درباره ی روایت مدرنیستی
فتح الله بی نیاز
به یاد فتح الله بی نیاز در اولین بهار حضور بدون حضور او
درباره مدرنیسیم، مدرنیته و بنیانهای اصلی و تفاوت مولفه های مختلف ادبیات مدرنیستی با ادبیات کلاسیک (پیشا مدرن) به تفصیل در کتاب «درآمدی بر داستان نویسی و روایت شناسی» سخن رفته است و نیازی به تکرار آنها نیست. فقط همین قدر اشاره میشود که ادبیات مدرنیستی پروفایل طولی و عرضی لحظه به لحظه شخصیتها و زندگی اجتماعی بشر را بازنمایی میکند، بی آن که دست به کلی گویی یا جزئی نگریهای کلاسیک و قرن نوزدهمی بزند. زمان درونی اثر طولانی است و مکان ممکن است تمامی جهان را دربر گیرد، درحالی که نویسنده فقط روی یک موضوع خاص تمرکز کرده است. در این نوع ادبیات، شیوه روایت جایگاه خاصی دارد و اگر با نوآوری توام شود، نه تنها در ایجاز بلکه در خوش خوانی متن هم موثر خواهد بود.
بحث فقط بر سر زمان و مکان و تعریف نوین عنصر تراژدی و انسانیت زدایی و پایان بندی باز نیست، بحث بر سر این است که آیا میتوان جزء را به شکلی ساخت که نماد کل گردد و کل را به گونه ای در جزء مستتر کرد که مفهوم کلیت خود را از دست ندهد؟ نویسندگانی چون تونی موریسون، ویلیام ترور، کورمک مک کارتی، جویس کارول اوتیس، شاندور مارای، دوریس لسینگ، ایمره کرتس، ایوان کلیما، ساراماگو، کوئتزی، موراکامی، کوبه آبه، الیاس کانتی، ایشی گورو که در باطن امر ادامه دهنده راه نویسندگانی چون کنراد، فاکنر، ناباکف، همینگوی، روبرت موزیل، فردینان سلین، کامو، یاسوناری کاواباتا، آستوریاس و فورد مدوکس فرود هستند، دیدگاه هنری، اجتماعی و سیاسی واحدی نداشته و ندارند، اما در یک چیز اشتراک نظر و عمل دارند: ساختن جهان نوینی از ادبیات، نوآوری در شیوه روایت و کاربرد زبان و گزینش عالیترین آمیزه قصه، پلات و روایت به نوعی که کلیت داستان «نو» و خلاقانه به نظر آید. زمانی فاکنر گفته بود «گذشته، به شکل تاریخی گذشته نیست.» پس نویسنده حتی اگر به گذشته بازگردد، آن را به شکلی «نو» به تصویر میکشد و نه شکلی کهنه شبیه «واقعیت واقعی».
این مساله خواه ناخواه رویکردهای جدیدی پیش روی نویسنده میگذارد. تجربهگرایى در داستان مدرنیستى، اهمیت دادن بیشتر به تصویر، تجربهگرایى در زاویهی دید، تجربهگرایى در شیوهی نگارش، مرکزیت در اثر هنرى، پایان باز (غیربسته)، بیگانگى، فردگرایى، چندپارگى، جنگ و گسست تاریخى، بیان جریان ناخودآگاه ذهن، بازخوانى اسطوره، مفهوم تازه از واقعیت، اعتراض به جهان صنعتى، نخبهگرایى، ضدقهرمانگرایی، عدم قدرت ارتباط و بیان و بالأخره پرداختن به زندگى شهرى.
در داستان مدرنیستى، شخصیت، جهان را به خود و دیگرى تقسیم مىکند و از همان ابتدا به تقسیمبندى خود و دیگرى اعتقاد دارد.
در داستان مدرنیستى ما با متنهایى سر و کار داریم که بهنوعى ناتماماند، یعنى پایان ندارند و متنها بهشکلى ناکاملاند. شخصیتها به شناخت خود از جهان پیرامون تردید دارند و همواره در پى آناند که دامنه و حدود آگاهىشان را مشخص کنند. شخصیت بهدنبال آن است که هویت واقعى خویش را دریابد، از اینرو به تفسیر جهان مشغول مىشود. بههمین دلیل، مىتوان گفت که منطق داستان مدرنیستى همان منطق داستان پلیسى است، همیشه ترس از افشاى راز هم وجود دارد.
داستان مدرنیستى، روایت حرکت از بحران هویت به آگاهى است. لذا این پرسشها مطرحاند: چه چیزهایى را باید شناخت؟ چگونه مىتوان به شناخت رسید و چقدر مىتوان به درستىِ این شناخت یقین پیدا کرد. حدود شناخت و آگاهى ممکن کجاست؟ و چگونه مىتوان جهانى را تفسیر کرد که من هم جزئى از آن هستم. (پرسش معرفتشناسانه)
این پرسشهاى معرفتشناسانه موضوعهایى را نظیر آمادگى انسان براى تحصیل آگاهى، ساختارهاى متفاوت دانش و مسألهی شناسایىناپذیر یا محدودههاى آگاهى را شامل مىشود.
در مدرنیسم انسان با نام سوژه به شناسایى اُبژه مىپردازد؛ بهاعتبار دیگر جهان به خود و دیگرى تقسیم شده است و در هر حوزهاى، «غیرسازى» انجام مىشود و انسان مىتواند با این عمل براى خود «هویتى» بسازد.
در داستان کلاسیک، روایت بازنمایى تمام زندگى واقعى نیست، بلکه آینهی تمامنماى زندگى عینی است، اما در ادبیات مدرنیستى مناسبات و رابطههای متن در درجهی اول به درون شخصیتها مربوط مىشوند.
در ادبیات مدرنیستى، داستان، روایت رسیدن به هویت است و شخصیت در هر قدم بیشتر به آن نزدیک مىشود، اما در نهایت آنچه بهدست مىآورد، تصاویر پراکندهی نامعلوم است؛ ولى داستان همچنان ادامه مىیابد. البته درنهایت، این روند به فرجام مشخصى نمىرسد و همچنان هویت نامشخص باقى میماند و داستان به پایان نمىرسد.
ناکامل بودن در این ادبیات از پیامدهاى معرفتشناختى پرسش آنهاست؛ و این واقعیت که هویت یک کل ثابت دستیافتنى نیست و صرفاً مجموعهاى پراکنده و نامنظم از تصویرها و تأویلهاست.
این ناکامل بودن با موضوع بیگانگى و ازخودبیگانگى فرد نسبت به اجتماع رابطهی تنگاتنگى دارد و در هنر مدرنیستى نیز بازتاب همهجانبهاى دارد. فردگرایى و چندپارگى که سوی دیگر آن بیگانگى و ازخودبیگانگى است، از دیگر دلمشغولىهاى ادبیات داستانى مدرن است. آثار وُلف، کافکا، ناباکف و کنراد بهخوبى این دلمشغولىهاى توأم با ناامیدى و بدبینى را بازنمایى مىکنند، و در این رهگذر، زمان دیگر آن زمان معمولى نیست که خواننده را از واقعیتِ واقعى به واقعیتِ داستانى برساند.
۴ لایک شده