فشفشه ها در پستوی خانه
ناصر تیموری
_چه طوری حبیب؟
_خوبم.
_رحیم چه طوره؟
_خوب.
_دیگه دلش درد نمیکنه؟
_نع.
این شروع صحبتهای همیشگی ما با حبیب است. چشمهاش روشنِ است. ریز و نزدیک به هم. با ابروهایی کوتاه و افقی، عین دو خط راست. موهای سیاه و لَختاش به شانهها میرسد. برآمدگی شکماش به راحتی پیداست. انگشتهای سفید و پرگوشتش کوتاهاند. مثل پاهایش که از حد معمول کوتاه ترند. هم سن و سال من و اصغر است. پانزده ساله.
بیشتر اوقات دم درِ خانهشان روی یک صندلی فلزی ارج می نشیند و از داخل کیسهی کوچک سفید رنگی که به گردنش آویزان است گندم برشته، به رحیم میدهد. هرجا باشد، رحیم هم هست. در آغوشش و یا در کنارش. گاهی وقتها هم، وسط کوچه باهم بازی میکنند.
اهل تعارف نیست. وقتی سرحال باشد به بچههایی که دورش نشستهاند، گندم برشته میدهد. به هرکدام فقط یک دانه. لباس هایش یک دست سفید است. ولی لباسهای رحیم رنگیِرنگی.
کوچهمان پنجاهشصت متری بیشتر طول ندارد و عرضش به سه مترهم نمیرسد. بین دو کوچهی نسبتاً پهن واقع شده و محل مناسبی است برای میانبر زدن موتورسوارها. دو طرف کوچه آتش روشن کرده اند و صدای ترقه و جیغ و داد جوانها به گوش میرسد.
کوچهی ما سوت و کور است. نه فشفشهای، نه جیغ و دادی و نه حتی صدای ترقهای. همه چشم دوختهایم به صندلی فلزی ارج حبیب که پشت درِ خانهشان است.
هوا سوز سردی دارد. روبهروی خانهی ننهحبیب آتشی روشن کردهایم. گرمای آتش، کرختمان کرده است. همه دلخوریم. دل و دماغی برایمان نمانده. تا ساعت چهار بعد از ظهر، بهشت زهرا بودیم و تا به خانه رسیدیم پنج و نیم شده بود.
موتورسواری نزدیک میشود. به ما که میرسد. خودی نشان میدهد و گاز موتورش را میگیرد. اصغر داد میزند: «آهای…آرومتر یابو.»
موتورسوار محکم ترمز میگیرد و میچرخد طرف ما. چهار نفرمان بلند میشویم و به طرفش میرویم. بدوبیراهی میگوید و گاز میدهد. اصغر چند متری دنبالش میکند.
دیروزظهر به خانه که رسیدم، وسط کوچه داشت با رحیم بازی میکرد. یکی از فشفشه هایی که برای چهارشنبه سوری خریده بودم آتش زدم و به او دادم. چرخاند و کیف کرد. یکی دیگر هم خواست. دادم. قرارشد، چهار شنبه سوری چند تا به او بدهم که بچرخاند.
داشتیم ناهار میخوردیم که سروصدای ننهحبیب بلند شد. خانههامان دیوار به دیوار است. مادر، چادر به سرکشید و به سرعت بیرون رفت. گرسنه بودم و نمیتوانستم دل از کتلتها بکَنم. سروصدا به داخل کوچه کشیده شده بود. آخرین کتلت را به دهانم گذاشتم و زدم بیرون. موتور سواری به رحیم زده بود.
حبیب روی سینهی موتور سوار نشسته بود و او را به باد کتک گرفته بود. مادرش هم از پشت، یقهاش را گرفته بود و به طرف خودش میکشید. تا به او رسیدم اصغر هم آمد. سه نفری موتورسوار درب و داغان را از زیرچنگش درآوردیم.
صورتش پرِ خون بود و ناله میکرد. موتورش هم یکی دو متر آنطرفترافتاده بود. بچههای دیگر هم رسیدند. حبیب را محکم گرفته بودیم و تقلا میکرد تا خودش را خلاص کند. باورمان نمیشد این قدر پر زور باشد.
ننهحبیب و مادرم بالای سر موتورسوار بودند و از او میخواستند موتورش را برداشته و برود. موتورسوار نای بلند شدن نداشت.
پدر اصغر با لباس فرمِ نیروی انتظامی رسید و داد زد. «چه قشقرقی راه انداختی حبیب؟ ولش کنید ببینم.».ولش کردیم. حبیب سلام کرد و شانههای استوار رحمتی را بوسید و گفت: «این مُردش.». با دست راست اشاره به رحیم کرد که کنار جوی آب افتاده بود و با دست چپ به موتورسوار خونآلودِ بی حالِ تکیه داده به دیوار.
استواررحمتی رو به حبیب کرد وگفت: «برو خونه.» حبیب تکان نخورد. باصدای بلندتری گفت: «میری یا ببرمت؟» حبیب به سرعت رفت و در خانه را پشت سرش محکم بست.
سعی کردیم موتورسوار را بلند کنیم. بلند نمیشد. زیر بغلش را گرفتیم. سرش گیج رفت و دوباره به زمین نشست. استوار گفت: «حالش خوب نیست آمبولانس خبر کنید.». یکی از همسایهها شمارهی اورژانس راگرفت. استوار هم موبایلش را در آورد و به کلانتری نزدیک خانهمان زنگ زد.
طولی نکشید که ماشین پلیس، سرکوچهمان توقف کرد و یک افسر و یک درجهدار و دو سرباز پیاده شدند. استواررحمتی به طرف افسر رفت و پا جفت کرد. آمبولانس هم آژیر کشان رسید و دو نفر برانکارد به دست وارد کوچه شدند. مردم اشاره به موتورسوار کردند.
افسر پلیس، با بیسیماش به شانهی درجهدار زد و گفت: «ببین کدوم بیمارستان میبرنش.» و مشغول صحبت با استوار شد. حرفشان که تمام شد، افسر به یکی از سربازها اشاره کرد.
سرباز دستبند به دست، رو به روی او خبردار ایستاد. استوار رحمتی توی گوش افسر چیزی گفت و افسر به سرباز گفت: «دستبند لازم نیست.» سرباز پا به هم کوبید: «اطاعت جناب سروان.»
استواررحمتی و ننهحبیب به طرف خانه رفتند. شنیدم استوار گفت: «ننهحبیب سند خونه هم بیار شاید لازم شد.» ننهحبیب دست روی چشمش گذاشت و گفت: «رو چِشَم آقارحمتی. آقا رحمتی؟ اول خدا بعد شما. حبیب هم مثل پسرته. تو رو خدا تا حالا دیدی یا شنیدی آزارش به کسی برسه؟»
استوار گفت: «خیالت راحت باشه ننهحبیب، حواسم هست.» هردو وارد خانه شدند و سرباز پشت در منتظر ماند. چند دقیقهای طول کشید. اول ننهحبیب و پشت سرش حبیب با پیراهن خون آلود و یقهی پاره شده از خانه خارج شدند و دستش در دست استواررحمتی بود. حبیب را سوار ماشین پلیس کردند. کیسهی گندم برشته، همچنان به گردنش آویزان بود. یکی از سربازها برگشت و موتور را برد. مادرم اشاره به رحیم کرد و گفت: «ببر بذارش توی حیاط.»
سه سال پیش، پدر حبیب که کمک رانندهی اتوبوس بود و حبیب به اسم، صداش میکرد، بین جاده اصفهان-کرمان، اتوبوسشان با یک تریلی شاخ به شاخ شده بود. بعد از مردن رحیم، کار حبیب به بیمارستان و پس از آن به تیمارستان کشید. چند ماهی بود خبری ازش نداشتیم.
یک روز بعد از ظهر که با اصغر از مدرسه بر میگشتیم، حبیب را دیدیم، یک سره سفید پوش. پشت دیوار خانه شان روی یک صندلی فلزی ارج نشسته بود. تا ما را دید دست بلند کرد و اشاره به خروسی کرد که بغلش بود و گفت: «رحیم.»
مادرم گفت: «بعد از این همه وقت، دکترها تونستن بهاش حالی کنن که پدرش به لباس خروس دراومده تا همیشه پیشاش باشه.»
غروب نشده بود. حبیب و مادرش برگشتند. پدر اصغر ضامناش شده بود تا فردا صبح. حبیب وارد خانه شد و فوری صندلیاش را آورد و جای همیشگیاش نشست.
رو به روی او به دیوار مقابل تکیه داده بودیم. حبیب سرش پایین بود و با خودش حرف میزد. چند دقیقهای گذشت و سرش را بلند کرد. ترسیدیم و سرمان را پایین انداختیم. من زیر چشمی نگاهش میکردم.
به ما خیره شده بود. به آرامی سرم را بلند کردم. چشم در چشم که شدیم، دست بلند کرد، بیا. با ترس و لرز رفتم و روبه رویش ایستادم. به دیگران هم اشاره کرد و آمدند. خواست که بنشینیم. نشستیم، ساکتِ ساکت.
حبیب دست در کیسهی گردنش کرد و برخلاف همیشه که فقط یک دانه میداد، مشتی گندم برشته بیرون آورد و توی دستمان خالی کرد. دوسهبار این کار را کرد. چندتایی هم که باقی مانده بود را به دهانش گذاشت و از ما هم خواست بخوریم. خوردیم.
حبیب گندم دهانش را تف کرد و از ما هم خواست تف کنیم. تف کردیم. همهی این کارها را با اشارهی او انجام میدادیم و حبیب هنوز به حرف نیامده بود. اصغر جرات کرد و گفت: «چه طوری داش حبیب؟ خوبی؟» جواب داد: «نع. رحیم مُرد. دودفه مُرد.»». این کامل ترین جملهای بود که بعد از مردن پدرش از او میشنیدیم. بعد از مرگ پدرش خیلی کمحرف شده بود و جملات را بهخوبی ادا نمیکرد.
یکی از بچهها گفت: «چه خوب حرف زد؟». حبیب بلند شد. ترسیدیم و فاصله گرفتیم. کنار جوی آب رفت و زل زد به باریکه آب کثیفی که به سختی جعبهی خالی سیگاری را با خودش میبرد.
گفتم: «خوبی حبیب جان؟» بیآنکه جوابی بدهد با تکانی محکم، بند کیسهای را که به گردنش آویزان بود، پاره کرد و آنرا توی جوی آب انداخت و وارد خانه شد. در خانه را چنان بههم کوبید که دیوارها لرزیدند. خط قرمزِ خون را روی گردن سفیدش دیدیم.
ساعت ده شب بود که با نعره های حبیب از خانه بیرون زدیم. همسایه ها هم یکی پس از دیگری آمدند. ننهحبیب سراسیمه در را بازکرد. چشمهاش اشک و خون بود. همه منتظر استواررحمتی بودند. حبیب فقط از او حساب میبرد. اصغر رفت پدرش را خبر کند.
نعرههای حبیب یک لحظه قطع نمیشد. استوار و اصغر و مادرش آمدند. ننهحبیب تا آنها را دید جلو رفت و دست مادر اصغر را گرفت و گفت: «تو رو به فاطمهی زهرا قسمت میدم به آقا رحمتی بگو فکری برا حبیب بکنه. پسرم داره از دست میره. باباش که رفت. فقط این برام مونده.» استوار دستی به موهای پرپشتش کشید و گفت: «چشه؟ چی میگه؟» ننهحبیب گفت: «گوش کن آقارحمتی، گوش کن.» همه ساکت شدیم و گوش سپردیم به نعره های بی امان حبیب که همچنان رحیم را صدا میزد.
استواررحمتی گفت: «بریم ببینیم چی میگه؟» وارد خانه شد و پشت سرش همه وارد شدیم. داخل حیاط پر بود از سطل و دبههای خیار شور و ترشیجات مختلف. ننهحبیب با درست کردن آنها اموراتش را میگذراند. استوار به طرف تک اتاق خانه رفت. حبیب قفسخالی خروسش را بغل کرده بود و یکسره نعره میزد.
استوار گفت: «حبیب.» حبیب جواب نداد. دوباره گفت: «با توام حبیب. بیا اینجا ببینم.» حبیب گفت: «نع.» استوار داد زد و گفت: « با توام میگم. میآی یا بیام.» حبیب از اتاق بیرون آمد و شانههای استوار را بوسید. سرش را روی سینهی او گذاشت و با گریه گفت: «رحیم مرد. دو دفه مرد.» ننهحبیب جیغ زد. چشمهای خیس مادرم را دیدم. استوار دستی به موهای لَخت و سیاه او کشید و سرش را بوسید.
با اشارهی مادر، دمگوش استوار گفتم که خروسش پیش ماست. گفت بیاورم. آوردم. استوار پاهای خروس را گرفت و گفت: «بیا آقاحبیب. اینم رحیمات.» حبیب سر برگرداند. خروس را گرفت. بوسید و به سینه چسباند و گفت: «مرده.» مادرش با گریه گفت: «آره عزیزم مرده، باید خاکش کنیم. بگو کجا؟»
حبیب اشاره به جلوی پایش کرد. ننهحبیب گفت: «اینجا خوب نیست عزیزم سر راهه. پا میذاریم روش ناراحت میشه. دوست داری ناراحتش کنی؟» حبیب گفت: «نع.» استواررحمتی گفت: «بهتر نیست اونجا خاکش کنیم؟» و اشاره به کنج حیاط کرد. حبیب سربلند کرد و گفت: «خُب.»
من و اصغر به گوشهی حیاط رفتیم. ننهحبیب بیلچهای دستمان داد و مشغول شدیم. چهارتا از موزاییک های تق و لق را جا کن کردیم و به سرعت چاله را کندیم. حبیب چشم به چاله دوخته بود و حرفی نمیزد. اصغر خروس را از پدرش گرفت و به طرف چاله برد.
حبیب با تکانی محکم خروس را گرفت. به مادرش داد و گفت: «مامان.» مادرش جیغ زد. او را بغل کرد و با گریه گفت: «حبیبجان میخوای پرهاشو بهات بدم تا به یادش باشی؟ میخوای عزیزم؟» حبیب سرش را پایین آورد. ننهحبیب پشت به او کرد و دو تا از شاهپرهای خروس را کند و به او داد. حبیب آنها را گرفت و پشت لبش گذاشت. بو کشید و وارد اتاق شد.
خروس را خاک کردیم. استواررحمتی و پدرم توگوشی حرف میزدند. زنها ننهحبیب را دوره کردهبودند. به طرف اتاق رفتم. حبیب روی تختتش طاق باز افتاده بود و شاهپرهای خروس، چسبیده بین بینی و لبش.
وارد خانهکه شدیم. پدر گفت: «نگرانشم». مادر گفت: «نگران کی؟ حبیب؟». پدر گفت: «موتورسواره. بینی و سه چهار تا از دندوناش شکسته، زیاد مهم نیست. مهم اینه که خون بالا آورده. از همه بدتر، مشکوک به مرگ مغزیه. استوار رحمتی گفت.»
دم دمای صبح، با فریادهای ننهحبیب از خواب پریدم. از خانه بیرون آمدم. حبیب را دیدم روی یک پتو و چند نفر که پدرم هم یکی از آنها بود اطراف پتو را گرفته بودند و میبردند. تا به سر کوچه رسیدند، دو سه بار او را زمین گذاشتند. حبیب دیگر بر نگشت.
چشمم به صندلی فلزی ارج حبیب میافتد. در جای همیشگیاست و پانزده شمع روی کفی آن در حال سوختن است. همه جا صدای ترقه میآید و فشفشهها فضای آسمان را روشن کرده اند. یاد فشفشههایی میافتم که در پستوی خانه است.
۲۳ لایک شده
One Comment
حمیدرضا کرمی زاده
سلام جناب تیموری عزیز داستان شما محتوی خوبی داشته و قابل تامل است. ان شالله در آینده آثار بهتری از شما ببینیم