مسافران
ناهید کهنه چیان
«فغان ز جنگ و مُرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته، پر و پای او»
«بهار»
.
عمه گفته بود: قدمتون سر چشم!
تهران دیگر جای ماندن نبود. شب ها که به هم شب به خیر می گفتیم، پشت بندش می گفتیم به امید دیدار!… بعد، انگار که این کلمه بی هوا از دهانمان پریده باشد، به هم زل می زدیم و بی هیچ حرفی می رفتیم توی رختخواب هامان، به امید خوابی که بیداری در پی داشته باشد…
خواب نبود، دلهره بود… کابوس بود… همین چند شب پیش، جایی مهمان بودیم. طرف های چارراه قصر توی یکی از اندیشه ها- یادم نیست کدام یک، این روزها نمی توانی چیزها را خوب به خاطر بیاوری. این به یاد نیاوردن، خودش یک جور تسلا است- میزبانان ما، آقا و خانمی بودند مسن،
تنها زندگی می کردند، توی یک آپارتمان نقلی جمع و جور. بچه هاشان آن ور آب بودند- سرزمین خوشبخت ها- این اصطلاح را با چه آب و تاب و لذتی، دم به دم، تکرار می کردند، جوری که انگار همین حالا لقمه ی لذیذی را فرو داده اند و حالا دارند مزه ی دهانشان را می گیرند. ساختمان چار طبقه ای بود که آن ها، طبقه چارمش می نشستند. می گفتند اوایل نیاوران می نشستند؛ یک خانه ی ویلایی با کلی اتاق و حیاط درندشت و پر از دار و درخت و باغبان و سرایدار و مستخدم و… بچه ها که یکی یکی کوچ می کنند به “سرزمین خوشبخت ها” پیرمرد و پیرزن، خانه را می فروشند، سرایدار و باغبان و نوکر و کلفت را جواب می کند- به چه دردشان می خورد؟- می آیند همین آپارتمان نقلی را می خرند:-از سرمان هم زیاده آقا. می خوایم چه کنیم؟ بچه ها که دیگر محاله برگردن اینجا”
میزبانان ما، خانه نقلی شان را فروخته بودند و از خریدار دو هفته ای مهلت خواسته بودند برای تخلیه ی خانه. سمساری هم آورده بودند اسباب اثاثیه شان را یک جا، بُزخر کرده بود. برای پذیرایی از ما حتی ظرف و ظروفشان یک بار مصرف بود. بلیط های اوکی شده شان را نشانمان داده بودند و دم به ساعت عذرخواهی می کردند بابت کوتاهی در پذیرایی. به آژانس هم خبر داده بودند که پنج صبح بیاید برساندشان فرودگاه. بچه هاشان، آن ورآب، توی فرودگاه منتظرشان بودند. وقتی ما و دیگر مهمان ها را دم در بدرقه می کردند، پس و پشت نگاه پر شوق و ذوقشان، یک جور ترس سرک می کشید. کم مانده بود در بیایند و بگویند: “شما را به خدا شب پیشمان بمانید. جایی نروید !”و ما، ناگزیر با آن ها روبوسی و خداحافظی کردیم و رفتیم که توی رختخواب های خودمان شب را صبح کنیم…
آژانس سر ساعت آمد. بلیط ها همچنان اوکی شده، روی میزبود. در فرودگاه، مسافرها- جز دو نفر- بلیط پرواز گرفتند و سوار شدند. هواپیما مسافرهاش را سوار کرد و پرید. اما هواپیماهای عراقی زودتر از همه آمده بودند و بمب هاشان را درست، حوالی چارراه قصر، روی یکی از اندیشه ها- چه فرق می کند کدام یک؟- خالی کردند و سبکبال برگشتند تا مدال بگیرند…
ما اولین خانواده ای نبودیم که جانمان را برداشته بودیم، خانه و تهران را به امان خدا رها کرده بودیم و خودمان را رسانده بودیم به روستای عمه این ها تا چند شب بی کابوس سر روی بالش بگذاریم. ترس جان، فقیر و دارا نمی شناخت. این جا، روستای شهرزده ی عمه این ها، زندگی شان زیاد فرقی با هم نداشت. جنگ اگر برای ما آوارگی به ارمغان آورده بود، برای همسایه های عمه این ها درآمدزا شده بود. رسم دیرینه ی مهمان نوازی، شده بود مهمان داری. مهمان داری هم که خشک و خالی نمی شد…
_ چند تا اتاق می خواین؟
روستایی ها جل و پلاسشان را جمع جور می کردند یک گوشه ی یکی از اتاق هاشان، خودشان هم جمع می شدند گوشه ی دیگرش. باقی اتاق ها و جاهای خالی شان را می دادند به شهری های آواره ای که حالا قید خیلی چیزها را زده بودند. همسایه های عمه این ها حق داشتند این کارها را بکنند، آخر، همیشه که این جور فرصت ها برایشان دست نمی داد. همیشه که جنگ نبود. حالا گاو و گوسفندهاشان را هم جمع کرده بودند یک جا، و جا و مکان آن ها را آب و جارو کرده بودند. کم نبودند خانواده هایی که از ترس جانشان حاضر بودند بروند آن تو…
ده روزی از ماندمان گذشته بود. آشکارا معلوم بود که رفتار و برخورد عمه، با روزهای اول ورودمان فرق کرده بود. اول بابام این را فهمید.
یک روزشنیدم به مادرم می گفت: می بینی زن، خواهر هم خواهرهای قدیم!
نمی دانستم منظور بابام از این حرف چه بود اما حدس می زدم باید مربوط به همین تغییر رفتار عمه باشد.
نشنیدم مادرم چی به بابام جواب داد، ازآن زن هایی نبود که از این جور فرصت ها بُل بگیرد و دربیاید بگوید: “خواهر شماست، من چی عرض کنم آقا!”
یک شب بابام گفت: فردا برمی گردیم تهران.
-تهران بابا؟!
-بله بابا. تهران…اینجا دیگه جای ما نیست.
چند هفته بعدِ برگشتنمان به تهران بود که بابام سر درد دلش باز شد:
خواهر،هوم!…خواهر!
منتظر بود یکی از ما بپرسد: چی شده بابا؟
کسی چیزی نپرسید. بابام چشم گرداند توی صورت تک تکمان و گفت: پیش در و همسایه گفته اگه داداش و خونواده ش نبودن اتاقا رو اجاره می دادیم به کسی، کلی عایدمون می شد. می بینین شما را به خدا!… درد من این حرفش نیست بابا، درد من اینه که چرا اینو رو در رو به خودمون نگفت!
این را گفت و سرتکان داد و گفت: “خواهر… خواهرهم خواهرهای قدیم!”
نفس حبس شده اش را با صدای بلند بیرون فرستاد:هوف ف ف ف!
۵ لایک شده