کندو ، شعری از علیرضا ذیحق
کندو
در چشمان تو
بیگا نه ای خفته بود
وقتی که چشم در چشمان ات دوخته بودم.
چه صبورانه تحمل کردی
نگاه ام را
وقتی چون اشک از چشمان تو افتادم.
دور شدم که از بیگانه بودن بیزار بودم
وقتی که جان تو همچون کندویی
هنوزشیرین ام می کرد.
کتانی هایم را به پا کردم
رفتم، تا بلنداها
روزگاری را فریاد کشیدم
که تو بودی ومن
و دنیایی آرزو.
برای رهایی، برابری
نان، مسکن.
از قافله عقب مانده بودیم
و رفقا، در صخره ها خیزان.
چسبیده بودیم
و خنده هامان بلند
زیر سقفی با عاشقانه ها.
رویاهامان اما کابوسمان شدند
و روزی، حتی بیگانه شدیم.
تو رفتی و در فرودگاه
مرا با خود تنها گذاشتی.
گام های مادرم
تاب رفتن نداشتند
و من ماندم.
از برج آزادی تا برج ایفل
راهی نبود
اما برگشتی هم نبود.
تفنگ ام را برداشته بودم
و آلبوم عکسهامان را.
آن قدر گلوله زدم
که نه تو ماندی نه من.
اما کاش چون اشک
از چشمان تو نیفتاده بودم.
هنوز چون کندو
شیرینی.
۳ لایک شده
4 Comments
قاسم
ذیحق عزیز هر وقت به تو فکر می کنم، روح لطیفت، اندیشه های ذلالت، همت بلندت و عشق بی پایان به ایل و تبار و زبانت مرا به ستایش وا می دارد. شعرت از دلی سوزناک برخاسته بود و همانند زندګی شعر ګونه ات بر دل می نشیند. پاینده باشی.
عليرضا ذيحق
با مهر و درود به دوست بزرگوارم قاسم ترکان . سپاس از این همه محبت تان .
اتابک
شعرتان بسیار زیبا بود.مرا بسیار متاثر کرد.
عليرضا ذيحق
با درود به اتابک عزیز . ممنون از بزرگواری در بیان حسی که داشتید . خوشحالم کردید .