نشسته بود روی نیمکت سنگی ژاکت نازکش را چسباند به خودش آسمان را نگاه کرد ببیند از برف خبری هست ، نبود… جلوی انتشارات امیرکبیر به هم رسیدند . ایرج با همان کیف سنگین و هنگامه روسری بنفش به سرو رژ کم رنگ به لب… هنگامه بد خواب شده بود.. ایرج پرسید می خوای بریم پیش شمس؟.. هنگامه صندلی را چرخاند به طرف کامپیوترش.. نمی خواست به خستگی روحش میدان بدهد.. یک روز محسن با ترانه آمد خانه شان پیراهن مشکی پوشیده بود… محسن به حرف آمد: ما بیست و سه نفریم که از اول دبیرستان تا حالا دوستیم… هنگامه بی سرو صدا چای دم کرد و منتظر شد تا او با شمع دان بیاید و بالشتک را بگذارد توی گنجه و لبخند بزند بلند شد و سرتا پا یخ کرده رفت طرف آشپزخانه… صبح جمعه بود که تلفن نشیمن زنگ زد… هنگامه تلفنی با کسی جر و بحث می کرد … تکه ای تریاک زده بود سر سوزنی و گرفته بود روی شعله ی شمع … سیگاری از کشوی میزش درآورد و روشن کرد… هنگامه دراز کشید روی تخت خیره به سقف سعی کرد ایرج را به یاد بیاورد و رایحه ی دره های کشمیر را که پیچیده بود تو سرش… هنگامه کاغذ کوچکی برداشت و نوشت: پیر دختری را می شناسم/ هرگز نمی دانستم دیوانه است یا دلقک حالا می دانم/ عاشق است…
متنی که خواندید قطعات بهم پیوسته ای از کتاب «برگ و باد در دومین طبقه ی پلاک ۳۸» نوشته ی «ژیلا تقی زاده» می باشد. کتاب برگ و باد در دومین طبقه ی پلاک ۳۸ نوشته ی ژیلا تقی زاده در سال هزار و سی صد و نود و چهار توسط نشر نشانه روانه ی بازار کتاب شده است.
۳ لایک شده