طنزپردازان آمریکا
قسمت پانزدهم:
تحلیل داستان تخم مرغ نوشته ی« شروود اندرسن»
محمدعلی علومی
تخم مرغ
ترجمه : اسماعیل فصیح
من مطمئنم که طبیعت بابای من را از اول آدم خوش خلق و مهربانی ساخته بود. تا وقتی سی و چهار سالش بود ، بابا به عنوان یک گاوچرون در مزرعه کار می کرد که مال توماس باتروث بود ، نزدیک شهر بیدویل در ایالت اوهایو . اون وقتها بابا یک اسب داشت که مال خودش بود ، و شنبه شبها می زد می آمد توی کافه بن هدز پهلوی بقیه گاو چرونها می نشست ، چند ساعتی توی بار مشروبخوری می کرد و گل می گفت و گل می شنفت. همه آواز می خواندند و با ته ی گیلاسها روی بار رنگ می گرفتند . ساعت ده شب بابا از جاده خالی مزرعه می آمد بالا ، اسبش را می گذاشت راحت توی اصطبل بخوابد ، خودش هم راحت و راضی از زندگی می رفت توی اتاقش می رفت می گرفت می خوابید . در این نقطه از مسیر زندگانیش بابای من هیچ فکر و خیال و آرزویی نداشت که در این دنیا به جایی برسد.
در بهار سی و پنج سالگی اش بابا با مادر ازدواج کرد، که اون موقع یک معلم مدرسه در شهر بود ، و بهار بعدش سر وکله ی بنده ، با پیچ و تاب و شیون تولد ، در این دنیا پیدا شد . بعد این دو نفر یک چیزی شان شد . یک مرتبه کلی جاه طلب شدند. آرزوی تابناک آمریکایی – که در دنیا باید خیلی بالا بالاها رفت – خرشان را گرفت. ممکن است که مادرم مقصر بوده باشد . مادر چون معلم مدرسه بود، خیلی کتاب و مجله خوانده بود . لابد درباره پرزیدنت گارفیلد و پرزیدنت لینکلن و بقیه امریکاییهایی که از گدایی به شهرت رسیده و دم کلفت شده بودند خوانده بود ، و شبها که مرا توی بغلش می گرفت و می خوابید ، لابد به این خیال و رویا می رفت که من هم یک روز دم کلفت مملکت می شوم . به هر حال ، بابا را مجبور کرد که گاو چرونی را ول کند ، اسبش را هم بفروشد، و به شغل آزاد ، مناسب و شریفی بگراید . مادرم قد بلند و ساکت بود . دماغ دراز و چشمهای خاکستری ناراحتی داشت . برای خودش هیچ چیز نمی خواست ، برای بابا م و برای من بطور بی درمانی جاه طلب بود.
اولین شغل آزاد و مناسبی که آنها به آن گراییدند به شکست ختم شد . ده جریب زمین بایرسنگلاخی توی جاده گریک ، هشت میل بیرون بیدویل کرایه کردند . و شروع کردند به مرغداری .
من دوران بچگی ام را آنجا گذراندم ، و زندگی اولین اثرات خود را آنجا روی من گذاشت . و از همان اول اثرات ، اثرات بدبیاری و بدبختی بود، و اگر من هم حالا به نوبت خود آدم عبوس و بدعنقی هستم ، و همیشه زندگی را از سمت سیاهش می بینم این صفت را باید به حساب روزهای بچگی ام توی مزرعه مرغدانی بابام گذاشت .
هرکس خودش را چشم بسته در این راهها بیاندازد ، اول حتی از خاطرش هم خطور نمی کند که چه بدبختیهایی در این دنیا ممکن است به سر یک جوجه بیاید. جوجه از توی یک تخم مرغ سر در می آورد ، چند هفته ای وسط چند تا پر پف پفی – مثل عکس روی یک کارت پستال – زندگی می کند. بعد یکهو به شکل شنیعی لخت و بیقواره می شود. یک عالم جو و ذرت می خورد ، که به وسیله عرق جبین بابای شما خریده شده است، بعد شروع می کند به جمع کردن مرضهایی به اسم پپ و وبا و هزار رقم مرض دیگر.
بعد می ایستد و با چشمهای ابلهانه به خورشید زل می زند ، بعد می افتد می میرد.چند تا مرغ و گهگاهی هم یک خروس که باید مثلا” خلقت اسرار آمیز پروردگار را ادامه دهند خودشان را با جان کندن به سن و سالی می رسانند . مرغها شروع می کنند به تخم گذاشتن که از آنها باید جوجه های دیگری در بیایند و دایره ناگوار زندگی را کامل کنند . تمامش خیلی باور نکردنی و درهم پیچیده است. بیشتر فیلسوفها توی مرغدانی بزرگ شده اند. آدم از یک جوجه خیلی انتظار ها دارد، و برای همین هم هست که آدم بطور هولناکی گول می خورد . جوجه های کوچولو که تازه قدم در راه زندگی گذاشته اند خیلی روشن و زنده به نظر می رسند. ولی در حقیقت بطور هولناکی احمق اند. آنها خیلی مثل آدمها هستند و حس قضاوت ما را درباره زندگی به هم می زنند . اگر مرضی آنها را نکشد ، صبر می کنند که انتظارات ما نسبت به آنها زیاد شود ، بعد یکهو تصمیم می گیرند بروند زیر چرخ گاری که له بشوند و برگردند پیش خالقشان . در سالهای بعدی زندگی ، من متوجه شدم که می شود کتابهایی بر اساس موضوع موفقیت کار مرغداری نوشت . این کتابها باید بی شک بوسیله آدمهایی یا خدایانی خوانده شوند که از میوۀ درخت ممنوع شدۀ دانشنیکی و بدی خورده باشند. چه ادبیات امید بخشی – که نوید می دهد چه موفقیتهای شایانی ممکن است نصیب مردم ساده ای بشود که چند تا مرغ برای جوجه کشی خریده اند.
اما حواستان پرت نشود . این ادبیات را برای شما ننوشته اند . بروید سرقله های کوههای منجمد آلاسکا دنبال طلا بگردید ، یا به حرفهای دولت اعتماد کنید ، و یا باور کنید که وضع دنیا روز به روز بهتر می شود ، اما فقط کتابهای مربوط به مرغ و مرغداری را نخوانید و باور نکنید. اینها را برای شما نوشته اند.
حواس خودم به هر حال اینجا پرت شد . داستان من مربوط به مرغ و مرغداری نیست، اگر درست خوانده شود داستان من بر مرکز دایره تخم مرغ دور می زند . ده سال آزگار پدر و مادر من جان کندند که سر و ته خرج و ضررهای مرغداری را به هم آورند ، اما دست آخر تصمیم گرفتند این کار را ول کنند ، و دنبال شغل دیگری بروند. آن وقت زندگی شان را جمع کردند ، به شهر بیدویل آمدند و کافه ای باز کردند . بعد از ده سال اضطراب و خون خوردن که آیا این دسته تخم مرغها جوجه در می آورند یا خراب می شوند، و با دلواپسی درباره اینکه این چند تا جوجه ی عین توپ کاموا – که در عالم خودشان مثلاً قشنگ هم بودند- بزرگ می شوند و به مرحله بلوغ و تخم گذاشتن می رسیدند یا جوانمرگ می شوند ، ما تمام دنگ و فنگ این جور زندگی را کنار گذاشتیم ، اثاثه و خرت و پرت زندگیمان را روی یک گاری تل انبار کردیم و از جاده گریک به طرف بیدویل و سفر سربالایی زندگانی حرکت کردیم.
شک نیست که منظره غمناکی داشتیم و لابد بی شباهت به فراریان صحنه جنگ نبودیم . من و مادر دنبال گاری اسبابها پیاده می آمدیم. گاری مال همسایه مان آقای آلبرت گریک بود که بابا از او قرض گرفته بود . از یک طرف تل اثاثۀ بالای گاری ، پایه های صندلیهای کهنه بیرون زده بود. پشت تل انبار تختخوابها و میزها و صندوق اسباب آشپزخانه ، یک قفس گنده پر از جوجه های زنده بود که هنوز مانده بودند ، و بالای آنها هم گهواره قراضه ی قدیمی من بود که دوران نوزادی و کودکی ام در آن سپری گشته بود . چرا ما دست از سر این گهواره بر نمی داشتیم؟ – من هرگز نفهمیدم . زاییده شدن یک بچه ی دیگر در خانواده ما خیلی بعید بود ، و گهواره هم چرخها و دسته اش شکسته و از بین رفته بود . آدمهایی که در این دنیا مال و منال زیادی ندارند ، به آخرین تکه های خرت و پرتشان دو دستی می چسبند . و این خودش یکی از آن چیزهاست که زندگی را مایوس کننده تر می سازد.
بابا بالای گاری افسار را دستش گرفته بود و می راند . او حالا یک مرد تاس و خپله چهل و پنج ساله بود ، و به خاطر سالها دمخور بودنش با مادر و با مرغها ، عادتا آدم ساکت و بی جربزه ای از آب در آمده بود. در تمام مدت ده سال زندگی اش در مزرعه مرغداری ، پدرم در عین حال در مزرعه های دیگر بطور نیمه وقت کار کرده بود و همیشه پولهایی را که اجرت گرفته بود آورده بود خرج دوا درمان مرغها کرده بود. ” درمان قطعی وبای مرغ دکترویلمروایت ” ، ” تولید مرغ پروفسور بیدلو” ، یا سایر آگهی هایی که مادر از توی مجلات مرغداری گیر می آورد . بابا فقط دو تا کپه مو در دو طرف کله اش بالای گوشهایش داشت ، و من یادم هست ، وقتی هفت هشت ساله بودم ، بعد از ظهرهای یکشنبه زمستانی که بابا روی صندلی کنار آتش بخاری خوابش می برد ، من گوشه ای می نشستم و او را تماشا می کردم .آن موقعها من تازه شروع به خواندن کتابهای قصه کرده بودم و برای خودم خیالات و رویا داشتم ، و جاده پهن پوست وسط جمجمه بابا، که بین دو تا کپه مو به عقب سرش منتهی می شد ، در نظر من راه نامعلومی بود که سزار روم بعد از شکست کذایی خود با بقیه سربازانش به آن رفته بود . کپه موهای فرفری بالای گوشهای بابا در نظر من بیشه های دوردست بود. گهگاه بین خواب و بیداری من به رویا می رفتم ، و در طول یک جاده جنگلی قدم می زدم و به جای زیبا و تازه ای می رسیدم که در آن مرغدانی نبود ، وزندگی یک ماجرای شاد و بی تخم مرغ بود .
آدم می تواند درباره فرار ما از مزرعه مرغداری و مهاجرت ما به شهربیدویل یک کتاب بنویسد . من و مادر دوازده کیلومتر را پیاده آمدیم – مادر پیاده می آمد چون (بابا گفته بود و ) مجبور بود دنبال گاری بیاید تا چیزی از اسبابها نیافتد ، و من برای اینکه عجایب دنیای تازه تر را سیاحت کنم . کنار دست بابا روی تنها جای نشستن گاری ، بزرگترین گنجینه ی زندگانی ما بود . درباره این گنجینه تعریف خواهم کرد . در یک مزرعه مرغداری ، که هر سال صدها و حتی هزارها جوجه از تخم بیرون می آیند ، چیزهای شگفت انگیزی هم اتفاق می افتد . نوزادهای خارق العاده از تخم سر در می آوردند همانطور که از آدمها سر در می آورند . این پدیده البته یک در هزار است . جوجه ای سر از تخم در می آورد که مثلاً چهار تا پا دارد ، یا دو جفت بال دارد ، یا دو تا کله دارد – از این قبیل . این “چیزها” البته زنده نمی مانند ، و به محض ورود به دست خالق خود برمی گردند، که ظاهرا” در این مورد کمی تکان خورده بوده قصه تلخی که این ” چیز”های بیچاره نمی توانستند زنده بمانند یکی از غم انگیز ترین تراژدیهای مغز بابا بود. از طرف دیگر ، بابا گاهی هم در این فکر بود که اگر می شد یک مرغ پنج پایی یا یک خروس دو کله ای را بزرگ کند چه شانسی به او روی می آورد ! اگر می توانست یکی دو تا از این لعبتهای شگفت انگیز را با خودش به نمایشگاههای شهر یا استان ببرد ، چه پول کلانی از نشان دادن آنها به گاوچرانها در می آمد.
به هر حال بابا لاشه های این موجودات خارق العاده را که طی این ده سال در مزرعه مرغداری ما به دنیا آمده بودند نگه داشته بود . او آنها را در الکل توی بطریهای جداگانه حفظ کرده بود. اینها را در یک جعبه گذاشته بود و در جریان اسبابکشی همه را کنار دست خودش بالای گاری نگه داشته بود . با یک دست اسب گاری را می برد و با دست دیگرش به این جعبه چسبیده بود . ووقتی به مقصد رسیدیم با دقت پایین آمد ، جعبه را به محل مناسبی برد و بطریها را با توجه زیاد از جعبه بیرون آورد و گوشه ای نهاد. تمام سالهایی که ما کافه داشتیم ، قیافه این موجودات خارق العاده مرده در بطریهای کذایی الکل همیشه توی کافه روی یک تاقچه تنها منظرۀ کافه بود . حتی مادر هم بعضی وقتها از دست آنها شکایت می کرد ، اما بابا در مورد این گنجینه اراده ای چون سنگ خارا داشت. چیز خارق العاده ، چیز باارزشی است . مردم دوست دارند به چیزهای خارق العاده و شگفت انگیز نگاه کنند.
گفتم که ما وارد شغل کافه و رستوران داری شدیم ؟ کمی مبالغه می کردم. شهر بیدویل ، در اوهایو، پای یک تپه کوتاه کنار یک رودخانه کوچک قرار داشت . قطار وارد شهر نمی شد، ایستگاه راه آهن هم بیشتر از یک کیلومتر در شمال بیدویل ، وسط جایی به اسم پیک ویل بود. نزدیک ایستگاه راه آهن یک واحد نوشابه سازی و یک کارخانه خیارشورسازی بود اما این کارخانه ها پیش از ورود ما به بیدویل به علت کسادی کار بسته شده بودند . هر روز صبح و عصر ، اتوبوسهایی از اطراف می آمدند و به ایستگاه می رفتند و اگر وقت داشتند در خیابان اصلی بیدویل توقف می کردند . محل رستوران ما اول دور از خیابان و مسیر اصلی نبود. ((دور- از- مسیر- و- شلوغی شهر بودن)) عقیدۀ مادر بود. مادر یک سال بود در این باره حرف می زد. بعد یک روز خودش بلند شد رفت ساختمان دکان خالی بزرگی را که بیرون شهر ، مقابل ایستگاه راه آهن بود اجاره کرد – با این توضیح که اینجا حسابی درآمد خواهد داشت . گفت کسانی که مسافرت می روند ، یا روزانه رفت و آمد می کنند ، همیشه مجبورند مدتی دور و بر ایستگاه منتظر بشوند و وقت بگذرانند . آنها می آیند ساندویچ یا کیک ( چای) و قهوه می خورند. حالا که من بزرگ شده ام می فهمم که او هنوز در فکر من بود و به خاطر من جاه طلبی داشت ، می خواست من جای خوبی داشته باشم و در این دنیا ترقی بکنم ، به یک مدرسه شهری بروم و خودم هم به اصطلاح آدم مهم شهر بشوم.
پس حالا در پیک ویل بودیم و پدر و مادرم هر دو سخت مشغول کار و زحمت بودند – همانگونه که همیشه در سالهای اخیر کار کرده بودند. اول از هر چیز البته تلاش و تقلای راه انداختن رستوران در پیش بود . این کار یک ماه طول کشید. بابا باز اول تاقچه ها را درست کرد . بعد روی شیشه در ورودی اسم خودش را با حروف درشت قرمز نوشت ، زیرا اسم او هم فرمانی بود که ” اینجا غذا بخورید ” که در حقیقت به ندرت رعایت می شد.یک ویترین هم خرید ، و به دیوار کوبید، و آن را پر از سیگار و توتون کرد. مادر هر روز زمینها و دیوارها را می شست و صیقل می داد. من حالا به مدرسه شهر می رفتم و از اینکه از مزرعه مرغداری و شکل و قیافه مرغها و خروسها دور بودم بدم نمی آمد. اما هنوز پسر بچه شاد و خندانی نبودم . غروبها که تنها و پیاده از جاده ترنر به خانه برمی گشتم یاد بچه هایی بودم که در حیاط بزرگ مدرسه با خوشحالی بازی می کردند . یک دسته دختر یک گوشه می نشستند و آواز می خواندند . خودم گاهی توی کوچه روی یک پا لی لی می کردم ، و با خوشحالی شعر می خواندم . بعد می ایستادم و با ترس و تردید به اطراف نگاه می کردم . می ترسیدم مردم مرا در حال شادی و خوشی ببینند.انگار داشتم دزدکی کاری را می کردم که بچه ای مثل من حق نداشت در زندگی بکند – یعنی بچه ای که در یک مزرعه مرغداری بزرگ شده بود – که در آن مرگ مهمان روزانه بود .
بعد مادر بود که تصمیم گرفت که رستوران باید شبها هم باز بماند . هر شب ساعت ده یک قطار می آمد که می رفت شمال ، بعدش هم نوبت قطار باری محلی بود. کارکنان قطار باری در پیک ویل برای تعویض کالا و کارهای دیگر مدتی در ایستگاه توقف داشتند. آنها اغلب برای غذا و قهوه گرم به دکان ما که آن طرف خیابان بود می آمدند . بعضی وقتها یکی شان دستورنیمرو می داد . ساعت چهار صبح هم ، هنگام مراجعت مدتی توقف داشتند ، و باز سر و کله اشان پیدا می شد.کسب کم کم داشت رونق می گرفت ، مادر شبها می خوابید و روزها تصدی رستوران را به عهده می گرفت و به مشتریها ی همیشگی مان غذا می داد – در حالیکه بابا می رفت بالا و در همان رختخوابی که مادر تا صبح خوابیده بود ، تنها می خوابید – من هم به بیدویل به مدرسه می رفتم. در طول شب که من و مادر می خوابیدیم بابا پشت اجاق رستوران بیدار می ماند ، گوشت می پخت، ساندویچهای فردا را آماده می کرد. بعد حالا بابا بود که فکر ترقی و پیشرفت در این دنیا به کله اش زد . روحیۀ آمریکایی خرش را گرفت. او هم حالا جاه طلب شد.
فکر بابا این بود که هم خودش و هم مادر باید مشتریهایی را که به رستوران می آمدند ” سرگرم ” کنند. من حالا عین کلماتش را یادم نیست، اما نظر کلی که به ما حالی کرد این بود که ما باید برای مردم شهر علاوه بر خدمت کسب خود ، آدمهای سرگرم کننده و نمایشی هم باشیم. وقتی اهالی ، بخصوص جوانهایی که از بیدویل می آمدند وارد کافه می شدند ، ما می بایست سر گفتگوهای جالب و سرگرم کننده ای را با آنها باز کنیم . از حرفهای بابا این جور به نظر من می آمد که او و مادر می بایست به اصطلاح روحیه شاد مهماندار یا پیر میکده را حفظ می کردند. مادر از همان اولش هم با این فکر نظر مطمئنی نداشت ، اما چیز دلسرد کننده ای هم نمی گفت . هدف بابا این بود که احساس لطف مصاحبت و سرگرمی در روحیه ما ، شور و ذوقی در سینه مردم ، بخصوص در جوانهای بیدویل ایجاد می کرد . هر شب مردم دسته دسته با خوشحالی و حتی رقص کنان از جاده ترنر به رستوران ما می آمدند ، آواز می خواندند ، عیش و خوشی برپا می شد.
مقصودم نیست اینطور وانمود کنم که بابا درباره این فکرش به این وضوح و آنقدر زیاد حرف می زد. در حقیقت او ، چنانکه گفتم ، همیشه آدمی ساکت و کم حرف بود . (( مردم یک جایی را می خواهند که بروند سرگرم باشند.مردم یک جایی را می خواهند که بروند سرگرم باشند.)) فقط همین را مرتب تکرارمی کرد. قوه تخیل خود من جاهای خالی را پر کرده است .
این فکر تازه بابا چند هفته ای آرامش خانه ما را به هم ریخت. هیچکس با دیگری حرف نمی زد ، اما همه سعی می کردیم که لبخند بزنیم . مادر حالا بیشتر به مشتریها لبخند می زد، و این به من هم سرایت کرده بود و من هم به گربه مان لبخند می زدم . بابا که اصلاً حالا انگار تب داشت که مردم او را خوشحال و راضی کند . بی شک ، یک جا در اندرون بابا احساس هنر پیشه و نمایشگربودن او را به خارش انداخته بود ، اما او استعداد و مهارت ذاتی خود را جلوی کارگران راه آهن که شبها برای شام خوردن می آمدند حرام نمی کرد ، و منتظر جوانهای بیدویل بود، تا به آنها نشان دهد چه جور چشمه هایی بلد است . روی میز پیشخوان رستوران ما همیشه یک زنبیل تخم مرغ بود، و من حالا شک ندارم در آن لحظه ای که بابا فکر” سرگرم” کردن یا ” نمایش ” دادن مشتریها در کله اش تولد یافت ، زنبیل تخم مرغها باید جلوی چشمش بوده باشد . انگاریک جور پیوند – پیش – از – زایش بین این فکر او وتخم مرغ وجود داشت. به هر حال یک تخم مرغ تپش تازه زندگی او را خراب کرد و کشت. یک شب ، آخرهای شب ، من با صدای ضجه های حلقومی بابا از خواب پریدم. در تاریکی من و مادر هر دو توی رختخوابهای خود نشستیم . مادر با دستهای لرزان کبریت زد. و چراغی را که روی میز کنار تختخوابش بود روشن کرد. از پایین ، از توی رستوران ، صدای بسته شدن محکم در رستوران آمد ، و بعد از چند لحظه بابا با صدای پاهای مغلوب و خسته آمد بالا .
یک تخم مرغ دستش بود ، و دستش مثل آدمی که رعشۀ مرگ گرفته باشد به لقوه افتاده بود . نور نیم دیوانه ای در چشمانش برق می زد . همانطور که ایستاده بود و به ما نگاه می کرد ، من فکر کردم می خواهد تخم مرغ را توی صورت من یا صورت مادر پرت کند . اما بعد از آنکه چشمانش توی چشمان مادر افتاد تخم مرغ را به آرامی روی میزکنارچراغ گذاشت ، و خودش کنار تختخواب مادر به زانو افتاد . شروع به گریه کرد ، و من هم ، در اثر غم و در او ، هر چه بود ، همراه او به گریه افتادم. دوتایی اتاق کوچک طبقه بالا را با صدای شیونهای خود پر کردیم .مسخره است ، اما تنها تصویری که از آن شب در مغز من مانده ، این است که مادر با کف دستش کاسه سر بابا را نوازش می کرد و مرتب کف دستش را روی جاده تاسی که از جلوی پیشانی به عقب کله بابا می رفت می کشید.یادم نیست مادر چه چیزهایی هم به او گفت ، و چطور او را وادار کرد که تعریف کند چه اتفاقی آن پایین افتاده است . از حرفهای بابا هم چیزی یادم نمانده است . فقط ترس و اندوه آن شب یادم هست ، و اینکه مادر مرتب فرق سر نورانی بابا را از زیر چراغ نفتی دست می کشید.
و اینکه پایین چه اتفاقی افتاده بود . به دلایل غیرقابل توضیحی من عین ماجرا را حالا می دانم، انگاری که خودم آنجا حاضروشاهد شکست پدر بوده باشم . زمان ، خیلی چیز های غیر قابل توضیح را برای آدم توضیح می دهد.
سر شب جوانی به اسم جوزف کین ، پسر یکی ازبازرگانهای بیدویل آمده بود توی رستوران و منتظر قطار ساعت ده بود که پدرش با آن از مسافرت می آمد . قطار آن شب سه ساعت تاخیر داشت ، و جوزف کین در رستوران ما نشست که وقت بگذراند. حدود ساعت یازده کارگران قطار باری محلی آمدند و غذا خوردند و رفتند ، و بالاخره زمانی رسید که جوزف کین و بابا تنها ماندند.
از همان لحظات اول که جوان بیدویلی وارد دکان شد ، از رفتارهای بابا متحیر و مشکوک ماند .تصور کرد که بابا از دست او عصبانی شده است، که او بیهوده در رستوران وقت تلف می کند . وقتی او متوجه شده بود که صاحب رستوران ناراحت است ، تصمیم داشت از آنجا خارج شود ، اما بعد باران گرفته بود و او خوش نداشت پیاده به شهر برگردد و دوباره به ایستگاه بیاید. نشست ، یک سیگار برگ پنج سنتی خرید ودستور یک قهوه داد . روزنامه ای توی جیبش داشت . آن را در آورد و مشغول خواندن شد. با پوزش خواهی گفت :” من منتظر قطارم ، تاخیر داره”.
بابا جوزف کین را پیش از این هرگز ندیده بود ، و فقط می دانست از اهالی بیدویل است ، ایستاد ، مدت زیادی او را تماشا کرد . بی شک در آن موقع بابا شوک و ترس اولین لحظه ورود به صحنه نمایش منگ و بهت زده اش کرده بود. مثل بیشتر تجربه های زندگی ، او آنقدر زیاد و آنقدر طولانی درباره این موقعیت فکر کرده بود که حالا حسابی دستپاچه بود.
یکی آنکه نمی دانست با دستهایش چکار کند . ناگهان یک دستش را انداخت روی پیشخون و با جوزف کین دست داد و گفت:” السلام علیک – چطوری؟” جوزف کین روزنامه اش را گذاشت کنار ، به بابا بربر نگاه کرد. چشم بابا در این لحظه به زنبیل تخم مرغهای روی پیشخوان روشن شد ، و شروع به حرف زدن کرد. گفت: ” لابد اسم کریستف کلمب را شنیدی ، هان؟” حسابی عصبی بود. با لحن محکمی گفت: ” آقا- این کریستف کلمب عجب حقه بازمتقلبی بود. گفته بود می تواند تخم مرغ را روی سر تیزش راست نگه دارد . خیلی حرفها می زد ، خیلی حقه ها سوار کرد ، آخرش هم نتوانست و زد تخم مرغ را شکست.”
امشب در نظر جوزف کین بابای من هم المثنی کریستف کلمب بود. بابا کمی من من کرد ، زیر لب فحش رقیقی داد ، بعد اضافه کرد که اصلا کار غلطی است که در مدرسه توی گوش بچه ها فرو کنند که کریستف
کلمب آدم بزرگی بوده . در صورتی که این بابا در مورد تخم مرغ تقلب می کرد. گفته بود می تواند تخم مرغ را راست نگه دارد ، و بعد وقتی دستش را خواندند رفت حقه زد. بابا در حالی که هنوز به کریستف کلمب بد و بیراه می گفت ، یک تخم مرغ از توی زنبیل برداشت و با آن بنا کرد به راه رفتن و تخم مرغ را بین دستهایش غلطاندن . با خوش مشربی لبخند زد . بعد شروع کرد به ذکر کلماتی به این معنی و تاثیر که هر کس می تواند با سائیدن و تماس تخم مرغ با بدن خود در آن الکتریسته تولید کند. بعد ادعا کرد که او می تواند با تولید الکتریسته ، و بدون شکستن تخم مرغ ، آن را راست روی میز نگه دارد. توضیح داد که با تماس دستهای خود ، و با غلطاندن و حرکات ملایمی که به تخم مرغ می داد او در حقیقت مرکز ثقل تازه ای در تخم مرغ بوجود می آورد – و توجه جوزف کین تا حدی جلب شد. بابا گفت: ” من در عمرم هزارها تخم مرغ از زیر دستم رد شده ، باور کن در این دنیا کسی از من بهتر از تخم مرغ سررشته نداره.”
او تخم مرغ را روی پیشخوان ایستاند، اما تخم مرغ کج شد افتاد. شعبده را تکرار کرد ، باز تکرار کرد،و هر بار تخم مرغ را بین کف دستهای خود می غلطاند ، و کلماتی در معجزات الکتریسته و قوانین قوه ثقل ذکر می کرد. بعد از نیم ساعت تلاش که موفق شد تخم مرغ را برای لحظه ای راست ایستاده نگه دارد ، وقتی تندی سرش را بلند کرد متوجه شد که جوزف کین دیگر نگاه نمی کند ، و آنقدری که طول کشید تا توجه او را جلب کند ، تخم مرغ دوباره قل خورد و به یک سمت غلطید.
بابا در حالی که آتش اشتیاق نمایشگری شعله ور شده و ضمنا از شکست اولین چشمه نمایشش هم دلخور شده بود ، دست کرد از سر تاقچه یکی از بطریهای الکل محتوی لاشه هولناک جوجه های خارق العاده را آورد و به جوزف کین نشان داد. ((دلت میخواد هفت تا پا و دو تا کله داشته باشی – عین این رفیقمون؟)) بابا این را گفت و با انگشت شگرفترین رقم گنجینه خود را به مشتریش نشان داد . لبخند مسرت بخشی روی صورتش نقش بست . دستش را دراز کرد که دوستانه روی شانه جوزف کین بزند ، اما مهمان او که از تماشای ریخت بدن معیوب و زشت پرنده مرده حالش به هم خورده بود ، بلند شد ه بود و داشت می رفت. بابا از پشت پیشخوان آمد بیرون و با گرفتن بازوهای جوزف کین ، او را به سر جایش برگرداند . کمی عصبانی شد و برای لحظه ای مجبور شد سرش را بر گرداند و به زور لبخندی به صورت خود بیاورد. بطری را سر جایش توی تاقچه گذاشت . با گل کردن حس سخاوتش ، بابا جوزف کین را مجبور کرد یک سیگار برگ و یک فنجان قهوه به حساب بابا قبول کند . بعد یک ماهیتابه برداشت، آن را پرازسرکه کرد و با خنده اعلام داشت که حالا می خواهد یک چشمه شعبده بازی تازه برای او بازی کند . گفت” من این تخم مرغ رو توی این سرکه داغ می کنم . وقتی نرم شد تخم مرغ رو از دهنه یک بطری آب می کنم داخلش ، بدون اینکه پوست تخم مرغ بشکنه. وقتی تخم مرغ رفت توی بطری دوباره به شکل اولش درمیاد. سفت میشه . بعد من بطری وتخم مرغ رو میدم به تو. تو می تونی اون رو هر جا می ری با خودت ببری وبه مردم نشون بدی.مردم از تو می پرسند چطوری تخم مرغ رو کردی توی بطری که نشکست . بهشون نگو. بذار هی حدس بزنن . و این خوبی و کیف این حقه ست.”
بابا خندید و به مهمانش چشمک زد . جوزف کین حالا که به این نتیجه رسیده بود که این مرد تا حدی دیوانه اما بی آزار است .فنجان قهوه ای را که جلوش گذاشته شده بود نوشید و دوباره به خواندن روزنامه اش پرداخت. وقتی تخم مرغ در سرکه داغ شد ، بابا آن را روی یک قاشق گذاشت و آورد سر پیشخوان قرار داد . بعد رفت از اتاق عقبی یک بطری آورد . او حالا باز عصبانی بود که مهمانش او را تماشا نمی کرد، اما به هر صورت با خوش خلقی به کار خودش ادامه داد . مدت زیادی زور زد که تخم مرغ را از دهنۀ بطری رد کند. دوباره ماهیتابه پر از سرکه را سر اجاق گذاشت و تخم مرغ را دوباره در آن گذاشت و از نو داغ کرد و این با ر آن را با دست برداشت و دستش سوخت. بعد از حمام داغ بار دوم ، تخم مرغ پوستش کمی نرم شده بود ، اما نه آنقدر که درد را دوا کند . بابا از نو این کار را تکرار کرد ، و تکرار کرد، و روحیه ی تصمیم مأیوسانه ای تمام وجودش را گرفت. اما دست آخر ، در لحظه ای که فکر می کرد حقه اش نزدیک است انجام بگیرد ، قطار تأخیردار با سوت بلندش وارد ایستگاه بیدویل شد و جوزف کین برخاست و با بیقیدی به طرف در رستوران راه افتاد. بابا آخرین تقلای بی امید خودش را کرد که بر تخم مرغ پیروز شود ، چون می خواست اعتبار آبروی خودش را به عنوان صاحب کافه نمایشگر و سرگرم کننده حفظ کند . پی در پی به تخم مرغ فشار آورد . بعد سعی کرد با آن خشونت کند. فحش می داد و قطره های عرق روی پیشانی اش جمع شده بود . تخم مرغ زیر دستش شکست . وقتی مایع لزج تخم مرغ روی لباس بابا ریخت ، جوزف کین که حالا دم در رسیده و سرش را برگردانده بود ، زد زیر خنده .
ضجه ای از خشم از حلقوم بابا بیرون آمد . پاهایش را کوبید به زمین ، و یک سری کلمات بی معنی از دهانش بیرون ریخت. یک تخم مرغ دیگر از توی زنبیل روی پیشخوان برداشت و برای کله جوزف کین ول کرد ، که جاخالی داد و فرار کرد.
بعد بابا در حالی که یک تخم مرغ دستش گرفته بود آمد بالا پیش من و مادر. نمی دانم می خواست چکار بکند. لابد دلش می خواست آن را نابود کند ، تمام تخم مرغهای دنیا را نابود کند ، و انگار آمده بود که جلوی من و مادر این کار را بکند. اما به هر حال ، وقتی جلوی مادر رسید طور دیگری شد. تخم مرغ را به آرامی روی میز گذاشت و کنار تختخواب زانو زد ، همانطور که پیش ازاین گفتم شروع به گریه کرد . بعد تصمیم گرفت آن شب رستوران را ببندد و بیاید بخوابد. وقتی برگشت ، آمد ، چراغ را فوت کرد ، خاموش کرد ، و بعد از مدتی پچ پچ و گفتگو با مادر هر دو خوابیدند. من هم لابد خوابم برد. اما خوابم ناراحت و آشفته بود . سپیده دم بیدار شدم و مدت درازی به تخم مرغ که هنوز سر میز بود نگاه کردم . در این حیرت بودم که چرا اصلاً باید تخم مرغ باشد چرا باید از آن مرغی در بیاید که باز تخم بگذارد. و حیرت این سوال بی جواب کم کم توی خونم رفت و هنوز توی خونم مانده ، چون لابد به این دلیل که من هم پسر بابام هستم. به هر جهت مسأله در مغز من حل نشده مانده است . و – این نتیجه می گیریم – یک مدرک دیگر در پیروزی نهایی و کامل تخم مرغ است ، دست کم تا آنجا که به خانواده من مربوط می شود.
بررسی داستان
□ داستان یکی از نمونه های درخشان (طنز سیاه ) است با این ویژگیها که طنز سیاه دارد:
الف- میان این نوع طنز و تراژدی ، حد و مرزی نیست.
ب- به قول (آندره برتون) : خنده در طنز سیاه ، خنده ای خالی از وقار نیست.
پ- طنز سیاه در بینش نهانی و در لایه های پنهانی اثر، زهرآگین و تلخ اندیش است.
و توضیح بیشتر این که …
□ قهرمانهای تراژدیهای معاصر ، مردمی هستند بسیار عادی و معمولی . در این داستان ، پدر، گاو چرانی معمولی و مادر ، معلمی است ساده… در تراژدیهای دورانهای گذشته ، قهرمانان به هر حال از اشراف و حکام بودند اما این موضوع ، مربوط به دوران پیش از مدرن است که در ذات روابط اجتماعی و فرهنگی خود ، بینش ( خان سالار ) داشت و تنها برگزیدگانِ جوامع را در خور توجه می دانست ولی در دوران مدرن ، همین تودۀ عامی و عادی اند سازندگان فاتح و بزرگ و در عین حال ، شکست خوردگان مغلوب و مقهور و به هر حال موضوع توجه هنرمند و اندیشمند . در داستان آمده: (([ مادر] لابد درباره پرزیدنت گارفیلد و پرزیدنت لینکلن و بقیه آمریکائیهایی که از گدایی به شهرت رسیده و دم کلفت شده اند خوانده بود و شبها که مرا توی بغلش می گرفت و می خوابید ، لابد به این خیال و رویا فرو می رفت که من هم یک روز دم کلفت مملکت می شوم .))
□ پدر که روزگاری ، زندگی طبیعی و سرخوشانه ای داشته و : (( طبیعت بابای من را از اول آدم خوش خلق و مهربانی ساخته بود)) او گاوچران بوده وهفته ای یکبار …((می آمد شهر [بیدویل] توی کافه بن هدز پهلوی بقیه گاوچرونها می نشست…گل می گفت و گل می شنفت)) سرانجام در همان شهر بیدویل ، کافه ای باز می کند او که اکنون تاس و خپل شده است برای کسب درآمد بیشتر به خوش خلقی حساب شده و کاسب مآبانه روی آورده و برای سرگرمی بچه تاجری، تا حدّ دلقکی بی مایه و یا دیوانه ای بی آزار ، تنزل می کند اما خودش هم می فهمد که چه قدر پست و نابود شده است. بنابراین عاصی می شود و می گرید…تراژدی شکل گرفته و طنز ایجاد شده است ( طنز سیاه) البته!
□ طنز سیاه در این داستان تنها محدود به ترسیم و تصویر موقعیتهای اجتماعی نمی شود . نگاه اصلی و فلسفی داستان نگاهی است عبث نما یا ( نیهلیستی) . شاید تمام داستان ، شرح طنز آمیز دیدگاه ( شوپنهاور) باشد که ( تراژدی با خلقت ایجاد شده است.) اما…
□ از منظر فلسفه ، طنز سیاه داستان به این طریق شکل گرفته که نویسنده به طنز ، طنزی بسیار تلخ و حتی رعب انگیز ، مرغ و تخم مرغ را نمادی از زندگی انسان ، منظور داشته است . انسان !
که این قدر مورد ستایش اغلب فلسفه های دوران مدرن وحکمت ما قبل مدرنیسم بوده است!در داستان هم مستقیم وآشکار وهم غیر مستقیم آمده است که:(( داستان من مربوط به مرغ ومرغداری نیست،اگر درست خوانده شود داستان من بر مرکز دایره تخم مرغ دور می زند)) و همچنین است که:(( متوجه شدم که می شود کتابهایی بر اساس موضوع موفقیت کار مرغداری نوشت. این کتابها باید بی شک به وسیلۀ آدمهایی یا خدایانی خوانده شود که از میوۀ درخت ممنوع شدۀ دانش نیکی وبدی خورده باشند. چه ادبیات امید بخشی که نوید می دهد چه موفقیتهای شایانی ممکن است نصیب مردم ساده ای بشود که چند تا مرغ برای جوجه کشی خریده اند!))
□ والبته شباهتی هست میان طنز این داستان با طنز در مثنوی. زیرا هم طنزاین داستان وهم طنز در مثنوی، نگاه فلسفی به داستان دارند اما در مثنوی، اغلب مواقع، انسان در قلمروهای ماده ومعنا،آن طور که هست با آنچنان که باید باشد، سنجیده وقیاس می شود وازهمین قیاس است که خلق را خنده می آید . داستان شروود آندرسن نیز خنده ای تلخ است به جاه طلبیهای حقیر و کاسبکارانه و در عین حال نابود کنندۀ انسان…
□ داستان ، به طرزی طنز آمیز ، نمادین نیز هست :
((چند تا مرغ و گهگاهی هم یک خروس که باید مثلاً پیدایی اسرار آمیز را ادامه دهند خودشان را با جان کندن به سن و سالی می رسانند . مرغها شروع می کنند به تخم گذاشتن که از آنها باید جوجه های دیگری در بیایند و دایره ناگوار زندگی را کامل کنند . تمامش خیلی باورنکردنی و در هم پیچیده است . بیشتر فیلسوفها توی مرغدانی بزرگ شده اند !))
همچنان که در بخش دوم داستان، ایستگاه راه آهن نشانه ای است از تمدن و حرکت و مانند اینها . جوزف کین بچه تاجر نیز نشانه ای از سرمایه داری و بازرگانی آمریکایی است که فاقد همدلی و قوۀ ابتکار و فهم انسانی ، به رفتارهای رقت انگیز پدر ، توجه ندارد جز آن خندۀ مسخرۀ دمِ آخر ! موارد دیگر از این نمادهای طنز آمیز عبارتند از : ((نوزادهای خارق العاده از تخم مرغ سر در می آورند همان طور که از آدمها سر در می آورند . جوجه ای که مثلا چهار تا پا دارد یا دو جفت بال دارد یا دو تا کله دارد، از این قبیل . این (چیزها ) البته زنده نمی مانند . قصه تلخی که این چیزها ی بیچاره نمی توانستند زنده بمانند یکی از غم انگیز ترین تراژدیهای مغز بابا بود . از طرف دیگر ، بابا گاهی هم در این فکر بود که اگر می شد یک مرغ پنج پایی یا یک خروس دو کله ای را بزرگ کند چه شانسی به او روی می آورد!…چه پول کلانی از نشان دادن آنها به گاو چرانها در می آمد !))
مطلب نمادین و طنز آمیز مذکور ، اهمیت محوری ، اساسی و تعیین کننده در داستان دارد زیرا آن جوجه های خارق العاده و مرده ، آشکارا نشانی از زندگی بابا و خانواده هستند . زندگی یی که شروع نشده ، ناقص و تباه و نابود شده است و در عین حال پدر در این خیال است که شاید بتواند با نمایشهایش ، در کافه درآمد بیشتری کسب کند. به همین جهت است که بابا در آن شب بارانی و در کافه ، ( گنجینۀ خود) یعنی لاشۀ هولناک جوجه های خارق العاده را به جوزف کین نشان می دهد تا سرگرمش کند و بعد ، به قصد سرگرم کردن بچه تاجر ، بابا دلقک مآبانه وارد عمل می شود با قضیۀ تخم مرغ و آن نمایشها … اما دیر هنگامی است که تراژدی شکل گرفته و طنز سیاه ، مهیب و رعب انگیز ایجاد شده است .
□ طنز در این داستان برمبنای تضاد میان تصورات و رویاهای جاه طلبانۀ پدر و مادر با واقعیتهای ویرانگر زندگی شکل گرفته است. آنها که می خواستند در این زندگی به (مقامهای بالا برسند) و (آدمهای دم کلفت مملکت ) بشوند، ابتدا مرغدارانی ورشکسته و بعد، کافه چیهایی معمولی می شوند. همچنین داستان پر از طنز کلام و طنز عبارتهاست…
□ طنز عبارتها و توصیفات و توضیحاتی که در کارکردی متناقض نما، در عین حال هم خنده آور و هم به طرزی رقت انگیز ، غمناک و تأثر آور هستند . بعضی از نمونه ها عبارتند از: ((آنها [ جوجه ها ] خیلی مثل آدمها هستند و حس قضاوت ما را درباره زندگی به هم می زنند . اگر مرضی آنها را نکشد ، صبر می کنند که انتظارات ما نسبت به آنها زیاد شود ، بعد یکهو تصمیم می گیرند بروند زیر چرخ گاری که له بشوند و برگردند به عدم!))
نویسنده وانمود می کند که جوجه ها برای گول زدن انسانها ست که بزرگ می شوند و بعد(تصمیم می گیرند که به عدم برگردند) عدم تجانس است میان کردارهای غریزی و یا اتفاقی جوجه ها با کردار هایی مبتنی بر تصمیم و یا مبتنی بر درک فلسفی . این عدم تجانس ، عامل ایجاد طنز در آنچه آمد ، شده است.
- (( من تازه شروع به خواندن کتابهای قصه کرده بودم و برای خودم خیالات و رویا داشتم و جاده پهن پوست وسط جمجمه بابا ، که بین دو تا کپه مو به عقب سرش منتهی می شد ، در نظر من راه نامعلومی بود که سزار روم بعد از شکست کذایی خود با بقیه سربازانش به آن رفته بود.))
- عدم تجانس است میان پدری خپل و تاس و ورشکسته که کنار آتش بخاری خوابیده است با آنچه قراربود بشود ، یعنی آدمی مهم و دم کلفت چون لینکلن و یا دیگر مشاهیر!
- (( [ در کافه مان] همه سعی می کردیم که لبخند بزنیم . مادر حالا بیشتر به مشتریها لبخند می زد واین به من هم سرایت کرده بود و من هم به گربه مان لبخند می زدم.))-(( کپه موهای فرفری بابا در نظر من بیشه های دور دست بود . گهگاه بین خواب و بیداری من به رویا می رفتم و در طول جاده جنگلی قدم می زدم و به جای زیبا و تازه ای می رسیدم که در آن مرغدانی نبود و زندگی یک ماجرای شاد و بی تخم مرغ بود .))□ داستان با تصویر وبعد با پرسش و حیرتی طنز آمیز به پایان می رسد : (( سپیده دم بیدار شدم و مدت درازی به تخم مرغ نگاه کردم . در این حیرت بودم که چرا اصلاً باید تخم مرغ باشد ؟چرا باید از آن مرغی در بیاید که باز تخم بگذارد؟ و حیرت این سوآل بی جواب کم کم توی خونم رفت … چون لابد به این دلیل که من هم پسر بابام هستم… و این- نتیجه می گیریم – یک مدرک دیگر در پیروزی نهایی و کامل تخم مرغ است… )) مطلب مذکور از سویی ارتباط مستقیم دارد با تصویر نمادین از گهوارۀ راوی داستان که: (( پشت تل انبار تخت خوابها و میزها… یک قفس گنده پر از جوجه های زنده بود و بالای آنها هم گهوارۀ قراضۀ قدیمی من بود که دوران نوزادی و کودکی ام در آن سپری گشته بود .چرا ما دست از سر این گهواره بر نمی داشتیم ؟ )) و از سوی دیگر آنهمه مربوط می شود به طنز سیاه فلسفی که : ((مرغها شروع می کنند به تخم گذاشتن که از آنها باید جوجه های دیگری در بیایند و دایره ناگوار زندگی را کامل کنند .)) یعنی همان که در آغاز گفته شد که …
- تضاد میان بیشۀ واقعی و موهای فرفری ، تضاد میان زندگی گوشه گیرانه و محصور در مرغدانی در روابط مسخ کننده و ویرانگر سرمایه داری و تراژدیهای آن یعنی نابود شدن انسان و در زندگی تنگ و تاریک با جای زیبا و تازه و زندگی شاد، طنز تلخ و رقت انگیزی ایجاد کرده است .
- تضاد است میان لبخند کاسبکارانه به مشتریهایی که پول می دهند وبا لبخند کودکانه به گربه که پول نمی دهد!