سومین نامه من به دوستم *
امیررضا بیگدلی
به جون تو نباشه به جون خودم بهمن اگه بگم اینکه میگن ابر و باد و ماه و خورشید و فلک در کارن تا تو به یه نون و نوایی برسی، درست مثل من و همین جریان مهر اقامتیه که قراره بخوره وسط گذرنامهام، بیراه نگفتم؛ چرا که وقتی درست فکر میکنم میبینم چه از همون روز اول که کِرم اینور آب اومدن افتاد تو تنم و یه خانوم ترکهای چشم ابرو مشکی که لیدا صداش میکردن، وقت غلتیدن تو پارک لاله نگاه به نگاهم انداخت و یه جورایی دل به گیرم داد و با همون داستانهایی که خودم و خودت میدونیم دستم رو گرفت و پروازم داد اینور آب، و چه همین روزها که هر دوتا پام راستیراستی اینور آبه، یه فرشته مهربون، هرچند نه ترکهای و نه خوشبر و رو، وقت لولیدن لابهلای سبزهزاراش روبهروم سبز میشه تا با یه جریاناتی که میخوام بهت بگم بهم بگه: «من همونم که نازنینت بودم»، میبینم این و اون و همه و همه، دست به دست هم، دست من یکی رو گرفتن تا نرمکنرمک بکشونن پشت در اتاقی که توش یه مرد چاق قرمز رنگ با یه مهر سبز رنگ بزرگ تو دستش، نشسته باشه پشت میزی تا خیال من و هفت پشتم رو راحت کنه که همین گذرنامه دوزاری با این مهری که قراره بخوره وسطش کمکم میشه یه گذرنامه زرشکی رنگ که نشون آدماهاییه که نه تنها میتونن تو بریتانیای کبیر سرشون رو بالا بگیرن و راه برن، بلکه خاک تموم کشورهای دنیا میتونه قدمگاهشون باشه؛ درست عکس حال و روزی که الآنه ما داریم.
من نه بیرگ و ریشهام بهمن، نه بیغیرت. خودم رو به خریت هم نزدم. هر چند این بهتره. اما این کار رو هم نکردم. کمی بیخیال و سبکسر شدم تا راحتتر از اینور به اونور و از اونور به اینور بپرم و دست تو دست این و دل در گرو اون خودم رو بکشونم جلو. شنیدی میگن باید خم بشی تا پشتت خورد و خمیر نشه. ها؟ همینه. تو این راست و دولا شدنهاست که به جایی میرسی. من هم همین کار رو کردم.
تو این یه سالی که از هم بیخبر بودیم خیلی چیزها پیش اومده؛ چیزهایی دیدم و چیزهایی شنیدم. و روزبهروز هر چی که بیشتر میگذره بهتر میفهمم که چرا ما پرتیم و اینها آدم حسابی. هیچ هم دلم برای ایرانستان تنگ نشده. نه اینکه زیر بتهای باشم. نه. گاهی دلم برای خونوادهام تنگ میشه. زنگی میزنم بهشون یا کارت و نامهای میفرستم براشون. همین. اما هوس برگشتن نکردم. فلانم خله مگه برگردم دوباره تو اون کوچه پسکوچههای کپکزده. زندگی اینجاس بهمن. بهشت اینجاس بهمن. اینجا پر از گل و بلبله. پر از ساز و آواز. پر از چهچهه و خنده. پر از هر چی که فکرش رو بکنی. پر از نمیدونم چی و چی و چی.
دیگه خونه دوست لیدا نیستم. حالا تو شهر تو خونه یه پیرزن ایرانیم. خونهاش تو نیوکسله. تو خونه دوست لیدا دیده بودمش. یه بار مهمونی گرفته بود و خواسته بود تو کارهای خونه کمکش کنم. بعد هم که خواستم از خونه دوست لیدا برم، ازش خواستم بهم اتاق اجاره بده. اون هم داد. زندگی اینجا هم بالا و پایین داره دیگه. تو ایرانش هم همینطوره. مگه نیست؟ راستش رو بخوای بهمن، من و لیدا میونمون شکرآب شد. اون هم خرت و پرتهاش رو ریخت تو ساکش و راهش رو گرفت و رفت. همینه دیگه. اینجا آدمها سبکبال میشن. زندگیشون به اندازه یه کولهپشتیه تا بتونن راحتتر از اینجا به اونجا بکِشنش. بله. لیدا پر. همین. نمیدونم کجاست. باید رفته باشه لندن پیش خواهرش. فقط میدونم که پیش نادر نیست. نادر هم دنبالش بود. تولهسگ اون رو هم با خودش برده. به خونوادهام چیزی نگفتم. این رو فقط دارم به تو میگم. همون شبی که رفت کمی وهم برم داشت. رفتم تو لک. اما فرداش که شش و بش کردم دیدم کارم درست بوده. وقتی فهمید من و نازنین ریختیم رو هم به هم ریخت. اما من این کار رو برا جفتمون کردم.
میدونی چیه بهمن؟ من اومدم اینجایی بشم. برای همین از هر دری که باز باشه میرم تو. باید بجنبم. نازنین هم برا همینه. همون دختر تپله که تو خونه دوست لیدا زندگی میکنه. بهت گفته بودم که. جریان من هم شده درست مثل حکایت این پیرزنه که الآنه تو خونهاشم؛ دو تا دختر داره و پنج تا داماد. از این چیزهای عجیب و غریبی که فقط تو عطاری ایرانیهای اینجا پیدا میشه. وگرنه اینها خودشون یه دونه زن بیشتر نمیگیرن. اما خود منِ تازهازراهرسیده، الآنه دوتا دارم. نازنین زن اینجایی و لیدا زن اونجایی. خنده داره؛ نه؟
میدونی که من نه زنبارهام نه تندمزاج. اگه بیخبر از لیدا با نازنین راه افتادم سمت شهرداری فقط برای این بوده که خواستم میانبر برم نه زیرآبی. کارهام که روبهراه بشه میرم سراغ لیدا و پیداش میکنم. نازش رو هم میخرم. چون هنوز زنمه. دوستش دارم. آخه من کجا و زندگی با این خُمره کجا؟ من که نه تنها باهاش کاری نداشتم بلکه به خاطر لیدا ازش بدمم میاومد. میگن مار از پونه بدش میآد جلو لونهاش سبز میشه. یه روز که تو حیاط داشتم چمن میزدم، با دوتا لیوان چایی سر و کلهاش پیدا شد. سلامی داد و نشست روی تاب و صدام زد برا چایی. خشکم زد. از این کارها نمیکرد. رفتم از گاراژ برا خودم یه قوطی آوردم. گفت کمتر بخورم که زیادش خوب نیس. منم یهنفس قوطی رو بالا رفتم.
میدونی چیه بهمن؛ تهچهره قشنگی داره. فقط کمی چاقه. چاق که نه. الانه بهتر شده. میشه گفت کمی تپله. شبیه خمرهاس. خمره شراب. دوست لیدا گفته بود که این از اول اینطوری نبوده. گفته بود ترکهای بوده و خوشاندام. راس میگه چون تهچهرهاش یه آب و رنگی هس. مثل اینکه همون موقع با همین نادر که پسرخاله دوست لیدا هم میشه قول و قرارهایی گذاشته بودن که اون رو میکشونه اینجا و برنامههاش رو برا گرفتن اقامت ردیف میکنه، اما نادر برنامههاش که ردیف میشه بهش میگه بیلاخ و میره پی کار خودش. این هم این وسط یه چیزیشو از دست میده که فکر میکرده خیلی قیمتیه. برا همین هی میشینه و حرص میخوره تا میشه اینی که هست.
تو حیاط چاییش رو که تموم کرد نه از گل گفت نه از گُلاب. نه از دل گفت نه از دلدار. نه گذاشت نه برداشت. یه راست رفت سر اصل مطلب و گفت که اگه بخوام زودتر سر و سامان بگیرم نباید به امید لیدا بشینم چون خود لیدا هنوز لنگاش رو هواس. از حرفش بدم اومد. کمی هم جا خوردم. گفت که باید یه کاری برا خودم بکنم. گفتم که کاری نمیشه کرد. گفت که میشه. من نمیدونستم. اما اون گفت که میدونه. نگاش کردم. گفت که بچسبم به کسی که پاسش تو جیبش باشه. گفتم مثل کی؟ نگفت. اما خواست تا خوب دور و برم رو نگاه کنم. من هم که خوب نگاه کردم دیدم که ابر هستش و نرمه باد و شب ماه چارده و خورشید و فلک و همین آسمون آبی که یک آن زیر لب خوندم که «اونی که میگفت نمیداد. دیدی داد، دیدی داد.»
برای اومدن به اینجا بهمن هزار و یک راه هست. اما اونایی که بیشتر بابه شبیه یه بازییه. یا باید سیاستباز باشی یا همجنسباز یا خانومباز. یعنی مخ یکی رو بزنی که پاس اینجا تو جیبش باشه. باهاش عروسی کنی تا بکشوندت اینجا. این سه تا از همه بیشتره اما همینها رو هم سخت میدن. خیلیها اینجان که بعد از چند سال هنوز کارشون درست نشده. یه جورهایی آلاخون والاخونن. اما به قول همهشون همین که اینجان خودش حاله. راست هم میگن. تو میخوای اینجا باشی و زندگی کنی حالا چه اینجایی باشی چه نباشی. البته که باشی خیلیخیلی بهتره. بخوای بگی سیاسیم، باید سابقه داشته باشی. نداری؟ جورش کن. بیفت دنبالش و یه سری کاغذ ماغذ برای خودت سرهم کن. اینها خیلی سادهان پسر. اَگه بگی همجنسبازی، خب این یه داستان دیگه داره که هر چند از سیاسیه زودتر جواب میده اما دردِسرش بیشتره. گمون نکنم بتونی توونش رو بدی. از همه بهتر خانومبازیه اس؛ به شرط اینکه تو تورت بیفته. خیلیها همینطوری اومدن. خود لیدا رو شوهرش آورده. شوهره رو هم گفتم که نازنین کشونده اینجا. دوست لیدا رو هم شوهر قبلیش آورده که ازش اون دختره رو داره. اینجا هم که بیای هیچ مهم نیس اونی که الآن زنته، زن کی بوده یا میخواد زن کی بشه. زندگی شلمشورباس. مگه اونجا از این چیزها نیست؟ خب. اینجا هم هست. زیاد هم بد نیست. درست که فکر کنی میبینی زیاد هم مهم نیست که کی به کی چطور گیرداده و کی از کی چی ساخته. طرف اومده درس بخونه یکی رو پیدا کرده و باهاش عروسی کرده. یا اومده درس بخونه با یکی هماتاق شده؛ این وسط یه بچه هم ساختن. خب، یه جوریه. اما به هر حال اینجوریه. برا ما این راه خوبیه. الآنه که من تو خونه این پیرزنهام شلمشورباییه که نگو و نپرس. تا به حال شنیدی کسی تو عروسی پدر و مادرش بزنه و برقصه و سر سفره عقد کادو بده و باهاشون عکس بگیره؟ ها؟ خب اینجا هست. هیچم زشت نیست. اینجا مردم بعد از اینکه یکی دوتا بچه پس میندازن میشینن برای ازدواج حرف میزنن. تا به حال شنیدی کسی دو تا دختر داشته باشه و پنج تا داماد؟ ها؟ خوب اینجا هست. درست تو همین خونهای که الآنه من توشام. هیچ هم بد نیست. تو اتاق پذیراییشون یه سری عکسهای خانوادگیه؛ قدیمی و جدید. سیاهسفید و رنگی. اولین بار خودش من رو کشوند تو سالن و عکسها رو نشونم داد. عکس عروسی دخترش رو نشون داد و گفت این فَرانَکه. بعد یه عکس دیگه رو نشون داد. عروس و داماد بودن با یه دختر نه ده ساله. پرسیدم اون کیه؟ گفت که دختر فرانکه. فرانک خود عروسه بود. چیزی نگفتم. انگشت گردوند و یه عکس دیگه رو نشون داد. باز عروس و داماد بودن با یه دختر کوچولو. گفت که این دختر کوچولو همون دختر فرانک است که تو اون یکی عکس بزرگ بود. بهش گفتم یعنی باباش این مرده میشه که تو این عکسه داماده. گفت که آره. گفتم مگه این عکس عروسیشون نیست؟ گفت که چرا. گفتم پس چرا بچه دارن؟ گفت یه چند سالی با هم بودن.
اینجا بهمن همه یه چند سالی با همن. برای خودشون یه جفتی دارن. چه رسمی و چه غیررسمی. همین فَرانک هم که الآنه تنهاست قبلآ با خیلیها بوده. یه عکس دیگه رو هم نشون داد که عکس همون دختر کوچولوئه بود. بزرگ شده بود. بعد چند تا عکس دیگه رو نشون داد. عکس یه پسر کوچولو رو هم نشون داد. گفت که نوهاشه. خندیدم. عکس هم میخندید. بعد یه عکس دیگه. گفتم که این باید عکس اون یکی دخترش باشه و یه عروس و داماد دیگه رو نشون دادم. گفت که آره. بعد من ازش پرسیدم اون پسره هم بچهشونه؟ گفت آره. اما گفت که دخترش از اون مرده جدا شده. یعنی چون بچهدار نشده جدا شده. بعد سر گردوند و یه عکس دیگه نشون داد؛ همون دخترش بود در لباس عروسی که با مرد دیگهای ایستاده بود. گفت که بچه اینهاست. خب شلمشوربا که میگن مگه همین نیست؟ ها؟ راستش اینجا زن و مرد مثل پنیر با هم یکی میشن یا از هم جدا میشن. راحت راحت.
میدونی چیه بهمن هر جایی برا خودش راه و رسمی داره. اینجا هم اینجوریه. اگه لیدا میخواست برام اقامت بگیره باید حیرون میشدم تا کار و بار خودش درست بشه؛ خودش قانونی بشه، یه اینجایی. بعد با شوهر قبلیش برن شهرداری و قانونی از هم جدا بشن. تازه اون وقت یه مدتی باید صبر کنه تا بتونه با من ازدواج کنه. بعدش برام درخواست اقامت کنه. همه اینها سه چهار سالی آلاخون والاخونی داره. حالا که راه میانبر هست چرا دست رو دست بذارم. نازنین هم خودش پا پیش گذاشت. بدون منت. هنوز هم نمیدونم چرا این کار رو کرد. اما مطمئنم اونقدری که از سوزوندن لیدا خوشحاله از ازدواج با من خوشحال نیست.
قرار شد کسی از ماجرا بویی نبره. اما – خب – نشد. شاید هم شدنی نبود که کسی رابطه ما رو نفهمه. اما فکر نمیکردم طوری بشه که شب همون روزی که من و نازنین میریم شهرداری تا رسمی و قانونی زن و شوهر بشیم، درست سر میز شام، وقتی که همه نشستهان، اون بخواد بلند بشه و برگه شهرداری رو مثل اعلامیه تو دستش بگیره و خیلی کتابی بگه که من شوهر رسمی اون در خاک بریتانیای کبیر هستم و شیشه شرابی رو که برای همین برنامه خریده بذاره روی میز و از همه بخواد به این مناسبت و به سلامتی من و اون و همچنین سلامتی خودشون بنوشن تا نه تنها همه رو گیچ و ویج کنه بلکه لیدا آتیش بگیره و این وسط به من خیره بشه و یه کثافتی بارم کنه و از سر میز شام بلند شه و چندتا لیچار هم بار نازنین کنه، دست پسرش رو بگیره و بره. یک آن پشیمون شدم و به گه خوردن افتادم از کاری که کرده بودم. اما وقتی فردای اون روز من و نازنین با هم به دفتر مهاجرت رفتیم و اون ویزای شش ماههام رو که یک بار تمدید شده بود و کمکم داشت به آخرش میرسید با یک ویزای یکساله با حق کارکردن عوض کرد مطمئن شدم کار درستی کردهام.
حالا روبهراهم بهمن. اینجا اومدنم هم بد نشد. دوست لیدا ازم خواست که از خونهاش برم. البته چیز بدی نگفت. الآن هم که هفتهای یه روز برای چمنزنی حیاط میرم خونهشون. شاید به خاطر لیدا بود یا به خاطر پسرخالهاش. شاید هم نه. نمیدونم. یکی دو هفته بعد از اینکه لیدا رفت این رو ازم خواست. چیزی نگفتم. نازنین هم چیزی نگفت. یه آن ته دلم خالی شد. اما همین که فهمیدم میتونم از این زنه اتاق اجاره کنم خیالم راحت شد. دیدی بهت گفته بودم اینجا آدمها چه جفتی داشته باشن چه نه، باید خودشون کار خودشون رو پیش ببرن؟ همینه دیگه. من هم از همون شب اول که تو این خونه خوابیدم، فهمیدم روی پای خودم هم میتونم بایستم. حالا هم یه برنامههایی دارم و کمکم یه کارهایی برای خودم میکنم تا ببینم چی میشه. میدونم خوب میشه. اینجا هر کاری که بکنی آخرش عاقبت به خیر میشی. باور کن بهمن راست میگم. حالا خودت میآی میبینی.
*سومین نامه من به دوستم یکی از نامه های چهارنامه است که در مجموعه داستان «اگر جنگی هم نباشد» به چاپ رسیده است.