دور از تصورات آرمانی
نگاهی کوتاه به رمان سور بُز نوشته ی ماریو بارگاس یوسا
آرمان خرمک
روز سور بز، سیِ ماه مه
روز شادی و عیش مردمه
می ریزن بیرون همه از خونه
کوچه و بازار پر هیاهو، پر همهمه ترانه ی دومینیکنی
نام رمان ماریو بارگاس یوسا از ترانه ی دومینیکنی گرفته شده است. یعنی همان روزی که رافائل لئونیداس تروخیو ترور می شود؛ سی مه ۱۹۶۱، دوازده روز بعد از روز تولدش. این یک روایت واقعی ست که یوسا به تصویر کشیده است. داستان آن دسته از انسان هایی که به خیالشان بعد از ترور تروخیو یا همان ولی نعمت جشن و سروری به پا می شود و کشور به آزادی و دموکراسی می رسد، بدون هیچ خون و کشمکشی. اما تصویر ابتدایی که اورانیا از سانتو دومینگو (پایتخت دومینیکن) یا همان سیوداد ترخیوی سابق می بیند دور از تصورات آرمانی ست. جایی که دزدی به وفور دیده می شود و خانه های خاکستری جای رنگ هایی را گرفته که اورانیا بخاطر دارد. نه، این دومینیکنی نبود که آنتونیو دلاماسا، خوآن توماس دیاس، آمادیتو، سالوادور سالا، آنتونیو ایمبرت یا خواهران میرابال متصور بودند. آنهایی که هرکدام دلیلی برای خالی کردن گلوله در پیکیر ولی نعمت داشتند.
ساختار داستانی دو دوربین دارد که از طریق کاراکترهای مختلف روایت می شود. ابتدا اسامی عریض لاتینی ممکن است ایجاد سردرگمی کند، اما پیوستگی وقایع آنها را به نقطه اشتراک می رساند. «سور بز» ترجمۀ شایستۀ عبدالله کوثری تا نیمۀ کتاب لحظۀ قبل از ترور تروخیو را در دو مکان روایت می کند؛ لحظۀ قبل از رهسپار شدن ولی نعمت به سوی جادۀ سان کریستوبال و لحظۀ انتظار ضد تروخیست ها در این جاده برای ترور او. در این بین اما از طریق اورانیا کابرال نامی را هربار می خوانیم که دلیل حضورش ذهن مخاطب را درگیر می کند؛ آگوستین کابرال، پدر اورانیا. پرسشی که در کنار مواخذه شدنش (با وجود زمین گیری) از سوی اورانیا گره ای را ایجاد کرده که در نیمۀ دوم گشایش میابد. اما چیز دیگری در نیمۀ اول کتاب ما را نسبت به خوش بینی ضدتروخیست ها در رابطه با ترور به شک می اندازد و آن دیالوگی ست که سی سال بعد لوسیندا (دختر عمۀ اورانیا) با او دربارۀ دومینیکن دارد، جایی که مردمش تروخیو را می پرستیدند حالا بعد از مدتی هرکسی را که نامش با او گره خورده را مجازات می کنند، حالا فرق نمی کند آن نفر هنری چیرینیوس فاسد باشد (ملقب به سندۀ متحرک) یا آگوستین کابرال عقل کل (لقب او) که به گفتۀ ضدتروخیست ها از پاک ترین های رژیم بوده است.
اما برگردیم به پیش از ترور، یعنی جایی که تروخیو با بالاگر (رئیس جمهور نامی یا تشریفاتی)، جانی آبس (رئیس سازمان اطلاعات) و هنری چیرینیوس قرارهای ملاقات دارد. دوربین به شکل سوم شخص او را به تصویر می کشد. ولی نعمت کشور که با نظم و دیسیپلین به اینجا رسیده و برای ثبات کشور و البته حفظ رژیم خون ها ریخته است. اینجا هم چون «جنگ آخرالزمان» یوسا قصد داشته قضاوتی جدا از کانون اخلاقی و ایدئولوژیک ارائه دهد، هرچند هرکاراکتر قضاوت متمایز خود را دارد و از دریچۀ او هر شخصیتی ارزیبابی می شود. اما اینجا فرق اساسی بین جنگ آخر الزمان و سور بز دیده می شود؛ در نمونه اولی مرشد فردی ست که مخاطب نام کاملش را تا آخر داستان نمی داند، اینکه گذشته اش چیست، چه کرده و کودکی را چطور گذرانده است. در واقع همه چیز در مورد مرشد در هاله ای از ابهام باقی می ماند تا چهره ای فرانسانی به خود بگیرد. اما در اینجا رهبر دومینیکن که بعد از آشفتگی های بسیار کشور را به امنیت و رونق اقتصادی رسانده (البته تا پیش از تحریم های اقتصادی) یک انسان است که در هفتاد سالگی دچار بی اختیاری ادرار می شود. خواننده از کودکی او سردرمی آورد و می داند جوانی او در ارتش چگونه بوده است. در سوی دیگر ضد تروخیست هایی در جادۀ سان کریستوبال هستند که برای آمدن شورولت ولی نعمت لحظه شماری می کنند، آنهایی که سابقا تروخیست بوده اند یا کماکان قوم و خویش خود را طرفدار تروخیو می بینند. یوسا هربار با برش لایه ای روایت را از طریق آنها پیش می برد. این لحظه موقعیتی را پدید آورده تا هرکاراکتر با خاطره ای که از تروخیو دارد دلیلش را برای شرکت در صحنۀ ترور برای مخاطب عیان سازد. در سوی دیگر اما مهم ترین کاراکتر قرار می گیرد؛ اورانیا. دختر سناتور سابق که روایت خود را به موازات کاراکترهای دیگر (نه با تلاقی آنها) پیش می برد. نکته ای که این شخصیت را از دیگران متمایز می کند دو چیز است؛ نکتۀ اول، دوربین دوم شخص بکار گرفته شده در کنار سوم شخص:
برگشت ات کار درستی بود؟ پشیمان می شوی، اورانیا. یک هفته تعطیلی را حرام کردی؛ با وجودی که هیچ وقت فرصت نداشتی آن همه شهر و منطقه و کشور را که دوست داشتی ببینی، حالا به جزیره ای برگشتی که قسم خورده بودی پا به آن نگذاری؟ یعنی این نشانه ضعف است؟ نتیجۀ احساساتی شدن در سن بالا؟ فقط و فقط کنجکاوی… نکند آمده ای تا هلاکت پدرت را به چشم ببینی؟ آمده ای تا ببینی دیدار تو بعد از آن همه سال، چه تاثییری بر او می گذارد؟ لرزه ای در سراپایش می دود. (تغییر دوربین)(۹-۸)
یوسا برای آنکه کشمکش درونی را (که بیش از سی سال به درازا کشید است) نشان دهد، درونیات دختر سناتور را (که بعضا نقطۀ مقابل عمل او قرار می گیرد) به تصویر می کشد. این دوربین تنها به اورانیا اختصاص پیدا کرده تا اهمیت بکارگیری آن بیش از پیش بر ما محرز شود.
حال نکتۀ دوم روایت کاراکتری ست که در قسمتی از کتاب بدان اشاره شد؛ پدر او، آگوستین کابرال. یعنی جایی که در نیمۀ دوم کتاب دلیل انزجار دختر از پدرش مشخص می شود. برای بیان آن، یوسا اورانیا را در مقابل عمه آدلینا و دختر عمه هاش قرار می دهد. جایی که بعد از مدتی منزه بودن آگوستین به چالش کشیده می شود، و از دل آن دوربین جایی می رود که سناتور کابرال مفلوک در پی رفع فاصله ی موجود با ولی نعمت از مانوئل آلفونسو مدد می جوید؛
مانولیتا (دختر عمه ی اورانیا) می گوید «اورانیتا، اگر حرف زدن از این موضوع ناراحتت می کند، ولش کن»
اورانیا می گوید «حالم را به هم می زند، جوری که دلم می خواهد بالا بیارم. تمام وجودم نفرت و انزجار می شود. از این موضوع با هیچ کس حرف نزده ام. شاید برایم خوب باشد که بالاخره اینها را از سینه ام بیرون بریزم. و برای گوش دادن به این حرف ها چه کسی بهتر از خانواده ام؟»
(آگوستین کابرال می گوید) «مانوئل تو چه فکر می کنی؟ رئیس به من یک فرصت دیگر می دهد؟»
آقای سفیر (مانوئل آلفونسو) از جواب طفره می رفت و با صدای بلند گفت «راستی عقل کل با یک گیلاس ویسکی چطوری؟» دست هاش را بالا برد و راه بر اعتراض سناتور بست. دوستش ریخت، هر دو خالص، بدون آب.
«به سلامتی مانوئل»
«به سلامتی، آگوستین»
(کابرال) به اعتراف گفت «مانوئل من هرچه هستم و هرکار کرده ام، همه را مدیون او (تروخیو) هستم. به همین دلیل حاضرم هرکاری بکنم تا دوستی او را به دست بیارم»
مانوئل آلفونسو گردن کشید و نگاهش را به او دوخت. مدتی چیزی نگفت فقط او را با نگاه می کاوید، انگار ذره ذره جدی بودن حرف هاش را می سنجید.
«پس دست به کار بشویم، عقل کل» (۴۱۴-۴۱۰ با تلخیص)
به تدریج کینۀ دختر از پدر مشخص می شود و مخاطب را تا انتهای کتاب همراه خود می کند. اما تنها این گره علت کشش داستان نیست. یوسا با زبردستی در هر بخش تخمی می کارد تا پازلی از دوران قبل و بعد از ترور را نشان دهد. در نیمۀ دوم کتاب شخصیتی چون پوپو رومان (فرماندۀ کل ارتش) رنگ می گیرد که پیش از آن تنها در اشاره های آنتونیو ایمبرت یا خوآن دیاس وجود داشت. اما همینن شخصیت تازه وارد، به قدری گره گشاست که مخاطب برای خواندن چهار ماه به خصوص از زندگی رومان کتاب را زمین نگذارد. شخصیت هایی مثل او بسیارند که هرکدام قصۀ تراژیک کشوری را نشان می دهند که با هردلیلی رویای دومینیکنی آزاد و به دور از خشونت را زمزمه می کردند. جایی که سیاست حتی برای رسیدن به دموکراسی ناچار است چشم بر شکنجه ها و اعدام های خودسرانه ببندد. یوسا تاریخ کشوری را داستان کرده که در همسایگی کشور پرالتهاب دیگر یعنی هائیتی قرار دارد، یعنی جایی که گراهام گرین آن را با دیکتاتوری «دکتر دوآلیه» به تصویر کشیده است. اما فرق این رمان در تعداد کاراکترهایی ست که در بطن رژیم قرار داشته اند یا بعدها ناظر آن بوده اند. برخلاف «مقلد»هایی که گرین فضای تاریک و خفقان آور هائیتی را از طریق کاراکترهای خیالی براون، اسمیت ها و سرگرد جونز به تصویر می کشد. چیزی که اما جادوی داستان نویسی را بر من مشخص می کند این است که اگر ماریو بارگاس یوسا یا گراهام گرینی وجود نداشت، نام دومینیکن و هائیتی هم آشنا به نظر نمی رسید، هرچند که داستان آنها با زوایای دیگر همیشه در حال تکرار باشند.
۴ لایک شده