گفت و گوی منتشر نشده ای با جعفر والی
به مناسبت نخستین سالگرد درگذشت وی
علی عظیمی نژادان
مقدمه: ۲۷ آذرماه امسال مصادف بود با نخستین سالگرد فوت جعفر والی(۱۳۹۵-۱۳۱۴) که بدون شک از مهمترین کارگردانان و بازیگران عرصه تئاتر ایران بود.وی علاوه بر کارهای اجرایی،ذهن بسیار منسجمی در ارزیابی و تجزیه و تحلیل کارهای نمایشی و سینمایی داشت.نام وی در دورنمای تاریخ تئاتر ایران بیش از همه با نام غلامحسین ساعدی گره خورده است و بسیاری از اهالی فن وی را مهمترین مجری آثار ساعدی می دانند اما دایره کارهای اجرایی او در عرصه تئاتر بسیار وسیع تر بود.او در این زمینه نه تنها آثار متعددی از نمایشنامه نویسان ایرانی را کارگردانی کرد بلکه بخش زیادی از فعالیت های وی به اجرای کارهای مختلفی از نمایشنامه نویسان غربی و شرقی اختصاص داشت مانند اجرای:پستخانه(نوشته تاگور)،روغن نهنگ(نوشته یوجین اونیل)،ویولون ساز کرمونا(نوشته فرانسوا کربه) و عاشق مترسک(نوشته فیلیس هستینگز) بسیاری از نمایشنامه نویسان مشهور ایرانی اجرای کارهای خود را با والی آغاز کردند از ساعدی گرفته(با کارهایی چون پانتومیم فقیر و از پا نیفتاده ها)،بهرام بیضایی(با نمایش مترسک ها در شب)،فریده فرجام(با نمایش عروس و خانه بی بزرگتر)،غلامعلی عرفان(با نمایش مطبخ و مرگ همسایه) ومحمد للری(با نمایش ساکت).والی از پیشکسوتان عرصه دوبله در ایران نیز بود که برای نخستین بار با دوبله فیلم شنل(به کارگردانی آلبرتو لاتوادا) کار خود را در این زمینه و زیر نظر آقای ضیا قهاری آغاز کرد با همکاران دیگری چون:پرویز بهرام،هوشنگ لطیف پور،هوشنگ ملک پور،فهیمه راستکار،بنایی و آذر دانشی.وی علاوه بر بازیگری در حدود ۲۸ فیلم سینمایی مانند:گاو،خاک،تنگسیر،سفرسنگ،گلهای داوودی،مردی که زیاد می دانست،آقای هیروگلیف و ناخداخورشید،دو فیلم را نیز کارگردانی کرده است.نخستین فیلم وی در این زمینه فیلم طلوع به سال ۱۳۴۹ بود با بازیگری:جمشید مشایخی،گوگوش و فخری خوروش که بنا به دلایلی نام وی در تیتراژ فیلم ذکر نشده است و نام سلیمان و هراند میناسیان به جای وی آمده است و دیگری فیلم تا غروب(۱۳۶۷)که در روستای ولیان فیلمبرداری شده است و همچنین می توان به نوشتن فیلمنامه فیلم سینمایی مریم و می تیل(به کارگردانی فتعلی اویسی-۱۳۷۱)نیز در این زمینه اشاره کرد.گفتنی است که گفت و گوی زیر قسمت کوتاهی از گفت و گو های مفصلی است که اینجانب در ۴ نوبت در سالهای ۱۳۹۲،۱۳۹۳ و ۱۳۹۴ با شادروان والی داشتم و بیشتر به دوران کودکی،نوجوانی و آغاز فعالیت های هنری وی دلالت دارد.
— از میان افراد نزدیک خانواده و خویشاوندان چه کسانی کم وبیش در زمینه هنری فعالیت می کردند وچه کسی بیش از همه در سوق دادن شما به سمت فعالیت های هنری موثرتر بود؟
والی:می توانم بگویم که پدرم در سرنوشت آینده خودم بیش از همه موثر بود؛او البته درزمینه هنری خاصی فعالیت نمی کرد ولی بخاطر شیوه درست تربیتی ای که نسبت به ما اعمال می کرد،نقش مهمی در تربیت فرهنگی وهنری من داشت.شاید اطلاع داشته باشید که پدرم حدود ۳۰ سال در بانک عثمانی(که زیر نظر انگلیسی ها اداره می شد)به کار اشتغال داشت وهمین امر تاثیر خیلی نامحسوس ولی درعین حال موثری برروحیه واخلاق وی گذاشته بود.می توان گفت که در آن زمان نوعی فرهنگ استبدادی پدرسالارانه در بیشتر خانواده های ایرانی حاکمیت داشت که البته ما چنین چیزی را در خانواده خودمان ملاحظه نمی کردیم که به نظر من علت اصلی آن به همین اشتغال پدرم دربانک عثمانی مربوط می شد چرا که وی بخاطرارتباط با انگلیسی ها با گونه ای فرهنگ دموکراتیک آشنا شده وخوگرفته بود که باعث می شد با ما به شیوه دیگری رفتارکند و تا آنجایی که بخاطر دارم وی هیچگاه درحق ما،سخت گیری بی منطق روا نداشت.در عین حال وی به شدت فرزندانش را ترغیب میکرد که به صورت جدی درس بخوانند و تحصیلات عالیه داشته باشند که البته این مساله نیز به جو مسلط آن زمان برمی گشت.در آن دوران تحت تاثیر مدرنیزاسیون رضاشاهی به تدریج مکتب خانه ها ازرونق افتاده بودند و بجای آنها مدارس جدید و دانشگاهها ایجاد شده بودند و بیشتر خانواده های ایرانی فرزندانشان را تشویق می کردند که تحصیلات خود را جدی بگیرند. درعین حال یکی دیگر از جنبه های مثبت اشتغال پدرم در بانک عثمانی این بود که ما ازهمان دوران کودکی به مجلات و نشریاتی دسترسی داشتیم که دیگران نداشتند؛نشریاتی مانند “روزگارنو” و”شیپور” که به زبان فارسی در لندن منتشر می شدند به عنوان مثال من برای نخستین بار فصلهایی از ترجمه نمایشنامه هملت شکسپیر با ترجمه مجتبی مینوی را در مجله روزگارنو در اوایل دهه ۱۳۲۰ خواندم. می دانید که آن زمان مصادف با دوران جنگ جهانی دوم بود؛ دورانی که مینوی در لندن زندگی می کرد و درزمره نخستین همکاران بخش فارسی بی بی سی محسوب می شد.من هنوز که هنوز است قسمت هایی از ترجمه هملت به قلم مینوی را از برهستم،بخصوص صحنه اول از پرده سوم همانجا که هملت می گوید:”بودن یا نبودن،بحث از این است آیا عقل را شایسته تر آنکه: مدام از منجیق و تیر دوران جفاپیشه ستم بردن و یا بر روی یک دریا،مصائب تیغ آهیختن و….”یکی دیگر از کارهای مفید پدرم در آن زمان این بود که فرزندانش را دورهم جمع می کرد و با آنها مشاعره می کرد و جالب است که در بیشتر مواقع نیز بازنده می شد و همین امر باعث می شد که ما سعی کنیم که هرچه بیشتر شعر حفظ کنیم.من از کودکی به خواندن شعر نیز علاقمند بودم و می دانید که در نهایت نیز پس از گرفتن دیپلم،رشته ادبیات فارسی رادر دانشگاه انتخاب کردم.
— آیا از میان برادر و خواهران دیگرتان کسان دیگری نیز به سمت هنر کشیده شدند؟
می توانم بگویم که درمجموع،استعداد هنری درخانواده ما وجود داشت اما در نهایت هیچکدام به صورت حرفهای وجدی در مسیر کارهای هنری قرار نگرفتند اما برادربزرگترم موسوم به “علی محمد والی” در زمره نخستین کسانی بود که در ایران از صدف مجسمه می ساخت که در روزنامه های آن زمان نیز برخی از کارهای وی را چاپ می کردند.مثلا بخاطر دارم که وی در آن زمان تندیسی از دن کیشوت را با صدف ساخته بود. برادر دیگرم موسوم به امیر نیز درهنرستان هنرپیشگی درس خوانده بود و پس از آشنایی با آقای مهدی رییس فیروز در فیلم ولگرد(با بازیگری ملک مطیعی) او نیز نقشی ایفا کرد.همچنین تقریبا تمامی اعضای خانواده ما به غیر از خودم دارای خطی خوش بودند.در ضمن علی اشرف والی نقاش،نگارگر،خوشنویس و تذهیب کار معروف نیز پسر عموی من بود.وی نزد هنرمندانی چون علی محمد حیدریان و رفیع حالتی آموزش دیده بود ولی خود را بیش از همه مدیون استاد اسماعیل آشتیانی از شاگردان کمال الملک می دانست.
— شما دوران کودکی تان را بیشتر در تهران می گذراندید یا درروستای ولیان؟
والی:می دانید که من متولد شهر تهران هستم اما تا سن ۱۸ سالگی تمامی تابستان ها را به همراه خانواده درروستای ولیان سپری می کردیم و در واقع می شود گفت که ولیان ییلاق ما محسوب می شد و هر زمانی هم که به تهران بازمی گشتیم دچار اندوه فراوانی می شدیم و می دانید که من هنوز نسبت به ولیان و باغ خانوادگی ام دلبستگی خاصی دارم.عشق به طبیعت هم از همان ابتدا در وجود من جوانه زد و دراین زمینه البته بیش ازهمه مادرم موثر بود.مادرم بچه تهران بود اما ازهمان زمانی که با پدرم ازدواج کرد همراه پدرم به ده ولیان زیاد می آمد و اهالی ده نیز به او بسیار احترام می گذاشتند و به او گلین خانم(عروس ده)می گفتند.او استعداد زیادی در یادگیری داشت وبا وجود اینکه بومی ده نبود اما پس از ۵-۴ سال که به ولیان آمد ورفت داشت کارهای روزمره مرتبط با آنجا را از هر زن دهاتی بهتر انجام می داد؛کارهایی نظیر چیدن میوه،خشک کردن آنها،کاشتن درخت،پختن نان ومسایلی از این قبیل.مادرم بخصوص خیلی هنری درخت می کاشت وعشق فراوانی نسبت به طبیعت داشت که به همه فرزندانش از جمله خود من منتقل کرد.مثلا تا آنجایی که بخاطر دارم تمامی بچه های هم سن و سال من درده ولیان تیر و کمان داشتند و پرنده شکار می کردند اما من و برادرانم یکبارهم از تیر و کمان استفاده نکردیم.
— شما در کتاب یادنامه عبدالحسین نوشین که در سال ۱۳۸۷ به همت استاد نصرت کریمی منتشر شد مقاله ای دارید که در آنجا خاطرات خود را از تنها دیدارتان با شادروان نوشین و تماشای تئاتر پرنده آبی(نوشته مشهور موریس مترلینگ) در تئاتر فردوسی بیان کرده اید.در این نمایش بازیگرانی چون:لرتا،مهین اسکویی،صادق شباویز،مهین دیهیم و اعلم دانایی حضور داشتند.در آنجا توضیح داده اید که این نمایش چه تاثیر عمیقی بر وجود شما گذاشت و چگونه با دیدن آن،مسیر آینده زندگی شما تغییر کرد.تاثیر این نمایش بر زندگی هنری شما به قدری بود که شما سالها بعد با الهام از این نمایشنامه، فیلمنامه مریم و میتیل را نوشتید که در سال ۱۳۷۱ توسط آقای فتعلی اویسی کارگردانی شد،درست است؟
والی:بله من این نمایش را هنگامی که دوازده ساله بودم و در کلاس ششم ابتدایی درس می خواندم دیدم و کسی که مرا به دیدن این نمایش برد دوست برادر بزرگم بود که خود از توده ای های با سواد و خوش فکر آن زمان محسوب می شد و مسلما با نوشین هم رابطه خوبی داشت.می توانم به جرات بگویم که من تا مدتها محو این نمایش زیبا بودم و تحت تاثیر آن از محیط اطرافم فاصله می گرفتم و غرق خیالات و تخیلات خودم بودم.ببینید همچنانکه گفتم من در آن زمان عاشق طبیعت و فضای طبیعی روستا بودم و خود طبیعت هم به گونه ای انسان را خیال باف می کند به همین دلیل وقتی بچه ای به سن و سال ۱۲ سالگی،نمایشی شگفت انگیز وسمبولیکی مانند پرنده آبی را می بیند قطعا قوه تخیلش بیشتر به کار می افتد و تحت تاثیر جدی آن قرار می گیرد.می دانید که قهرمانان اصلی این نمایش دو فرزند هیزم شکنی فقیر به نام های “تی تیل” و “می تیل” بودند که در شب عید نوئل تنها چیزی که مایه شادمانی آنهاست تماشا کردن محیط چراغانی کاخ همسایه است.ناگهان فرشته ای برآنها ظاهر می شود و آنها را به جستجوی پرنده آبی که در واقع سمبل پیک خوشبختی است،هدایتشان می کند.این فرشته،دانه الماسی جادویی به کودکان می دهد و به آنها می گوید که اگر این دانه الماس را به آهستگی بچرخانند می توانند روح اشیاء و جانوران(نفوس غیبی) را که از چشم افراد گیج پنهان می ماند را ببینند وبقیه ماجراها و نکته جالب توجهی که آن زمان توجهم را جلب کرد این بود که در این نمایش اشیا و حیواناتی مانند نان،آتش،گربه،سگ،روشنایی وتاریکی هم سخن می گفتند و این برای من خیلی جالب و شگفت انگیز بود.بهرحال من این تئاتر را دو مرتبه دیدم و هنوز هم تمامی صحنه های آن حتی رنگ لباس ها و دکورهای آنها بخاطرم مانده است مانند سفرهایی که می تیل و تی تیل به گذشته وآینده می کنند.مثلا نخستین مکانی که آنها می روند سرزمین خاطرات است که در آن پدربزرگ،مادربزرگ و برادران کوچک درگذشته خود را باز می بینند زیرا در داستان ذکر می شود که مردگان هم زندگی می کنند و بخصوص هرگاه که زندگان آنها را بخاطر می آورند،بیدار می شوند و این راز ساده ای است که انسان های زنده از آن بی خبر هستند یا زمانی که این دو کودک به قلمرو آینده وارد می شوند و درآنجا با کودکان آبی رنگی مواجه می شوند که باید درآینده متولد شوند و از میان آنها کودکانی نیز بودند که دوست نداشتند به دنیا بیایند چون نمی دانند که سرنوشتشان چگونه خواهد بود.جالب است که وقتی برای دومین بار به همراه دوست برادرم به دیدن این نمایش رفتم،او پس از پایان نمایش مرا با خود به پشت صحنه برد و درآنجا برای اولین و آخرین بار نوشین را از نزدیک ملاقات کردم.درآن دیدار خاطره انگیز نوشین از جمله از من پرسید که نظرت درباره نمایشی که دیدی چه چیست؟ درآن لحظه ماندم که چه بگویم؟گفتم:من دوبار این نمایش را دیدم و هردوبار مثل هم بود.نوشین گفت:پس می خواستی با هم متفاوت باشد و من خجالت کشیدم که بگویم من هرشب که خواب این نمایش را می بینم با شب های دیگر فرق می کند اما به استاد گفتم:اگر من بازی می کردم یک جور دیگری بازی می کردم.یعنی هرشب یک جوری بازی می کردم که با شب قبل فرق داشته باشد و همان لحظه پرسیدم که نمی شود یک خواب را یک جور دیگر هم دید؟نوشین گفت:سوال جالبی است.گفتم:من تئاتر بلد نیستم اما اگر شما به من یاد دهید،من از تی تیل هم بهتر بازی می کنم.نوشین عمیق به من نگاه کرد و سری تکان داد.اما گردش زمانه این فرصت را به من نداد که چنین افتخاری نصیبم شود اما یاد و لذت آن حضور و دیدار،هنوز و همواره در جسم و جانم جاری است.
— پس می شود گفت که پس از دیدن نمایش پرنده آبی بود که تصمیم گرفتید در سن ۱۶ سالگی به هنرستان هنرپیشگی وارد شوید؟
والی: نه الزاما.ببینید من در کل پیش از رفتن به هنرستان هنرپیشگی،بچه بسیار تنبل و بازیگوشی بودم.محله ما در سرچشمه بود و بچه های محل به من “جعفرجیغی” می گفتند.سال اول دبیرستان به مدرسه دارالفنون رفتم اما خیلی زود من را با عده ای دیگر به مدرسه مروی فرستادند.اصولا در آن زمان رسم بر این بود که بچه های تنبل ولات و لوت ها را از مدارس دیگر به مروی می فرستادند و تا مدتها این مدرسه در زمره مدارس بدنام تهران محسوب می شد.اما پس از مدتی دبیرستان مروی به همت مدیر لایقی به نام آقای همایونی به یکی از بهترین مدارس تهران تبدیل شد. در مدرسه مروی بسیاری از دانش آموزانی که بعدها در زمره مشاهیر فرهنگ و ادب و هنر ایران شدند حضور داشتند از جمله:احمد احرار،صدرالدین الهی،ر.اعتمادی،خلیل دیلمقانی،هوشنگ لطیف پور و پرویز بهرام که همکلاسی من بود.بهرحال وضعیت درسی من اصلا تعریفی نداشت،به طوری که وقتی به کلاس نهم دبیرستان رسیدم،دو سال مردود شدم و تازه سال آخر راهم با شش تجدید قبول شدم وخلاصه از درس خواندن بسیار ناامید شده بودم،تا اینکه ناگهان به سرم زد که به هنرستان هنرپیشگی بروم چرا که برادرم امیر نیز پیش ازمن به این هنرستان می رفت و با آقای مهدی رییس فیروز نیز خیلی رفیق بود.وقتی به خانواده گفتم که می خواهم به هنرستان هنرپیشگی بروم به من خندیدند و گفتند:موش توی سوراخ نمی ره به خودش جارو هم بسته…” یعنی تو که درس خوان نیستی چطور می خواهی هنرستان هم بروی؟
— یعنی شما می خواستید همزمان با تحصیل در دبیرستان به هنرستان هنرپیشگی بروید؟
بله در نهایت نیز همین کار را کردم یعنی من دارای دو دیپلم هستم یکی دیپلم ادبی از دبیرستان مروی و دیگری دیپلم هنرپیشگی از هنرستان.ورود به هنرستان هنرپیشگی باعث تحول اساسی من در زمینه تحصیلی شد.به گونه ای که وقتی به کلاس دهم رسیدم جزو شاگردان خوب هنرستان محسوب می شدم و در مدرسه نیز بدون تجدیدی قبول شدم که این امربرای خودم هم بسیار تعجب آور بود.من از همان زمان با توجه به جو روشنفکری حاکم بر هنرستان بصورت جدی خواندن کتاب را آغاز کردم.در آن دوران تقریبا همه محصلین در هنرستان سنشان از من بالاتر بود؛کتاب خوان حرفه ای بودند و بسیاری از آنها شعر می سرودند و داستان می نوشتند و در بحث های جدی شرکت می کردند.بنابراین من دیگر نمی توانستم از چنین محیطی تاثیر نپذیرم.می توانم بگویم که فاصله زمانی میان ۱۶ سالگی تا ۱۸ سالگی من در زمره فعال ترین دوران کل زندگی ام به حساب می آید چرا که در این دوران من از ساعت ۸ صبح از منزل بیرون می رفتم و ساعت ۱۲ شب به خانه بازمی گشتم.یعنی برنامه ام را به گونه ای تنظیم کرده بودم که از ۸ صبح تا ۱۲ در مدرسه مروی بودم. از ساعت ۱۲ تا ۲ به تئاتر سعدی می رفتم و از ساعت چهار وربع بعدازظهر به هنرستان شبانه هنرپیشگی می رفتم و تا ساعت ۸ شب یا بیشتر در آنجا بودیم و پس از آن یا با دوستانم در خیابان ها قدم می زدیم و یا به محافل فرهنگی-هنری و یا سالن های مختلف تئاتری در منطقه لاله زار می رفتیم.تکالیفمان را هم در اتوبوس های میان راهها حل می کردیم.من نیز در آن زمان علاوه بر خواندن کتاب ها(بخصوص داستان ها و نمایشنامه های گوناگون)خودم نیز شعر می گفتم و داستان می نوشتم.آن زمان من به سیاق بیشتر جوانان آن سالها به حزب توده گرایش داشتم و به لحاظ ادبی تحت تاثیر ادبیات روس بودم آثاری مانند:رمان مادر و نمایش در اعماق هر دو از نوشته های ماکسیم گورکی،داستان چگونه فولاد آبدیده شد نوشته نیکلای آستروفسکی و البته نمایش های متنوعی که در آن سالها ترجمه می شدند را با دقت می خواندم،کارهایی مثل:تاجرونیزی شکسپیر،خسیس مولیر،بازرس گوگول،ولپن بن جانسون وغیره.در دهه ۱۳۲۰ و حتی پیش از۲۸ مرداد ۱۳۳۲ فضای کلی تئاتر ایران بسیار زنده،پرجوشش و پر از تنش بود.همچنانکه گفتم مثلا در لاله زار حدود ۸ تماشاخانه وجود داشت که نمایش های مختلف در ژانرهای متعددی را به صحنه می آوردند مثلا شما در یک روز ملاحظه می کردید که در یک تماشاخانه، تئاتری از زندگی نادرشاه را نمایش می دادند،در تماشاخانه دیگر خسیس مولیر و در سالن دیگری نمایش مونتسرا نوشته امانوئل روبلس درام نویس فرانسوی وغیره.در عین حال یکی از پاتوق های فرهنگی که ما در آن زمان خیلی به آن سر می زدیم انجمن فرهنگی ایران و شوروی(وُکس)بود که مکان مناسبی برای اجرای برنامه های متنوع فرهنگی-هنری بود؛مثلا در آنجا فیلم های خیلی خوبی پخش می شد و سخنرانی های متنوعی ایراد می شد به عنوان نمونه من سخنرانی رعدی آذرخشی درباره آنتوان چخوف را به خوبی به یاد دارم.
— پس شما هم رسما عضو حزب توده بودید؟
بله من مدتی به صورت رسمی عضو جوانان حزب توده شدم و فکر می کنم که در حدود سال۱۳۳۰ مدتی هم بخاطر شرکت در یکی از میتینگ های حزب توده دستگیر و زندانی شدم.مدت کوتاهی نیز سرگروه بخشی از سازمان جوانان حزب شدم.اما زمانی که دکترمصدق در دی ماه ۱۳۳۱ جهت حل مشکلات اقتصادی ناشی از عدم فروش نفت،اوراق قرضه ملی را چاپ کرد به تدریج از حزب توده و مشی سیاسی اش دلزده شدم.بخصوص اینکه ملاحظه کردم که پدر من –که درآن زمان به دلیل انحلال بانک عثمانی دیگر شغل ثابتی نداشت-یکی از فرش های خانه مان را فروخت تا از قِبل آن تعدادی اوراق قرضه ملی برای کمک به دولت بخرد،اما حزب توده رسما اعلام کرده بود که مردم( در واقع هواداران حزب) باید خریدن این اوراق را تحریم کنند.من در چنین شرایطی بسیار تحت تاثیر اخلاق پدرم قرار گرفتم و احترامم نسبت به وی بیشتر شد و البته ته قلبم،منش او را از سیاست های حزبی برتر می دانستم.بهرحال می توانم بگویم که از آن زمان، تمام اعتقاد من نسبت به حزب توده فروریخت.جالب است که در آن دوران مسئولین حزب به ما می گفتند که اگر دستور اشتباهی هم از طرف حزب توده اعمال شود شما باید به آن فرامین احترام بگذارید و به آنها عمل کنید و ما بعدا درباره آن توضیح خواهیم داد.ولی با تمامی این حرف ها از حق نباید گذشت که اگر من در طول فعالیت های هنری ام به پرنسیپ ها،اخلاق و تعهد اجتماعی پای بند بوده ام همه را مدیون آموزه های حزب توده هستم.
— از میان استادان مختلف هنرستان هنرپیشگی؛کسانی چون:مطیع الدوله حجازی،دکتر کنی،علی اصغر گرمسیری، هایک کاراکاش،دکتر مهدی نامدار و دیگران کدام استاد یا استادان بیش از همه به لحاظ ذهنی بر شما تاثیر گذاشتند؟
والی: شاید بتوانم بگویم که بیش از همه از کاراکاش،دکترنامدار وهمچنین از خانم اسکمپی آموختم.در مورد کاراکاش شاید اطلاع داشته باشید که او از بنیانگذاران تئاتر در ایران بود که به زبان های ارمنی،روسی،فرانسه و انگلیسی تسلط داشت وبا ادبیات جهان نیز به خوبی آشنا بود.اما اهمیت دیگر وی در زمینه انتشار نشریاتی ارمنی زبان مانند هفته نامه وِراتزنوند(رستاخیز) و مهمتر ازآن انتشار مجموعه ای از داستان های مهم ادبیات ارمنی به زبان فارسی بود که برای نخستین بار چنین کاری انجام می گرفت و تحت عنوان داستان های ارمنی در سال ۱۳۳۶ به فارسی ترجمه شد و شامل داستان هایی از نویسندگانی چون:شیروان زاده،ناردوس،هوهانس تومانیان و روبن سواک بود.می توانم بگویم که من برای اولین بار دیسیپلین و اخلاق حرفه ای تئاتری را از کاراکاش آموختم و او استادی بسیار سخت گیر بود.اما دکتر مهدی نامدار حقیقتا فردی جامع الاطراف بود و ضمن اینکه درآن زمان ریاست هنرستان را بر عهده داشت مدتی نیز شهردار تهران شد و در زمینه داروسازی نیز تحصیل کرده و در ضمن مدتی نیز رییس دانشکده داروسازی بود.وی به ما تجزیه و تحلیل متون نمایشی و فن بیان آموزش می داد و او نیز استادی سخت گیر بود و من بعدها بیشتر دانستم که چقدر آن سخت گیری ها برای ما مفید بوده است.او به عنوان مثال در کلاس فن بیانش بر این نکته تاکید داشت که یک شعر را نباید به صورت سرسری و بدون حس خواند بلکه باید آن را اجرا کرد.مثلا درباره شعر معروف “کارون”فریدون توللی می گفت که هنگام خواندن آن باید واژگان را به گونه ای ادا کنید که شنونده بتواند به راحتی بلم را در ذهنش تجسم و تصویر سازی کند و باید این شعر را به گونه ای خواند که احساس آرامش از آن متبادر شود چرا که شاعر می گوید:”بلم،آرام،چون قویی سبکبار به نرمی بر سر کارون همی رفت و…” بنابراین فن بیانی که او به ما یاد می داد ترکیبی از کار بازیگری،فن بیان و بیان حسی بود.همچنین نامدار به ما می گفت:”کلام به سکه طلا می ماند که نباید آن را مفت،خرجش کرد”یعنی او به ما جوانب مختلف کلام را توضیح می داد وبه ما می آموخت بر حسب شرایط باید صدایمان در سالن چگونه شنیده شود و چگونه باید صدایمان را با سالن کوک کنیم؟مثلا می گفت که هنگام خواندن شعرهای عاشقانه نباید هوار بکشید.بهرحال نکاتی که می گفت برای ما بسیار آموزنده و کاربردی بود و امروزه متوجه می شوم که چرا بسیاری از هنرجویان و هنرمندان جوان عرصه تئاتر شیوه بیانی مناسبی ندارند چونکه آموزش های لازم را در این زمینه ندیده اند ودر واقع امروزه می بینیم که بار کلامی که منتقل می شود دست کم گرفته می شود.من که امروزه بسیاری از حرف های هنرپیشگان جوان را نمی توانم بشنوم و زبانشان را نمی فهمم.یادم می آید که من مدتی پس از شرکت در کلاس های نامدار برای نخستین بار شعر معروف “آی آدمهای” نیما را به خوبی درک کردم و متوجه شدم که این شعر چه ملودی زیبایی دارد و برای خواندن آن باید چه اجرای متفاوتی داشت.همان زمان این مساله را با دوست شاعرم سیاوش کسرایی(که هم محله ای ما بود)مطرح کردم و او نیز روزی مرا نزد نیما برد و در خانه اوعلاوه برمن و کسرایی،شاملو و اسماعیل شاهرودی نیز حضور داشتند.بهرحال درحضور نیما من همین شعر آی آدم های او را خواندم و نیما هم خوانش مرا بسیار پسندید و رو به دوستانش گفت که این شعر مرا باید همینگونه ادا کرد.آن زمان که دوران رواج شعرهای متعهد و انقلابی بود شعرایی چون کسرایی و محمد عاصمی از شاعران چپ نزدیک به حزب توده بودند و هرگاه که در مراسمی قرار بود شعرهای آنها خوانده شود معمولا من و پرویز بهرام آن اشعار را می خواندیم.اما یک نکته جالب توجه درباره دکتر نامدار این بود که وی در عین اینکه فردی سخت گیر بود ولی در عین حال روحیه ای باز و دموکراتیک داشت.مثلا یک بار وی از بچه های کلاس پرسید که چه کسی می تواند ادای من را در بیاورد که ناگهان ملاحظه کردیم که علی نصیریان و بیژن مفید داوطلب این کار شدند.نصیریان در نقش نامدار و بیژن مفید در نقش یکی از هنرجویان ظاهر شدند که نصیریان(نامدار)از مفید می خواست که شعری بخواند و تفسیر کند که مفید این شعر را خواند:”یکی روستایی خر سقط شد خرش علم کرد در تاک بوستان سرش و…” و در میانه کار نصیریان از مفید ایراد می گرفت که نه جانم تو تاریخ انگلوساکسون را نخوانده ای و تو اصلا کاراکتر خر را درک نکرده ای و… و دکتر نامدار هم که آن زمان شدیدا کمردرد داشت و کیسه آب گرم بر پشتش بود،از شدت خنده در حالی که دستش بر پشتش بود بر زمین نشسته بود و دایما قهقهه می زد و می گفت بسته دیگه پدرسوخته ها و…
— اما لطفا درباره شیوه کار خانم اسکمپی نیز توضیحاتی بفرمایید چرا که شما علاوه بر کلاس هایی که با ایشان داشتید در زمره کسانی بودید که در خردادماه۱۳۳۲ باله نفت را زیر نظر ایشان در تئاتر نصر اجرا کردید.
والی:بله ببینید خانم اسکمپی سوئدی الاصل بود که در فرانسه زندگی می کرد و در زمینه باله،بدن ورقص تخصص داشت و حدود۵-۴ سال هم در ایران اقامت داشت و پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ایران را ترک کرد.وی از شاگردان مارسل ماسو بود.ما در هنرستان علاوه بر مسایل مرتبط با تئاتر،فن بیان و ادبیات، دروسی مرتبط با موسیقی می آموختیم؛مثلا شادروان اسماعیل مهرتاش دستگاههای موسیقی ایرانی را به ما یاد می داد واستاد جواد معروفی هم به ما سلفژ می آموخت اما می توانم به جرات بگویم که آن کسی به صورت عملی ما را با موسیقی بیشتر آشنا کرد خانم اسکمپی بود. اوتمام مدت زمان کلاسش را به صورت ورک شاپی برگزار می کرد و کلاس های او مبتنی بر اتود بود و سعی می کرد که ما را با مقوله ریتم موسیقی آشنا کند.به این صورت که معمولا در کلاس هایش یک موسیقی مشخصی را می گذاشت و از هریک از ما می خواست که آن را با بدنمان اجرا کنیم و در ضمن اجرا،سوژه ای هم از خودمان بسازیم.این امر باعث می شد که قوه خلاقیت ما فعال شود.شما به باله نفت اشاره کردید که ابتدا قرار بود در تئاتر سعدی اجرا شود که بنا به دلایلی در نهایت در تئاتر نصر به مدت ۴۵ روز اجرا شد و یکی از کسانی که هنگام تمرین این باله از ما بسیار حمایت می کرد حسین خیرخواه از شاگردان مهم نوشین بود.برای اجرای این باله خانم اسکمپی پیشنهاد کرد که از آهنگ معروف شور امیراف استفاده کنیم و چون آن زمان،این قطعه را در ایران نداشتیم ایشان طی سفری که به فرانسه داشتند صفحه ای از این اثر را همراه خود آوردند و ما در هنگام اجرا از صفحه ۳۳ دور استفاده کردیم.
— غیر از شما چه کسان دیگری در این باله شرکت داشتند؟
والی:هوشنگ لطیف پور،هوشنگ ملک پور و رضا بدیعی.
— از میان استادان غربی دیگری که شما با آنها کار کرده اید نام دو نفر بسیار برجسته است یکی دیویدسون(موسس واقعی شیوه استانیسلاوسکی در ایران) و کویین بی.شما در برخی از گفت و گوهایی که داشته اید تا اندازه ای درباره شیوه آموزشی آنها و خاطرات خودتان با آنها صحبت کرده اید در اینجا دوست داشتم که تفاوت روش آموزشی آنها را با یکدیگر توضیح دهید.
والی:اگر بخواهم به صورت خلاصه دراین باره توضیح بدهم می توانم از هوشنگ لطیف پور برای شما نقل قولی کنم که اعتقاد داشت.دیویدسون به ما یاد داد که تئاتر چیست و کویین بی به ما آموخت که این چیست را چگونه باید اجرا کنیم.من و بیژن مفید با دیویدسون نمایش معروف باغ وحش شیشه ای تنسی ویلیامز را اجرا کردیم و با کویین بی داستان معروف بیلی باد نوشته هرمان ملویل.دیویدسون از جمله بر این اعتقاد بود که یک کارگردان خوب باید هنرپیشه را کشف کند سپس آنچه که می خواهد به او بیاموزد تا بار دیگر هنرپیشه خودش مسایل را کشف نماید.او می گفت:بازیگر وظیفه ندارد که فقط کلمات نوشته شده را عینا بازگو کند،بلکه او در درجه نخست باید بیاموزد که چگونه می شود با این کلمات زندگی کرد.ما با دیویدسون همچنین یاد گرفتیم که تئاتر اصلا یک مساله کلی نیست بلکه هرجمله وهرلحظه آن،چیزی است که باید درست خلق شود یعنی هم با قبل و بعدش بخواند؛درست مانند ساختار یک جمله که در آن تمامی کلمات باید سرجای مناسب خودشان قرار گیرند.
— شما در قسمتی از صحبت هایتان به سیاوش کسرایی اشاره کردید که با وی دوستی داشتید آیا دوستی شما با وی از طریق حزب توده انجام شد؟
خیر،همچنان که گفتم من با کسرایی از نوجوانی آشنا بودم چرا که وی در سرچشمه زندگی می کرد هم محله ای ما بود و من به او بسیار علاقه داشتم و برایش خیلی احترام قایل بودم و بر این اعتقادم که وی شاعر بزرگی بود ولی متاسفانه بخاطر سیاسی شدن بیش از اندازه و عضویت در حزب توده به هدر رفت.من البته این افتخار را داشتم که در اواخرعمرش که در وین سپری شد در کنارش باشم و در جریان دغدغه های ذهنی دوران پایانی عمرش قرار گیرم.او در اواخر عمرش،منظومه ای نوشته بود به نام مهره سرخ که پس از فوتش منتشر شد.خود او تاکید داشت که منظومه آرش کمانگیر محصول دوران جوانی و مهره سرخ محصول دوران پیری من است.در واقع مهره سرخ به گونه ای بیانگر ابراز پشیمانی کسرایی از مسیر کمونیسم روسی است.در این منظومه کسرایی داستان سهراب شاهنامه را در زمان حاضر به تصویر می کشد که یقه فردوسی را می گیرد که چرا مرا بی پدر متولد کردی؟عاشق شدن را از من گرفتی و در آخر نیز مرا به کشتن دادی؟وغیره.که به گمانم این قبیل پرسش ها،پرسش های خود کسرایی از زمانه خودش بود.او در دیدارهایی که با هم داشتیم تعریف می کرد که در آن مدتی که در شوروی اقامت داشت چقدر هم حزبی هایش او را اذیت کردند و چقدر به لحاظ مالی و عاطفی در مضیقه بود.بهرحال هنگامی که من منظومه مهره سرخ را خواندم بسیار تحت تاثیر آن قرار گرفتم و به او گفتم که چطور است که این منظومه را به تئاتر تبدیل کنیم که اوهم مشتاقانه پذیرفت.به این ترتیب دست به کار شدیم و حدود یک هفته ای روی این منظومه، برای تبدیل کردن آن به یک کار نمایشی کار کردیم. همچنین قرار شد که نادرمشایخی نیز بر مبنای این اثر،اپرایی بنویسد.بهرحال من داشتم مقدمات اجرای این نمایش را آماده می کردم و حتی برای دکور آن نیز در ذهنم طراحی کرده بودم و تصمیم داشتم که برای دکور این نمایش از یک سیمرغ بزرگ استفاده کنم که تمامی ماجراهای آن زیر بال سیمرغ اتفاق بیافتد.در همان زمان من برای انجام کاری باید به کانادا می رفتم و البته تصمیم داشتم که خیلی زود دوباره به وین بازگردم. اما هنوزیک هفته ای از زمان اقامتم در تورنتو نگذشته بود که دخترم با من تماس گرفت و به من خبر داد که سیاوش کسرایی فوت شده است.
— گویا شما با فروغ فرخ زاد نیز آشنایی نزدیک و حتی در زمینه دوبله همکاری داشتید.
بله من فروغ را از زمان های دور می شناختم.می دانید که فروغ و همسرش پرویز شاپور مدتی در اهواز زندگی می کردند و در آن دوران یکبار برای ییلاق به روستای ولیان و باغ خانوادگی ما آمدند.آنها از دوستان صمیمی برادرمن(امیروالی) و آقای مهدی رییس فیروز بودند وشاید برای نخستین بار بود که فروغ را می دیدم.بعدها کم وبیش با یکدیگر در ارتباط بودیم.بخصوص زمانی که با عده ای از هنرجویان تئاتر در منزل شاهین سرکیسیان می رفتیم،فروغ نیز گاهی به آنجا سر می زد.اما در جریان دوبله فیلم مهرهفتم ساخته اینگماربرگمان این ارتباط و همکاری بیشتر شد.روزی پرویز بهرام از من دعوت کرد تا در دوبله این فیلم همکاری کنم.من قبلا این فیلم را دیده بودم و بسیار آن را دوست داشتم و به همین دلیل با میل و علاقه زیاد این پیشنهاد را پذیرفتم ضمن اینکه فروغ نیز در زمره همکارانم بود.در فیلم مهرهفتم من نقش دلقک و فروغ نقش همسر دلقک را دوبله می کردیم.اما نکته شگفت انگیز این است که نسخه دوبله شده این فیلم نزد ابراهیم گلستان است و او هیچگاه این فیلم دوبله شده را نشان نداد.این دیگر به اخلاق و خصوصیات خاص گلستان باز می گردد.هنوز هم فکر می کنم که برخی از آثار فروغ نزد گلستان باشد.گویا گلستان دوست دارد راز و رمزی در زندگیش باشد.فروغ کم وبیش در کارهای نمایشی آن زمان شرکت داشت از جمله بازی در نمایش شش شخصیت در جستجوی نویسنده(نوشته پیراندلو) به کارگردانی پری صابری و حتی سرودن اشعار نمایشی با عنوان: “می خواهی با من بازی کنی؟”به کارگردانی داود رشیدی.بهرحال در آن زمان برخلاف این دوران هنرمندان وابسته به رشته های مختلف و نویسندگان و مترجمان ارتباط بسیار نزدیکی با همدیگر داشتند.همچنین قرار بود که با همکاری نادرنادرپور،احمد شاملو،فروغ و خود من یک مرکز فرهنگی در انجمن ایران و آمریکا دایر کنیم که در حد یک جلسه برگزار شد و به سرانجام نرسید.یک شب نیز من به همراه دکتر ساعدی،فروغ و سیروس طاهباز تا صبح نشستیم و گفت و گوی مفصلی با فروغ انجام دادیم.من آن مصاحبه را در اختیار دارم اما در ریل های بزرگ قدیمی است که خیلی دوست دارم آن را پیاده کنم.البته قسمتی از این مصاحبه را طاهباز در مجله آرش چاپ کرد.درآن مصاحبه فروغ راجع به خیلی از آدم ها تند و گزنده صحبت کرده بود و به اصطلاح پنبه خیلی ها را زده بود.بهرحال با فروغ دوست بودیم.
— شما در طول فعالیت های تئاتری خود با نمایشنامه نویسان ایرانی متعددی همکاری داشتید ولی شما را بیشتر به عنوان مهمترین مجری آثار نمایشی شادروان غلامحسین ساعدی می شناسند کارهایی مانند چوب به دستان ورزیل،بام ها و زیر بام ها،از پا نیفتاده ها و آثار دیگر وهمچنانکه شما بارها تاکید کرده اید،ساعدی را مهمترین نمایشنامه نویس ایرانی می دانید به لحاظ سلیقه شخصی پس از ساعدی به کدام نمایشنامه نویسان علاقه مندید؟
پس از ساعدی می توانم به بهرام بیضایی اشاره کنم و پس از او به نمایشنامه نویسانی چون:اکبر رادی،خسروحکیم رابط و تا حدودی فریده فرجام.هرچند مثلا باید اذعان کنم که بسیاری از کارهای رادی مانند افول بیش از آنکه برای اجرا مناسب باشند برای خواندن مناسب هستند.او شخصیت پرداز خوبی بود ولی در بسیاری از مواقع آنقدر درریشه یابی کاراکترها افراط می کرد که از خود کاراکترها مهمتر می شدند.همچنین یکی دیگر از اشکالات رادی پر گویی اوست به طوری که ملاحظه می کنیم که در برخی مواقع برای یک کاراکتر حدود ۶ صفحه دیالوگ می نویسد.خسرو حکیم رابط را با نمایشنامه اتاق شماره۶ شناختم.او دراماتورژ خوبی است و بسیارخوب لحظه های دراماتیک را می سازد و خیلی خوب هم مطالبش را خلاصه می کند.
— از میان کارهای نمایشنامه های مختلف ساعدی شما کدامیک را بیشتر می پسندید؟
از میان آنها می توانم به چوب به دستان ورزیل،دیکته و آی با کلاه،آی بی کلاه و ۵ نمایشنامه مشروطه(از جمله از پا نیفتاده ها) اشاره کنم.اما ساعدی نیز مانند دیگران کارهای متوسط و بعضا ضعیف تری هم دارد مانند وای بر مغلوب و زاویه.
— درباره انعکاس فضاهایی شبیه رئالیسم جادویی در کارهای ساعدی که شاملو به آن اشاره کرده و او را پیشکسوت مارکز دانسته چه نظری دارید؟
بله این نکته درستی است.شما به همین نمایش چوب بدستان ورزیل هم که نگاه کنید،می بینید که فضا،فضایی کاملا جادویی است.فضا،به نظر تخیلی می آید و در این فضا،ذهنیت ها و باورهایی جادویی وجود دارد و جالب این است که وی دقیقا،این را از جامعه ما بیرون کشیده است.یا مثلا در “آی با کلاه،آی بی کلاه” آن وهم و سایه ای که در ساختمان خرابه است و واکنش ها نسبت به آن واقعا دارای فضاهایی رئالیسم جادویی است. در همین داستان آرامش در حضور دیگران نیز می بینیم که سرهنگ،بال در می آورد و به هوا می رود که بعدا ما این فضا را در صد سال تنهایی نیز می بینیم.
— شما در سال ۱۳۴۲ نخستین نمایشنامه بهرام بیضایی تحت عنوان “مترسک ها در شب” را کارگردانی کردید.چرا پس از این نمایش همکاری شما با ایشان ادامه پیدا نکرد و از آن پس بیشتر کارهای او توسط آقای عباس جوانمرد اجرا شد؟
دلیل اصلی اش این بود که بهرام با خانم منیراعظم رامین فر خواهرزاده آقای جوانمرد ازدواج کرد و به همین علت از آن پس بیشتر کارهای بیضایی با گروه هنرملی به سرپرستی جوانمرد اجرا شدند.درباره او در این فرصت کوتاه می توانم بگویم نگاهی که وی نسبت به مسایل تاریخی و اسطوره ای دارد بسیار نو و امروزی است.او درون مایه کلام را به خوبی می شناسد و مهمتر از همه اینکه وی در نمایشنامه نویسی دارای ذهنیت اجرایی است که در این زمینه درست در نقطه مقابل رادی قرار می گیرد.
— به نظر شما از میان کارگردان های آن روزگار تئاتر در ایران کدامیک از جایگاه والاتری برخوردار بودند؟
به نظر من حمید سمندریان از بهترین ها بود و با آنکه با اجرای نمایشنامه های ایرانی میانه ای نداشت و بیشتر به اجرای کارهای غربی تمایل داشت ولی در چارچوب کاری خودش فردی حرفه ای و متبحر بود و کارهایش را بدون تقلب و صادقانه انجام می داد.
— شما از میان بازیگران ایرانی عرصه تئاتر به اجراهای کدامیک بیشتر علاقه مند بودید؟
از میان بازیگران مرد می توانم به پرویز فنی زاده و جمشید مشایخی اشاره کنم و در میان بازیگران زن بیش از همه به اجراهای خانم فخری خوروش علاقمند بودم.
— انتظامی و نصیریان چطور؟
آنها هم کم وبیش خوب بودند ولی به لحاظ سلیقه ای و با توجه به کارهای مشترکی که با تمامی این عزیزان داشتم معتقدم که فرضا اگر مشایخی را وادار کنید که واقعا دل به کار دهد از آنها پرقدرت تر ظاهر می شد.مشکل انتظامی و نصیریان این بود که مثلا آنها نتوانستند از برخی نقش های کلیدی خود یعنی گاو(در مورد انتظامی) و آقای هالو(درمورد نصیریان)فراتربروند و بسیاری از نقش های دیگر آنها تکرار همین نقش ها بود.البته از میان بازیگران سینما هم نباید بازی های حرفه ای و شگفت انگیز بهروز وثوقی را فراموش کرد.
— و ازمیان کارگردان های سینمایی؟
بدون شک ناصر تقوایی که هم شعور هنری بالایی دارد و هم بازی گردان بسیار توانایی است که در بسیاری از اوقات البته وسواس او بیش از اندازه لازم است.بهرحال همیشه یکی از تاسف های من این بوده است که یکی از شاهکارهای او یعنی سریال میرزا کوچک خان به ثمر نرسید و می دانید که درآن سریال قرار بود که من در نقش دکتر حشمت ایفای نقش کنم.متاسفم که این سریال بعدا به دست فردی کارگردانی شد که سطح فرهنگی و هنری اش از همه جهات بسیار پایین تر از تقوایی بود.
۷ لایک شده