اتاق
خالد جنادله
.
تیغه ی نور می شکند
در اصرار مکرر
بر دریدن ضخامت ظلمت
و پنجره فرو می رود
در اعماق تیرگی دور
گم می شوم در اتاق بی روزن
تنهایی، عصای افسونگریست
همه چیزهای آشنا را ناآشنا می کند و
غم انگیز
و اتاق، شکلی ناموزون
سرد
نمناک
تیره
که در تاریکی
ابعادش را از کف می دهد
شهری می شود
که در آن جیغ آژیرهای یورش
اذانی دیگر است
که خدا را فرا یاد خلق می آورد
….
در سکوتی غبار آگین
اتاق سر برمی آورد
از میان ترکش و آوار
و دشتی می شود
که غبار اندوه
بر مژه هایش نشسته است
با سنگرهایی ویران
که هرزگی در میان آنها پرسه می زند
..
گذرگاهی
که رهگذرانش سایه هایی مشوش اند
در جستجوی جسدهاشان
در خیابانی سرد، نمناک، تیره
…
ساحلی دور
و نگاه کودکی
سوار بر امواجِ گریزان
زنانی گندمگون
رود را برفراز سرهاشان می برند
از تپه بالا می روند
و ترانه ی آشنایی را زمزمه می کنند…
ساحل، امواج را می بلعد
و نگاه را
و ردّ کودکی
…..
نخلستانی
که در آن نخلی مجنون
بیتابانه آسمان را می کاود
در پی آفتاب
نخلی که هیچکس درنیافت
با آفتابگردانش چه نسبتی بود
….
دلم به جای همه ی پنجره ها می تپد
….
اتاق، کابوس مکرر همیشگی
در زوالی رویاگونه
- سرانجام تو میمانی و عصای افسونگریت
و تنهایی، تنها آشنا
و نخلی مجنون
که آسیمه وار آسمان را می کاود
در جستجوی آفتابی مفقود
در مغاک – اتاقی بی روزن
۹ لایک شده