تجلیات صوفیانه
نزار قبانی
برگردان : عبدالرضا قنبری
زمانی که چشمانت چون قندیلِ مسی، برق می زند،
بر در یکی از اولیا در دمشق
من فرش تبریزی روی زمین پهن می کنم و دعوت می کنم برای نماز…
ندا سر می دهم، در حالی که اشک روی گونه هایم جاریست: کمک
ای تنها…ای یگانه
توانایی بده به من که فنا بشوم در محبوبم،
سپس همه ی زندگی مرا بگیر…
**
آن هنگام که رنگ سبز با سیاه و آبی در می آمیزد،
با روغن زیتون، رنگ گل، داخل چشمانت، ای خانم من!
حال غریبی به من دست می دهد…
این حالت بی همتا که میان بیداری و بی هوشی، میانِ آمدن وحی و مانند سفر الهی اسراء،
میان آشکار شدن و اشاره کردن، میان مرگ و تولد است
بین ورق کاغذ که مشتاق عشق است… و بین کلمات…
مرا صدا می کند باغ هایی که از پشتش، باغ های دیگر وجود دارد.(باغ در باغ)
باغ های بهشتی که پشتش باغ های بهشتی دیگر هست،
چراغ هایی که پشتش چراغ های دیگر وجود دارد.(چراغ در چراغ)…
که پشت آن نیز گوشه ها، تکایا، ومریدها،
و کودکان آواز می خوانند… وشمع… وجشن تولد…
من خود را در باغی دمشقی می بینم
و از پیرامونم پرنده هایی طلایی
و آسمان طلایی
و فواره هایی طلایی که صدا می دهند
و حرف های بی معنی اما طلایی
می بینم، همچون کسی که خواب می بیند
دو پنجره ی باز شده
از پشت آن ها هزاران معجزه جاریست.
***
شب هنگام که موسیقی و نور شروع می شود…
به چشمان تو… و راه می روند از خوشی همه ی موذنان…
جشن ازدواجی که پیش از این خرافی بوده، شروع می کند
کشتی ها از جزایر هند می آیند، تا عطرها و شمع ها را به توهدیه بدهند…
آن هنگام که…
مرا برای آسمان های هفتگانه می دزدد…
که هفت در دارد…
و دارای هفت نگهبان است…
هفت حواری دارد…
هفت کنیزک…
که شراب می دهند در جام های بلورین…
و شراب می دهند به کسانی که در راه عشق مرده اند،
و کلید زندگی آسمانی…
زمانی برایم در شام می آید… رودخانه ها… آب ها…
و چشمه های عسلی…
و زمانی که من در میان مادرم و دوستانم
و تکالیف مدرسه…
وقتی اشک هایم بر روی گونه هایم جاریست، ندا سر می دهم:
کمک!
ای تنها!…ای یگانه!
در دانش عشق به من توانایی بده
تا یکی از شایستگان شوم…
****
آن هنگام که دریا بلند می شود به چشم های تو، مانند یک شمشیر سبز در تاریکی
دوست دارم بمیرم، سر یریده بر روی بَلَم
و فاصله ها مرا صدا می کنند…
و دریاچه ها مرا صدا می کنند…
و ستاره ها مرا صدا می کنند…
زمانی که دریا مرا دو نیم می کند…
تا وقتی که عشق، لحظه ها را جمع می کند…
و آب مانند دیوانه ای از هر سو می آید…
همه ی پل های مرا ویران می کند…
همه ی ماجرای زندگی مرا محو می کند…
مرا برای سفری خوش تشویق می کند
که پشت دریا، دریای دیگری است…
پشت جزر و مد… و پشت جزر مد، جزر و مدی است…
و پشت تپه های شن، بهشت ها برای همه ی مومنین
ومنارها
و ستاره ناشناس…
و عشق نا آشنا…
وشعر نانوشته…
وسینه…که شمشیر جنگاوران آن را نبریده
****
آن زمان که داخل سرزمینی متعادل، و نعناع، وآب(شدی)
از من شتابزدگی مخواه
و این حال مرا در بر گیرد و می لرزم چون درویشی از صدای طبل
پناه می برم به قبر سید سبز… و نام های پیامبر…
زمانی که رخ می دهد…
ترا به خدا، ای بزرگوار، مرا بیدار نکنید… مرا رها کن…
خوابیده میان بادها مست از شعر و آب گل یاسمن
گویا خواب بینم در شب که من…
شدم چلچراغی بر دروازه اربابی شهر دمشق…
*****
آن هنگام که از چشمان تو هزاران آینه به حرف می آیند…
دیگر حرفی باقی نمی ماند…
مرا در پیشگاه عشق بینی،
آیا کسی در پیشگاه خدا پاسخ گوست؟
اگر مرا آزرده دیدی، نگاهی شگفت انگیز…
اگر دیدی که همانند کودکی نماز می خوانم…
و روی سر من پروانه ها، و بال های کبوتر…
آن زمان مرا دوست بدار، زمانی که خشمگین و دیوانه ای…
دلم را همچون سیب سرخی بفشار، تا زمانی که مرا بکشی…
و بر دنیا سلام (راحت می شوی)…
۳ لایک شده