داستانی از علی اشرف درویشیان
درشتی
تذکر:
داستان کوتاه «درشتی» از مجموعه داستان «درشتی» است که در پاییز سال ۱۳۷۳ از سوی «نشر چشمه» منتشر شد. رویکرد دیگرگون از نظر سبک نگارش در این مجموعه مشهود است. او در این مجموعه از زمینه ی اصلی کارهای گذشته اش فاصله می گیرد و با پناه گرفتن پشت موضوعاتی سیاسی و اجتماعی تازه که پس از انقلاب رخ نموده اند با فرمی تازه و نو اثر خود را عرضه می کند به گونه ای که بسیاری از منتقدان ادبی این مجموعه را تحولی شگرف و قابل توجه در داستان نویسی درویشیان ارزیابی می کنند.
«علی اشرف»،خود، در گفت و گویی درباره ی این مجموعه گفته است:
«درشتی را در اصل در جواب کسانی نوشتم که می گفتند که این نویسنده تکنیک داستان نویسی را نمی داند و در ضمن به این وسیله راجع به مسائلی که در زندان ها اتفاق افتاده بود، می خواستم بنویسم، برای اینکه با سانسور مواجه نشوم از سبک سمبولیسم استفاده کردم که در چندتا از داستان ها این نمادها را به کار برده ام. البته خواننده های قدیمی من از این بابت گله دارند. آنها باید به من ببخشند بهرحال خواستم تجربه ای کرده باشم در ضمن به آنها بفهمانم که من هم می توانم تکنیکی بنویسم. من هنوز به این معتقدم که مساله ی ریاضی برای مردم نباید طرح کنیم.»
حضور، داستان کوتاه «درشتی» را برای بخش داستان انتخاب کرده است که با هم می خوانیم:
پسرک تیغه ی چاقو را در ساقه ی بلند نِی نشاند و روی دسته فشار آورد. چاقو هنوز در جانِ نی بود که برقی بر تیغه لغزید و بازتابش در چشم پسرک نشست. رعد غرید. ناگهان رگباری تند بر نیزار پاشیده شد و صورت صاف برکه را پر آبله کرد. باد در نیزار می تاخت و صدای خشک نی ها به هر سو می پیچید.
از غرش رعد، غوطه خورَک ها، به سوی نیزار پریدند. کوچک ترین آن ها در آب غوطه خورد و دیگر روی برکه پیدا نشد. باران، سرد بود و جانِ برکه را سوراخ سوراخ می کرد. مه پایین می آمد و فضا از مه و رگبار، تیره و آشفته می شد.
پسرک نی ها را به تکه های کوچکتر برید. ته یکی از نی ها را روی چشم راست گذاشت و از سوراخش به آن سوی برکه نگاه کرد. در دایره ی مه آلود نی، ماشین هایی را در آن سوی نیزار دید. سه تا جیپ خاکی رنگ، آن جا ایستاده بودند و افرادی با بارانی های سیاه، پیاده می شدند. کلاه های گل و گشادِ بارانی ها، سرشان را پوشانده بود و رگبار و مه نمی گذاشت چهره شان دیده شود. پسرک با دلهره، اما به سبکی تکه ای ابر به جلو خزید و با چشمانی حیران از لابه لای توده های نی مشغول تماشا شد.
سیاه پوش ها، با صورت های هاشور خودره از رگبار، هشت نفر را از جیب ها پیاده کردند. چشم های آن ها را با نوارهای سفیدی بسته بودند و در پس رگبار، که دیوانه وار می بارید، با شتاب همه را کنار هم ردیف کردند. دست راست اولین نفر، باند پیچی شده بود و خون از زیر باند بیرون می زد. باند از همان جنس نوارِ روی چشمانش بود. سبیل های بور و نرمش با وزش باد تاب می خورد و قطره های زلال باران از دو طرفش می چکید. سیاه پوش ها با شتاب در آمد و رفت بودند و دامن بارانی های بلندشان به پاهاشان می پیچید.
پسرک خیس از باران، نی ها را در چنگ می فشرد. بی حرکت، در جا خشکش زده بود و به آن سوی برکه ماتش برده بود. گاه لرزشی سرا پایش را تکان می داد. باران شفاف، میله میله و تکه تکه، فضا را می برید و مه در بین تکه ها می لغزید. سیاه پوش ها، تفنگ هاشان را از زیر بارانی ها در آوردند و زانو زدند. همه جا خیس بود و آب برکه بالا می آمد. یکی از آن ها، از جیب بغلش کاغذی بیرون آورد و با زبان ناآشنایی که پسرک چیزی از آن نفهمید، خواند. تند و تند و با لکنت خواند. ورقه خیسید، وا رفت و به دست مرد چسبید. مرد با زحمت کاغذ را از دست های خود کند و تکه تکه روی زمین پرت کرد؛ اما یکی از تکه ها به دامن بارانیش چسبید و همانجا ماند.
غرشی میله های بلورینِ باران را لرزاند. غوطه خورک ها در نیزار پنهان شدند. اولی، آن که دستش باندپیچی شده بود، از جای خود تکان خورد. مشت های گره کرده اش را به هم فشرد. فشار و ضربه ی گلوله ها، نفر سوم و چهارم را که نوجوان و لاغر و باریک بودند، چند وجب به هوا پرت کرد. از دور چیزی ترکید و باران شدیدتر از پیش آوار شد. غوطه خورکِ هراسانی، از کنار پای پسرک گذشت و با شتاب سر خود را در پوشال های دامنه ی نی زار فرو برد؛ اما دُم و پاهای زرد رنگش با پره های گشوده، بیرون ماند. لرزشِ پره های پای پرنده ی آبی، پسرک را بیش تر ترساند.
پس از غرش گلوله ها، همه جا خاموش شد. غوطه خورک، هراسیده، با زحمت از میان پوشال های نی بیرون آمد؛ اما از صدای انفجار گلوله هایی که در فاصله های معین، تک تک شلیک می شدند، در جای بی حرکت ماند. سر کوچک و ماهوتی رنگش، با هر شلیک تکان خورد. پشت کُرکی اش که قطره های باران بر آن می لغزید، با تلنگر های نامریی، هشت بار لرزید. با سرعت خود را در دل آب زد و فرو رفت. باران ایستاد و مه نشست. پسرک به خود آمد. کرخت و بهت زده، احساس کرد که دلش آفتاب داغی می خواهد. مثل هر روز منتظر شد تا همسایه شان خالو سیاوَخش برای بریدن نی بیاید. داشت صورت خیس خود را با پشت دست و لبه ی کتش خشک می کرد که صدای خالو را از دور شنید:
«آهای… ها… ها… هاو!»
پسرک که صدایش می لرزید، با ذهنی در هم و گنگ پاسخ داد:
«های… هاو… هاو… هاو!»
لحظه ای بعد خالو سیاوخش از لابه لای نی ها بیرون آمد. در برابر او ایستاد و سربند خیسش را باز کرد تا بچلاند.
«چه توفانی! چه روز بدی! بیخود آمدیم.»
پسرک، چشمان سنگین و بهت زده اش را از برکه گرفت:
«یکهو آمدند. با رگبار. اون جا…»
« حالا دیگر گذشته. تا این جا آمده ایم. بهتر است کارمان را شروع کنیم.»
سرفه کرد و به سوی نیزار رفت. کفش های لاستیکی اش روی گِل ها و پوشال های پوسیده، می سرید:
«قبل از هر چیز باید آتش باز کنیم. آتش.»
دور آتش نشستند و بخار از لباس هاشان بلند شد. خالو لبه ی چاقویش را بر پشت ناخن گذاشت. پسرک با دست های لرزانش، آن سوی برکه را نشان داد و ترسالو گفت:«اون جا پشت نیزار…» خالو به آن سر نگاه کرد.
«ها! چه شده اون جا؟»
«اون جا، شکاروان ها، خیلی کشتار کردن.»
خالو به چهره ی پسرک خیره شد.
«چرا رنگت شده مثل چلوار. بیا نشانم بده. چه شده بِرارِم؟»
وقتی به نقطه ای که پسرک نشان داده بود رسیدند، جویباری از باران و خون، زیر پاشان روان بود. خالو خم شد:
«شکاروان ها! صبح به این زودی؟!»
پسرک لرزید:
«صدای تیر آمد… رگبار! غوطه خورک ها خیلی ترسیدن. اونا…»
«حتمی گوزن ها را زدن. یک گله ی بزرگ!»
پسرک همچنان مات بود.
«هشت تا بودن.»
«کی ها؟»
«گوزن ها! لابد خواب دیدم.»
و چشمان تب آلود خود را مالید:
«جوری حرف می زدن که اصلا نمی فهمیدم.»
خالو روی زمین نشست و با دست گِل ها را به هم زد:
«این ها، رد پای آدمیزاد است. زیاد بودن. رد گوزن ها را پامال کردن.»
و با انگشت شهادت، چیزی به سفیدی پنبه و نرمی گچ کُشته از میان جویبار خونین برداشت:
«به سرشان گوله خالی کردن، از نزدیک!»
کمی فکر کرد و به نیزار خیره شد:
«غافلگیرشان کردن.»
پسرک گفت:«لابد»
هر دو با انبوهی نی به کنار آتش که دیگر شعله اش فرو می مرد برگشتند. خالو شروع کرد به ساختن دوزَله۱ و پسرک، سرو ته نی ها را که بریده بود،مرتب کرد و در کیسه ی خود گذاشت. خالو یکی از نی ها را با دقت نگاه کرد:
«ببین! روی نی ها شتک خون پاشیده.»
پسرک، نی ها را در دست چرخاند:
«مادر بزرگم می گفت هر وقت رعد و برق در نیزار بزنه، نی ها پر از لکه های خون می شن.»
«راست گفته. من هم شنیده م.» و تکه ای آتش سرخ برداشت. آرام فوت کرد تا گِر شد و به فاصله های معین رویِ صافِ نی ها را سوزاند و در یک ردیف سوراخ کرد. دو تا از نی های سوراخ شده را کنار هم گذاشت و با نخ آغشته به موم، محکم بست. سپس دو نِی کوتاه، و باریک تر را با چاقو شیار داد و در دهانه ی نی های سوراخ شده، فرو کرد و آرام گفت: «دوزَله ی خوبی شد.» دست ها را روی آتش گرم کرد. سربندش که هنوز نم داشت، به درو سر بست و دوزله را به لب گذاشت. دوزله ناله کرد و ناگهان برکه و نیزار و جهان آرام شد تا صدا به همه جا برسد:
«بزن نی زن بزن نی زن
بزن در کوی و در بازار
مرا کشتند در نی زار.»
خالو تند دوزله را از لب برداشت و از پسرک پرسید: «کسی در نیزار های دور دارد آواز می خواند. می شنوی؟» پسرک که با تعجب به خالو زل زده بود گفت: « خودت بودی که خواندی خالو!»
«من… من فقط دوزله زدم.» و دوزله را با دقت و کنجکاوی وارسی کرد و دوباره بین آن ها گذاشت.
«بزن نی زن بزن نی زن
چه خوش خوش می زنی نی زن
بزن در کوی و در بازار
مرا کشتند در نی زار»
خالو فورا دوزله را در جیب پنهان کرد:
«آری، درسته. کسی ار دور همراه دوزله ی من آواز می خواند. چه قدر هم غمگین می خواند.»
***
روز بعد پسرک نی ها را به خانه ی استادش برد و برابر او گذاشت. استاد به چشمان سرخ و تب دار پسرک نگاه کرد و دست های ترد و نازک او را در دست گرفت.
«تب داری پسرکم! از دست هایت آتش می باره.»
پسرک آرام گفت:«دیروز رفته بودم نیزار، درشتی بِبُرم. میان رعد و برق و رگبار غافلگیر شدم.»
استاد سری تکان داد و برای پسرک سرمشق زد:
«این هم سرمشق… چند روزی توی خانه بمان تا حالت جا بیاد. با مشق ها خودت را سرگرم بکن.»
پسرک یک هفته در خانه ماند و در تب سوخت. حالش که جا آمد، همان طور که در رختخواب دراز کشیده بود، مشق هایش را نوشت و همین که کارش تمام شد، پیش استاد رفت و مشق ها را به او داد. استاد با دیدن خط او، از تعجب دهانش باز ماند:
«غوغا کرده ای پسرم. این ها… این خط ها را تو نوشته ای؟»
گوش های نازک پسرک به رنگ مرجان در آمد:
« بله استاد.»
استاد که شگفت زده نگاهش روی کاغذ می دوید با اخم گفت: « اما… این… آن… سرمشق هایی نیست که من داده ام. این ها را از کجا…؟»
پسرک گفت:« تب داشتم. دست خودم نبود انگار… قلم درشتی خودش روی کاغذ می سرید.»
استاد عینکش را روی بینی جابه جا کرد و چشم به نوشته ی پسرک دوخت:
«من هراسم م م م نیست ت ت ت…
اگر این ررر خواب ب ب پریشان ن شبی ی ی ی می گذردد
یا به هذیان ن ن ن تبی ی ی …
یا به چشمی بیدار ر ر ر …
یا به جانی ی ی مغموم م م.»
و با چشمان غبار گرفته به صفحه نگاه کرد:
«بارهاهاها به خو خون مان کشیدند
یه یاد آرررر آرر
و و و تنها دستاورد کشتار کشتار کشتارررر…
نانپاره ی ی ی بی قاتق ق ق سفره ی ی بی برکت ت ت ما ما ما بود د د.»
استاد یک هو از کوره در رفت.
«من به تو گفته بودم که هیچ وقت با تن تب دار خط ننویسی.»
پسرک به زلالی نی، ناله کرد:
«حالم خوب بود استاد، خوب شده بودم.»
استاد فریاد زد:
«تب و هذیان!»
پسرک به لرزش پشت پرنده ی آبی و به پره های لرزان پاهایش فکر کرد و با ترس لب ها را تکان داد:
«استاد به خدا حالم خیلی خوب بود. فقط کمی حالش… حالم… شاید…»
چهره ی پسرک چنان صمیمی و معصوم بود که دل استاد نرم شد و نگاهش را به نوشته ها دوخت. از کوچه های دور زمزمه ای به گوش استاد رسید. گویی همه ی پرندگان جهان، با آوای دوزله ای می خواندند:
«بزن نی زن بزن نی زن
چه خوش خوش می زنی نی زن
بزن در کوی و در بازار
مرا کشتند در نی زار.»
استاد از شنیدن آواز غصه اش گرفت:
«ناچارم دوباره برای تو سرمشق بزنم. درشتی ات را بده به من!»
پسرک قلم درشتی اش را به استاد داد. استاد در خود خمید و شروع کرد به نوشتن. کارش که تمام شد، سرمشق را جلو پسرک گذاشت:
«با صدای بلند برایم بخوان.»
پسرک با آوای مخملی اش دستخط استاد را خواند:
«من هراسم نیست.
اگر این رویا در خواب پریشان شبی می گذرد.»
استاد فریاد زد:
سرمشقی را که من زده ام بخوان نه مال خودت را!»
پسرک به خود لرزید:
«این… این سرمشق خود شماست استاد!»
استاد با خشم ورقه را از دست پسرک گرفت و با دیدن دستخط خود، یکه خود و به قلم درشتی که در دستش می لرزید خیره شد:
این قلم درشتی! با شتک خون!»
پسرک چشمان تب دارش را به پرنده ی کم رنگ گلیم کف اتاق دوخت:
«مادر بزرگم می گفت هر وقت در نیزار رعد و برق و رگبار بزنه، نی ها…»
پانویس
- نوعی آلت موسیقی بادی
One Comment
امیر احسان
با زنده یاد علی اشرف درویشیان سالها پیش از طریق رمان چند جلدی ” سالهای ابری” اثری زیبا و تاثیرگذار که به تعبیری اتو بیوگرافی خودش بود آشنا شدم . خوب به خاطر دارم کتاب را بر سر دست میبردند اهالی کتابخوان و غیر کتابخوان منزل و فامیل . در این داستان کوتاه درویشیان به زیبایی از پستوی حافظه ی تاریخی مردم چند تابلو را به ما یاد آور میشود . شعر زیبای مولانا . ” بشنو از نی چون حکایت میکند ” ؛ یاد آر زشمع مرده یاد آر ؛ ..
و…