امروز دهم جوزا
قباد حیدر
مردی که آن سوی چهار راه، درست در انتهای خط عابر پیاده ایستاده و به سمتی نگاه می کند که منتهی می شود به محله ی « شش درک » من هستم، شلوار قهوه ای سوخته به پا دارم و با چشمان مغولی ام جمعیت را می کاوم ، قرار است « وَژمه » بیاید، پیراهنم کرم رنگ و آستین کوتاه است، سیبیل های تنک و رها شده دردو سوی لب هایم انگار جوانی ام را به رخ می کشد، موهایم را از فرق باز کرده و تمام وجودم مضطرب دیدار است، می دانم وژمه فکرش را کرده و می آید تا بله را بگوید. کلمه ها سرنوشت ها را عوض می کنند، این را پدرم «عاصف» می گوید.
حالا وَژمه چه در سر دارد؟ من که در انتظار یک بله هستم، دلم گواهی می دهد. پنج سال از اولین دیدار ما گذشته، روزی که وَژمه برقه باز کرد و گفت: «برادر…» و مابقی جمله را چشمانش گفت، دو چشم درخشان و تازه بالغ و جویای جفت.
مادرم « خورشید » گفت: «سیاه سری که روی می نمایاند به کدام کس دستخوش هوس است» و پدرم گفته بود:« عشق از جایی سر می گیرد، نمی گیرد؟ حتمن دخترک دلباخته ی بچه ی تو شده، به خیر نگاه کن.» اما وَژمه جفتش را یافته بود. خورشید مادرم به بچه هایش می گوید:« در خیابان با صدای بلند نخندید، حتی حرف نزنید.» به دخترانش می گوید:« تا آنجا که ممکن است دیده نشوید، باید سعی کنیم زنده بمانیم، مهم نیست به چه شکل و شمایل.» پدرم عاصف آه می کشد و دشنام می دهد.
امروز دهم جوزا سال ۱۳۹۶ نزدیک به نیمروز، هوا کمی دم کرده و گرم است، دیشب به « تمیم » مرد همسایه گفتم:«به زودی مدرکم را می گیرم و دندانهایت را برایت درست می کنم» و تمیم خنده زنان دستی به ریش بلندش کشید و گفت: «اعتقاد مهم است جوان، دندان و مو و ابرو و دست و پا وسیله است.» گفتم: «کاکا تمیم این ابزارها را خدا داده برای زندگی» گفت: «زندگی یعنی جهاد، جهاد در راه پروردگار»
کاکا تمیم گاهی با یکی از زنانش که جوانترین ابزارش در راه جهاد بود، به بازار« سَرَک وزیر اکبرخان » می رود و شانه های تیز زن و قدمهای جوان او از زیر چادر توجه مردان را جلب می کند، مردان گرسنه ای که به رازهای زیر چادر هم آگاهند.
غروب که باز می گردند انگار از جنگ برگشته اند، تمیم بسیار مانده است.
وَژمه با «زینب » دختر کاکا تمیم از سالها قبل آشنا بودند، وَژمه سال آخر علوم آزمایشگاهی را می گذراند و زینب دو فرزند از شوهر شهید سابقش و دو فرزند از شوهر جدیدش را بزرگ می کند.
مادرم خورشید می گوید: «تمیم اولادش را دوست دارد، اما اعتقاد دارد کتک بهترین ابزار تربیت بچه هاست.»
امرزو دهم جوزا سال ۱۳۹۶ است، نزدیک های نیمروز و من سر چهارراه در محله سَرَک وزیر در انتظار وَژمه هستم تا بیاید و با دو تاکسی جداگانه کنار دریاچه «قرغه» برویم و شاید در مورد بنای زندگی مشترکمان گپ و گفت کنیم.
در حکومت جدید زنان می توانند مانتو و روسری بپوشند، وژمه پوشش های قبل را که مطلوب حکومت قبلی بود به کناری گذاشته. خواهران من اما هنوز مردد هستند، مادرم می گوید: «هرروز امکان دارد گروه جدیدی بیایند و حکم جدیدی برای زنها بدهند، باید خود را آموخته نکرد.» پدرم غر می زند:
– «کاش در جنگل زندگی می کردیم.»
سر چهارراه پا به پا می شوم، مرد جوان و خوش سیمایی در پیاده رو چهار چرخه اش را مستقر می کند، تل ساقه های نیشکر او آب سبز و کدر نیشکرها می فروشد ، آن سوتر دو سوداگر پیسه می شمارند، زنی پیچیده در برقه و چادراز کنارم می گذرد صدای چوری اش مثل صدای کاروانی است بی مقصد، «بشیر» پسرعمویم، با شنیدن صدای چوری زنی عاشق شد و «شهیم» زرگر یک لحظه دیدن ناخن لاک زده دختری دلداده اش کرد، پدرم می گوید: «ما افغان ها این طور عاشق می شویم، گاهی عبور معطر زنی به شکل توده ای از پارچه هایی متحرک و تیره رنگ دلباخته مان می کند.» و حالا وَژمه از دور در مانتو و روسری سورمه ای رنگ دیده می شود که به سمت چهار راه می آید، ساختمان های بلند مرتبه ی محله اعیان نشین دیده می شود، فروشگاه های شیک و مردمان اروپا رفته و متجدد در برابر صف عابران برقه پوش و لباده پوش پارادوکس عجیبی ایجاد کرده است، نوازنده ای دوره گرد قیچک می نوازد و با صدای معتاد و دورگه اش آوازی غریب می خواند.
وَژمه درست آنطرف چهارراه روی خط عبور ایستاده است. ناگهان کاکا تمیم در یک ماشین سواری و پرشتاب پیدایش می شود مرا که می بیند فریاد می زند:«فرار کن جوان، فرار کن، انفجار، بمب» و در حین گفتن این جملات از برابر من می گذرد، مردمانی که صدای اورا شنیده اند سراسیمه می شوند، به راستی به کجا باید فرار کرد؟ انفجار در کجا رخ خواهد داد؟
وَژمه هم شنیده است، او هم هراسان سر به هر سو می گرداند، تانکری به سرعت به چهارراه نزدیک می شود، یک لحظه با راننده اش چشم در چشم می شویم، او انفجار است، او خود انتحار است، مردی است که برای کشتن من و وَژمه آمده است، هراس اوخیابان را به رگبار بسته است، او می آید، باید از انفجار گریخت، به سمت زندگی، در این لحظه زندگی مگر در آغوش وژمه جایی نمی تواند باشد، هر دو یه سوی هم می دویم، درست وسط خیابان هر دو به سوی هم آغوش گشوده ایم، به هم می رسیم. جایی که مرگ هست، تردید برای چند ثانیه زندگی هم جایز نیست، این نخستین بار است زنی را، زنی که دوست می دارم را به آغوش می کشم، درست چند ثانیه، همان چند ثانیه ای که راننده کامیون یک نیش ترمز می زند و فرصتی به من می دهد تا تن ترد و جوان وژمه را به آغوش بکشم، و دیگرهیچ و دیگر هیچ …
از کامیون خبری نیست! از من، وژمه و تمام مردمانی که آن جا بودند. انفجار، حفره ای هفت متری در زمین ایجاد کرده، کناری بسیار دورترک، پنجه های به هم قفل شده من و وژمه افتاده است، رگه ای خون از روی پنجه ام به پنجه ی وژمه خلیده، به خودم می گویم: «کاش همان طور دستان مان را دفن کنند.»
کاکا تمیم و دوستانش در راه پرواردگار جهاد کرده اند، بی شک جشن خواهند گرفت، و به پدرم خواهد گفت: «حیف! پسرت می توانست دکتر خوبی شود، اما در راه خدا و نابودی کفار شهید شد.»
به وژمه می گویم: «چه خوب زندگی پس از مرگ هم وجود دارد. بیا برویم.» وژمه روسری و مانتواش را درآورده، باد به گیسوان بلند و سیاهش می وزد و شادمانه می خندد. می گویم: «ببین چه راحت شدی، انگار ما افغان ها پس از مرگ می توانیم زندگی کنیم» وژمه می خندد و می خندد…
بهار ۱۳۹۶- قباد حیدر
پانویس ها:
چوری : خلخال
سیاه سر : زن ، دختر
پیسه : پول