مسافر ابدی
قباد حیدر
غلت می زنم ، باز هم صدایی می شنوم که آرامم می کند ، صدای کسی که ، آرام آرام با مادرم نجوا می کند .تمام حواس مادرم با اوست ، هر روز با احساس جدیدی رو به رو می شوم ،او می گوید : کاش هر صبح با تو بیدارمی شدم . چشمان تو بیدارم می کرد .اولین چیزی که دستانم لمس می کرد دستان تو بود ، کاش باز دم تو را هر روز نفس می کشیدم عزیزترینم .صدای خنده ی مادرم را می شنوم ، ریز می خندد و گرمای وجودش را حس می کنم،گاه از دهانش طعمی شیرین عبور می کند و به من می رسد و تنم را گرم می کند، بین او و مادرم تحت فشارم، لگدی به شکم مادرم می زنم. صدا را می شنوم : لگد پرانی می کند؟
: امروز بازیگوش شده ! انگار اینجا را با زمین فوتبال اشتباه گرفته .
هر دو می خندند . مادرم می گوید : چه باید کرد ؟
: با چی ، چه باید کرد ؟
: با طبیعت بشر ، با موجودی که حدودی ندارد ، با ما ، بگو تو اینجا چه کار می کنی؟
او سینه اش را صاف می کند : من یک برده ام ، برده ها که اراده ندارند ، تو امر کرده ایی و من اینجا هستم .
مادرم باز خنده ی ریزش را سر می دهد ، بازهم آن طعم گوارا از دهانش در من سرازیر می شود
: چیزی در من هست که ما دو تا را برای همیشه پیوند داده و چیزی در تو که مرا صدا می زند ، دست خودم نیست ، از نظر من تو بهترین مرد دنیایی !
لگدی محکم به شکمش می زنم ، احساس می کنم این بار واقعن دردش گرفت ، مادرم دستش را روی جای لگد من می مالد. مرد می گوید : درد کرد ؟ کاش به مغز و دل من بکوبد ، چه قدر بی رحمه این بچه !
مادرم می گوید : انگار حسودیش میشه ، هر بار که پیش منی ، کارش لگد پرانیه . و می خندد
من اما نمی توانم بخندم . مادرم به من گفته است زندگی با گریه آغاز می شود. صدایی می آید ! مادرم هول می شود
: دیگر باید بروی
مرد می گوید : من هم نگرانم ، سکوت برقرار است و باز هم آن حس داغ و تکرار آن حس گوارا. صدای گام های مرد را می شنوم ، دور می شود ، آنقدر در خلسه ی آن حس شیرینم که نمی توانم لگدی دیگر بزنم . احساس می کنم مادرم پایش را روی پا انداخته ، آوازی زیر لب زمزمه می کند که از آمدن کسی خبر می دهد ، نسیم خنکی تا ته استخوان هایمان را خنک می کند، مادرم می گوید : پسرم این صدای ریزش باران است و بوی خاک خیس ، پنجره را باز کرده ام تا صدای باران را بشنوی ، لذت می بری؟
: چه قدر خوب است ، شادمانه غلتی می زنم ، شب پیش با صدای یک مرد دیگر که مادرم او را برای من پدرت صدا میزند به جایی رفتیم ، بین آن ها سکوت بود ، تن مادرم یخ کرده و من سردم بود ، صدای قروچ قروچ و به هم خوردن اشیایی را می شنیدم و سکوت مادرم را ، پدرت به مادرم می گوید : سیر شدی ؟ از مادرم جوابی نمی شنوم . با هم قدم زدیم ، پدرت از چیزی به نام پول زیاد صحبت می کرد ، چیزی که نبود و یا کم بود ، او گفت : روزهای سختی در پیشه !
مادرم گفت : تمام روزها سخته و ما باید سخت تر باشیم
پدرت گفت : همیشه چیزی کم و یا اضافه است .
مادرم گفت : در دنیا هیچ چیز بی خود جایی نیست .
سردم بود و صدا های عجیبی می شنیدم ، پدرت دوست داشت به خانه برگردیم ، من و مادرم تا صبح نخوابیدیم. غمگینم ، مادرم آه می کشد ؛ حتی حوصله ی غلت زدن را هم ندارم.
صدای کشداری شنیده می شود ، صدای باز و بسته شدن ، بعد همان حس قشنگ از بالای وجود مادرم به درونش می ریزدو مرا به وجد می آورد . صدای نرم و آهنگین مرد شروع به نجوا می کند ، مادرم ساکت است ، طوری نشسته که فشاری به من نیاید ، با احتیاط حرکت می کند ، انگار من خوابیده باشم ، مرد می گوید : عزیز دلم ! راه دیگری نیسست ؟
مادرم آه بلندی می کشد : دیگر کاری از ما و هیچ کس ساخته نیست ، اتفاق پشت اتفاق ، باید از هم دور شویم
مرد می گوید : دست ما نبود ، برای زنده ماندن بچه باید قبول می کردی ، حالا هم با هم تحمل می کنیم
مادرم می گوید : باید همه چیز تمام شود ، من نمی توانم اینطور ادامه بدهم ، ترس ، دروغ و مردی که به امید من و این بچه هر روز سگ دو می کند .
ساکت ایستاده ام ، لوله شده ام ، کوچک تر از همیشه ، آن بیرون چه خبر است ؟
دلم می خواهد لگدی به مرد بزنم تا بداند چه قدر درد در وجود مادرم در حرکت است ، جایی در من هم درد گرفته ، آن بیرون چه در انتظار من است ؟
مرد می گوید : بدون شما دو تا ؟
مادرم می گوید : بعله و بدون تو ، تو باید به بچه های خودت برسی ، گاهی عشق بی موقع به سراغ آدم می آید . گاهی تو بی موقع پیدایت می شود .
مرد می گوید : باز هم می گویم ، این تنها راه است ؟
سکوت ، سکوت و برای آخرین بارآن طعم شیرین وگوارا ، توام با طعمی گس و شور. مادرم نشسته است، برایم قصه می خواند ، گاهی به من می گوید پسرک غریب ، سرم را به جایی تکیه داده ام .
غروب ها پدرت بی تاب به خانه می آید ، به مادرم می گوید : هر روز همه چیز گران تر می شود .
مادر می گوید : زندگی یعنی آرزو داشتن. آرزو کن تا همه چیز درست شود
پدرت می گوید : آرزو کردن جرات می خواهد ، باید یک را داشته باشی که آرزوی دو بکنی .
این روزها غلت نمی زنم لگد نمی زنم
مادرم زیر لب آوازی را زمزمه می کند ، غروب ها لب پنجره می نشیند وبه بیرون خیره می شویم ، باز آن حس غریب به سراغمان می آید ؛ سخت خودم را به او می چسبانم و همان حس گرم از تن مادرم به جانم می نشیند ، مادرم آوازی را زمزمه می کند که در آن یک مسافر ابدی وجود دارد ، که دیگر وجود ندارد .