پنجره
گذری بر قصه ها و افسانه های عامیانه
اشاره:
افسانه ها و قصه های فولکلوریک، بخش بزرگی از فرهنگ مردم را در بر می گیرند. این قصه ها در برگیرنده ی آمال و آرزوهای مردم هر سرزمین اند که سینه به سینه حفظ شده و به ما رسیده است. گرد آوری و بررسی این قصه های فولکلوریک می تواند البته که نوع زندگی و تفکر مردمان هر ملتی را نشان دهد. گاه در این قصه ها، رنج و درد ملتی نهفته است و گاه خوشی ها و شادی های آنان. از این رو مطالعه و تحقیق در افسانه های هر قومی می تواند از نظر مردم شناسی بسیار مفید باشد. از سویی دیگر فرهنگ عامه به طور کلی و قصه های مردم به طور اخص در ادبیات داستانی هر کشوری نقش بنیادینی را می تواند ایفا کند. بسیاری از داستان نویسان و هنرمندان- چه در کشور ما و چه در دیگر کشورها- در تکوین آثار خلاقانه شان، گوشه چشمی به این چشمه ی جوشان داشته و از آن بهره ها برده اند.
از این رو، بر آن شدیم تا در چند بخش پیاپی، قصه ای را از منابع مختلف انتخاب کرده، در بخش «فرهنگ مردم» سایت حضور بیاوریم.
در این جا، مقدمه و قصه ی «خر و شتر» را از کتاب «افسانه هایی از دیار ما توفارقان» که به کوشش «عباس مهیار» گردآوری شده است، انتخاب کرده ایم. امید که مفید واقع شود.
« عباس مهیار » متولد ۱۳۱۴ خورشیدی در «توفارقان»- شهرکی در دامنه های «سهند»- سال هاست که در زمینه ی فرهنگ مردم آذربایجان فعالیت می کند. از آثار او در این زمینه می توان به «باید ها و نبایدها در باورهای مردم توفارقان»،«رودکی و واگویه هایی از عوام» و«بازی های محلی مردم توفارقان» اشاره کرد.
«دو شاعر»(مجموعه ی شعر با «جهانگیر معصومی»)،«تایاخچی آباد»(مجموعه داستان)،«با خلوت گزیدگان خاک» (زندگی نامه شاعران و نویسندگان معاصر)،«هفت فصل عاشقی»(مجموعه شعر) و… نیز از دیگر کارهای قلمی «عباس مهیار» است.
***
بخشی از مقدمه ی کتاب«افسانه هایی از دیار ما، توفارقان»
قصه یا افسانه، شرح درد و شرح شور و شوق مردمی است که با آن قصه ها زاده شده اند و با آن ها زندگی کرده اند و دست آخر هم چشم از جهان بسته اند.
گفتنی است که مردم آن چه را که می خواسته اند و نمی توانستند به دست بیاورند، خواسته های خود را به صورت افسانه یا قصه در آورده اند. اگر وقتی دردی بر دلی سنگینی می کرده و برای از بین بردن آن راهی وجود نداشته، پای افسانه یا قصه به میان کشیده شده است.
افسانه یا قصه، قومیت و ملیت نمی شناسد. اگر روزی، «سیاه» استعمار شده، بردگی کرده و گرسنگی کشیده است، «سفید» هم، پا به پای او، به نوعی استعمار در طول تاریخ تن داده است که شرح این همه درد و رنج را در افسانه های مردم می توان پیدا کرد.
از این ها که بگذریم؛ همیشه و همه وقت آرزوهای دست نیافتنی مردم، در افسانه ها و قصه ها خود را نشان داده است و برای رسیدن به آن آرزوها، قهرمان قصه با هر چه که نامردمی است به مبارزه برخاسته و با دشمن خلق در افتاده است.
به جز این ها زیاده طلبی های فردی از داشته های دیگران، همیشه دنیایی از رویاها برای او آفریده است که فقط در افسانه ها و قصه ها به عنوان هدف نهایی پیش پای قهرمان قصه گذاشته می شود و وقتی قهرمان قصه به خواسته اش می رسد قصه گو آرامش خاطر پیدا می کند و در نهایت خواننده یا شنونده ی قصه هم، به آرزوی خود رسیده است.
در کنار این ها گاهی عقده های سر به مهر و انتقام کشی های به حق و از پا درآوردن ریشه ی فساد، خود را در قصه ها نشان می دهد و ما می دانیم پایان ماجرا از میان رفتن بدی ها و زشتی ها و رو آمدن خوبی ها و خوشی ها بوده است. نهایت این که دیو پلیدی ها از میان برداشته شود و افق روشن و آینده ای بهتر پدیدار گردد.
در این گیرودار اگر دلیری و شجاعت قهرمان افسانه، کاری از پیش نبرد و تیرش به سنگ بخورد و به بن بست برسد؛ هشیاری، چاره اندیشی و تدبیر قهرمان داستان برای رسیدن به پایان خوش قصه، پا پیش می گذارد.
می دانیم در قصه های حیوانات، موجود با تدبیر و هوشیار، «روباه»، و در قصه های آدم ها، به خصوص قصه های آذربایجان، همیشه «کچل» است. پس می توانیم بگوییم که افسانه یا قصه، داستان مردمی ها و نامردمی ها است. گذشتگان برای توجیه ملیت و قومیت خود، افسانه ها ساخته اند و به هر زبانی و به هر بیانی آن را به آگاهی مردم جهان رسانیده اند.
***
قصه ی «خر و شتر»
راوی: حاج صادق لطفی- باسواد- چایخانه داشت- محل تولد توفارقان- راویت همان جا و به همان زبان- سال ۱۳۴۲خ فوت کرده است.
پیش در آمد:
آغاجلار قوزایاندا باش چمنده
سووودلر سویلر اوندا منده منده
ترجمه:
وقتی طبیعت زنده می شود و درختان گل باز می کنند
بیدبن ها هم سر بلند می کنند و می گویند ما هم هستیم
***
در داستان های قدیم آورده اند که خری با شتری در جنگل خلوتی که دور از دسترس مردم بود زندگی می کردند. روزها زیر درختان سایه دار می چریدند و شب ها در کنار هم، از گذشته ها داستان ها می گفتند و می شنیدند. بعد به خواب می رفتند.
زندگی این دو دوست با وفا و مهربان به خوشی و خرمی سپری می شد. اگر دنیا را آب می برد آن ها را خواب خوش بی خیالی می برد. آن ها به دور از جنجال مردم، بی خیال همه ی عالم و آدم بودند. شتر دنیا دیده و سرد و گرم چشیده بود. همیشه در هر فرصتی به خر گوشزد می کرد که ما این جا دنیای بی درد سری داریم، اگر صدای ما را آدمی زادی بشنود سراغ ما می آید و هر دوی ما را زیر اخیه می کشد. من از آزار و اذیت این جنس دو پای شیر خام خورده داستان ها دارم. همین حالا مصحلت کار ما همین است که بی سر و صدا و بی درد سر آدمیزاد، در این گوشه ی جنگل زندگی کنیم. خر هم با کمال خریت خود هر چه از شتر می شنید از این گوش می گرفت و از گوش دیگر بیرون می فرستاد. ولی همیشه برای خوش آمد شتر سرش را تکان می داد و حرف های او را تایید می کرد. تا روزی از روزها که خر حسابی علف خورده بود و سرحال آمده بود به شتر گفت: برادر بزرگوار، من امروز خیلی سرحالم، اگر اجازه بفرمایید می خواهم یک دهن آواز بخوانم تا عقده ی دلم وا شود. شتر گفت: پس آن همه پند و اندرز من کجا رفت. خر گفت: همه ی حرف های شما درست، اما هوای آواز خواندن به سرم زده است. بعد دیگر پاپی حرف های شتر نشد و یک عرعر درست و حسابی و الاغ پسند با زیر و بم های ریز و درشت سر داد. طوری که صدای عرعر او از جنگل گذشت و به گوش کاروانیان که در جاده حرکت می کردند رسید. کاروان سالار پا سست کرد و گوش به صدا داد. اشتباه نکرده بود. صدای عرعر خری بود که از جنگل می آمد. کاروان سالار دو- سه نفر از افراد کاروان را به دنبال صدا به جنگل فرستاد. آن ها ساعتی در جنگل گشتند. دست آخر، خری و شتری پیدا کردند. خوش حال و ذوق زده، هر دو را با خود آوردند و وارد کاروان کردند. به دستور کاروان سالار، بار از چهارپایان خسته برگرفتند و بر پشت شتر و الاغ گذاشتند و راه ادامه دادند.
شتر خون خونش را می خورد اما صدایش در نمی آمد. به قول معروف از شدت ناراحتی اگر کارد می زدند خونش در نمی آمد. در فکر این بود که الاغ را تنبیه کند اما نمی دانست چه جوری. شتر دندان روی جگر گذاشته بود و بی سر و صدا راه می رفت و بار می کشید. کاروان رفت و رفت تا به یک رود پت و پهن رسید. گذشتن از آب برای خر که کوتاه قد بود مقدور نبود. به دستور کاروان سالار بار از شتر بر گرفتند و خر را به جای بار بر پشت شتر گذاشتند که از رود بگذرد.
در این هنگام فکر بکری به مخ شتر رسید. وارد رود بزرگ که شد رفت و رفت وسط رود که آب تا شکم شتر بالا آمده بود ایستاد. لب و لوچه ی خود را جمع کرد و سرش را به گوش الاغ آورد و گفت: برادرجان خنکی آب که به بدنم رسید من هم سر حال آمدم و می خواهم همین جا یک رقص شتری درست و حسابی برای تو بکنم. الاغ گفت: برادر جان، این جا جای رقص نیست. به روح آبا و اجدادت قسم می دهم که این دفعه رقص را کنار بگذار که جان من در خطر حتمی است.
شتر گفت: برادر جان من تصمیم خود را گرفته ام. هم چنان که تو در آواز خواندن تصمیم خود را گرفته بودی و به حرف من گوش نکردی. شتر دیگر به بقیه ی حرف های الاغ گوش نداد. دمب کوتاهش را بالا گرفت. دو پای عقبی را از هم باز کرد و دو دست خود را حرکتی ناموزون داد- جای شما خالی- یک رقص شتری تمام عیار وسط آب با تمام استادی به جای آورد و الاغ را کله معلق از روی شانه هایش به آب رها کرد. تا او باشد دیگر از این خریت ها نکند.
الاغ به خاطر آواز نابه هنگام و جفتک زدن بی جا، تن بر امواج خروشان رود بزرگ داد. شتر در لحظه ی آخر گفت: برادر جان از من مرنج… برای چنان آواز خوشی، این چنین رقصی لازم بود.
بی خود نگفته اند که:
زبان، ما را عدوی خانه زاد است
زبان بسیار سر بر باد داده است
و یا:
هر سخن که نه، هر عمل، جایی و هر نکته زمانی دارد.