن، نیمکت های کجوکولهای را حس می کردم که هر پسین بروبچههای نوقالب به پایشان در غبار شهرستانی شورشی با ذهن و استخوان یکدیگر ور می رفتند، هر پسینگاه، شاعر.
زنی گیسوان خود را به نیمروز سپرد تا خروسی پکر پوستهی قیلوله را از دور و بر خود بترکاند. آن گاه از دور دست ها سوتی سرید در خون منتظر زنی: شهبازی سفید.
گرچه به راستی هیچ شبی با ما نبود، همه چیز را می دانست. سنگ های مهربان و زیبایی که دور از رودخانه کنار جاده می پلاسیدند، قدمگاهایی که در میان سدرهای نر و کوه هایی به دردمندی استخوان هایمان گم شده بودند، همه را بوییده و به پیشانی سابیده بود. رگههای تابان چشمه و بیشه و خاکبازی ستارگان که گاهی سنگ و استخوان ها را بر می افروختند، همه را بهدرستی بلد بود.
نگران اما گستاخ به آن چه سال ها سال به جان و تن زبون خود مالیده بودم، سر بزنگاه با گیسوان تکه تکه و خاکی، پیش از آن که آخرین دریچههای چولیده پیشاپیش دیدگان مان قفل شوند، هنگامی که کورکورانه به سدِ مردهی آسمان و زمانی بیگانه سر می سودیم و نیمرخمان به هیچ کجا بند نمی شد، ناگاه همچون مهمانی که هیچ وقت آماده نبود و یا اصلاً خود نبود، ناباورانه اما استوار به آستانه رسید، کالبدی ناب.
جا خالی کردیم پنج شش روزی که میرنوروز را بر دوش می بردند. در خاکستر و سرب و سایه سریدیم. تکههای چارچوبی را گِراندیم که هنوز سایهاش بارمان بود. با نم رخسارمان، غبار سرخ برج های فراموشی را سرشتیم. جیک نزدیم. بیپروا و استادانه تاج سوزناک را به تن کشیدیم. و روشنایی آغاز شد. آغلی بود بی در و پیکر و آسمانی.
بازیگوشی کردیم. چارشنبه شبی در فراموشخانهای فروزان می تاختیم. باغچه را له می کردیم. خاکستر سرابی بی پرده بر کالبد بیمناکمان می تراوید. در سایه ی زرین سنگ هایی نشستیم که نوبتی تنه را بعدازظهرها به دیگران می سپردند: سوتک ها، پسربچههای بیسروپا، کفترهای کَت بستهای که جَنگ ظهر ناگهان در سطلهای فلزی می باریدند.
کور و کر و گنگ مرز خاکی را آسوده به هم میریختیم و هیکل تابناک یکدیگر را بر سکوها سکههای سیاهمان می ستودیم. آوخ
با چشم های وارونه در خانه ی برزخ
چراغ های صدپر بهشت را
زیر بریدگی های آسمان می بوییدم.
دیر یا زود اکنون را به یاد خواهم آورد.
۳ لایک شده