پرتقال
نزار قبانی
برگردان: عبدالرضا قنبری
عشق همچون پرتقالی مرا پوست میکند..
وسینه ام را در شب می گشاید،
ودر درون آن:
شراب وگندم و چراغی که با روغن زیتون روشن است به جا می گذارد
وهرگز به یاد نمی آورم که کشته شدم
وچگونه خونم ریخته شد
وبه یاد نمی آورم چیزی دیده باشم…
**
عشق به مانند ابر مرا می پراکند،
محل ولادتم را حذف می کند،
وسال های تحصیلی مرا،
و اقامه نماز را لغو می کندو همچنین دینم را،
وازدواج را لغو می کند،طلاق،شاهدان،دادگاه ها
پاسپورت سفرم را از من می گیرد…
وتمام گرد وخاک قبیله را از وجودم می شوید(روح قبیله را از من می گیرد)
و مرا…
از اتباع ماه می سازد….
***
عشق تو هوای شهر وشب آنرا دگرگون می سازد
خیابان ها به مانند عید ،یک جشن نور در زیر نم نم باران خواهد شد
ومیدان ها بیسار افسونگر می شوند
و کبوتر های کلیسا ها شعر خواهند نوشت
وعشق در کافه های پیاده روبسیار حماسی،وعمر طولانی تری خواهد داشت..
وکیوسک های فروش روزنامه وقتی شمارا می بیند،می خندد….
وبا اورکت زمستانی به میعادگاه می آیی…
آیا تصادفی است
که زمان آمدنت با بارش باران ارتباط دارد؟….
****
عشق آن چیزی را که نمی دانستم به من یاد می دهد،
وپنهان را برایم آشکار می سازد،وبرایم معجزه می کند
ودر مرا باز می کند و وارد می شود…
به مانند وارد شدن شعر و قصیده،
به مانند وارد شدن برای نماز…
ومرا به مانند عبیر مانولیا به هر سوی می پراکند
وبرای من شرح می دهد که چگونه جویبار ها جریان پیدا می کند،
وسنبل ها موج می زند،
وبلبل ها و قمریان چگونه آواز می خوانند
وسخن گذشته را از یادم می برد،
و مرا با تمام زبان ها می نویسد….
*****
عشق نیمی از تخت خوابم را با من شریک می شود…
ونصف غذایم را،
ونصف شرابم را،
وبندرها ودریاها را ازمن می دزدد،
و کشتی ها را
وبالای گنبد مسجد فریاد می کشد،
و چون خروس روی ملافه ها را نوک می زند…
بر روی بام های کلیسا فریاد می کشد…
تمام زنان شهر را بیدار می کند….
******
عشق به من یاد داد که اشعار چگونه رنگ آب به خود می گیرد،
وچگونه می توان با یاسمین نوشت…
چگونه می توان با خواندن چشم هایت…
مانند یک حرف زیبا روی مندولین(موسیقی) بود
این چیز ها را گفتم تا به تو نزدیک تر شوم
(عشق) دستم را می گیرد ومی برد…وبه من سرزمین ها را نشان می دهد.
این دختران زیبا از مس…
تن هایشان مزرعه های قهوه است…
چشم های آن ها آواز یک فلامینگوی اندوهگین.
وقتی می گویم خسته شدم
چادرش را زیر سرم می گذارد
ساده است برای تو کمی از سوره صابرین برایم بخوان.
*******
عشق همچون پیش بینی ای که در خواب می بینم،مرا غافلگیر می کند
و روی پیشانی ام رسم می کند
یک هلال نورانی،یک جفت کبوت.ر
می گوید: سخن بگو!!
اشک هایم جاری می شود و نمی توانم سخن بگویم
می گوید:زجر بکش!!
وجواب می دهم :آیا در سینه بجز استخوان چیزی ماند؟
می گوید:یاد بگیر!!
جواب می دهم :ای سرورم و شفاعت کننده ی من!
من از پنجاه سال پیش سعی می کنم
که فعل عشق را صرف کنم
ولی من در تمام درس هایم رفوزه شدم
نه در جنگ پیروز شدم
ونه در صلح…
۲ لایک شده